به نام او که عشق را برای من نیافرید!!
سلام. اسم اینجا همدردیه، اگه لطف کنی و حرفای من رو هم بخونی و چیزی به ذهنت اومد برام بنویسی، خیلی ممنونت میشم.
یه دختری هستم که چند روزه 21 سال رو تموم کردم و رفتم توی 22. اما تا حالا هیچ خواستگار جدی ای نداشتم. و این موضوع چند وقتیه که خیلی خیلی عذابم میده. دانشجوی سال آخرم توی بهترین دانشگاه تهران.ظاهر بدی ندارم. مثل همه دخترا، معمولی.
از وقتی خیلی کوچیک بودم، نماز میخوندم. یه دختری هستم که سعی میکنم به همه تا اونجایی که از دستم برمیاد کمک کنم. همه میگن خیلی مهربونم.از خودم تعریف نمیکنم، اینا رو میگم که مشکلم رو بگم.
مدتیه که فک میکنم چرا هیچ خواستگاری برام نمیاد و هر کاری میکنم نتیجه نمیده. تا اینکه به این نتیجه رسیدم شاید مشکل خانوادمه!
من خاله و عمو ندارم. 3 تا عمه دارم و 2 دایی. ولی تا حالا اصلا حس نکردم که عمه و دایی دارم. از وقتی یادم میاد مادرم با عمه هام یا قهر بود یا اگه قهرم نبود باهاشون با کنایه حرف میزد. دایی هام هم همینطور. فامیل های دور تر هم که سالی یکبار هم نمیبینیمشون.
مادرم تا حالا هزار بار با بیان های مختلف بهم گفته که من وقتی 18 سالم بود ازدواج کردم اما تو الان 22 شدی و هنوز... .
نمیدونید چقد داغون میشم وقتی این حرفا رو بهم میزنه. خدا نگذره از همسایه هایی که به مادرم گفتن واسه دخترم تا حالا 2 تا خواستگار اومده و اون یکی میگه واسه دخترم 4 تا اومده.
من تا تقریبا یک سال پیش خیلی به فکر ازدواج نبودم، اما حالا دیگه خسته شدم از این زندگی. دلم اونقدر گرفته که دوست دارم زمین دهن باز کنه و من برم توش، یا بمیرم. همین الان که مینویسم اشکام داره مثل ابر بهار میریزه.
نمیدونم چرا انقد بدشانسم. چرا خدا کمکم نمیکنه، اون که میدونه همیشه و همه جا به یادش بودم. چادری نیستم اما حجابم بد نیست، فقط یه خورده از موهای جلوم معلومه، البته اونم ناخوداگاهه! منظورم اینه از قصد و به مدل خاصی بیرون نمیزارم.
توی دانشگاه 90درصد به بالا دخترا ابروهاشون رو برداشتن، اما مادرم نمیزاره من یه خورده ابروهامو مرتب کنم. میگه وقتی ازدواج کردی. خواهرم پیش دانشگاهیه،میگه سال دیگه که رفتم دانشگاه ابروهامو برمیدارم، بد نیست؟
دلم خیلی شکسته. دخترهایی توی فامیل های دورمون ازدواج کردن که زیر 20 سال هستن و 100 قلم آرایش میکنن.
توی شهرستان ما که اصلیتمون اونجاست همه مردم دورو و دهن بینن، این بارها بهم ثابت شده. کسی میاد جلوت یه حرفی بزنه، پشت سرت 180 درجه برعکس حرف میزنه. مادرم این رو میدونه و هر چند وقت زنگ میزنه خونه آشناهای شهرستان و پشت عمه هام بدگویی میکنه. این باعث نمیشه آبروی من بره؟ همه فک کنن منم مثل مادرم هستم؟؟
مشکل ازدواج فقط برای من نیست. برادم 26 سالشه. مهندس و کارمند با درآمد بالا، ماشین هم داره، وقتی ازدواج کنه از محل کارش بهش خونه هم میدن، خیلی هم پسر خوبیه، تا حالا با هیچ دختری نبوده، مثل من که تا حالا با هیچ پسری نبودم. من خودم که آرزوی همچین خواستگاری رو دارم، اما تا حالا خواستگاری 3 تا دختر رفته و جواب رد شنیده.
نمیدونم شاید بگید من یا برادرم هنوز سن ازدواجمون نیست ولی همین مادرم از 3-4 سال پیش برادرم رو تحت فشار گذاشته برای ازدواج. به منم که گوشه و کنایه میزنه.
2سال پیش یکی از فامیل های دورمون من رو برای پسر همسایشون معرفی کرد، اینطور که میگفت پسر خوبی بود. وقتی به مادرم گفت، شنیدم که مادرم به بابام گفت چه حقی داره این حرف رو بزنه؟ مگه ما بهش گفتیم برای دختر ما شوهر پیدا کنه!!!
اون لحظه به خاطر این تفکر واقعا ازش متنفر شدم ولی خیل زود فراموش کردم.
شما لطفا بهم بگید چیکار کنم؟ من فقط به فکر کنکور ارشد بهمن ماه بودم، از تابستون شروع کرده بودم و مطمئن بودم قبول میشم، اما الان چند روزیه درس نمیخونم، و اولویت برای من شده خواستار و ازدواج. هر کی که میخواد باشه.
مرسی که وقتتو برام گذاشتی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)