به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 12 آذر 88 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1387-2-23
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    3,932
    سطح
    39
    Points: 3,932, Level: 39
    Level completed: 88%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 11 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شوهرم اعتیاد داشت !

    روايت يك همسفر از روزهاي تلخ اعتياد و تلاش در راه پاكي و درمان

    سلام دوستان نسرین هستم یک همسفر


    ششم دی ماه 1375من و علیرضا به عقد هم در آمدیم .از همان اوایل پسر مهربانی بنظر می آمد مرا دوست داشت و من هم به او علاقه مند بودم.یکی دو ماه بعد از عروسی علیرضا بیکار شد و از شغل طلا سازی بیرون آمد ما که با مادر و خواهر علیرضا زندگی میکردیم و خرج زندگی ما به عهده آنها بود ولی با بیکار شدن علیرضا پول توجیبی علیرضا را هم آنها میدادند ومادر علیرضا از این کارراضی نبود و وقتی از می پرسیدند علیرضا پولی که از ما می گیرد را چه کار میکند من جوابی نداشتم چون اصلا از موضوع اطلاع نداشتم.
    وقتی به علیرضا می گفتم او ناراحت می شد و من را مجبوربه سکوت میکرد .پشت چشمهای مهربان علیرضا غمی بود ولی حاضر نمیشد به من بگه. و این غم به قدری عمیق بود که هر انسانی را غصه دار میکرد .

    یک روز خواهر علیرضا به اتاق ما آمد و بدون هیچ مقدمه ای گفت اگر علیرضا معتاد شود مقصر تویی .گفتم مگه چیزی شده.گفت:هیچی-ولی تو اگر به خانه مادرت میری شبها برگردی هیچ وقت اون معتاد نمیشه.بعد از رفتن اون خیلی به فکر فرو رفتم مگه میشه علیرضا یک شبه معتاد بشه ؟کاش اون روز واقعیت را به گفته بودند.وقتی با علیرضا در مورد اعتیاد حرف میزدم مخالف بود ومی گفت:کسی که مواد مصرف میکنه همیشه سرش پایینه.آیا کسی که این حرف را میزند خودش مصرف می کند؟

    من توزندگی به همه چیز فکر می کردم به جز اینکه علیرضا مصرف کننده باشه. بار دار شدم واز این موضوع هیچکس خوشحال نشد و به دلیل مشکلاتی که داشتم با سقط جنین مواجه شدم . سه روز در بیمارستان بستری بودم. در آن زمان حتی پولی برای ترخیص من نداشتیم و برای اینکار النگوهایم را فروختیم و به دلیل زایمان ناموفق چند هفتهای در منزل مادرم استراحت کردم .ولی به کل روحیه خودم را باخته بودم بیکاری علیرضا از یک طرف ومشکلات زندگی از طرف دیگر ؛تنهای تنها بودم نه هم صحبتی ونه کسی که بتوانم حرفم را بزنم .دوباره تصمیم گرفتم که باردار شوم این بارداری هم مشکلات خودش را داشت علیرضا حتی پول برای بیمه شدن من هم نداشت .

    و مجبور شدیم این دفعه گوشواره ام را بفروشم .تا برای دکتر رفتن مشکلی نداشته باشم . مشکلات مالی همچنان ما را آزار می داد و به امید اینکه با آمدن فرزندم روزی زندگی مان بیشتر شود و بالاخره با تمام مشکلات فرزندم به دینا آمد .

    خداوند به ما دختری عطا کرد نام او را ملیکا گذاشتیم .با وجود ملیکا که رنگ خاصی به زندگی ما داده بود ولی همچنان با مشکلات مبارزه می کردیم و این بار علیرضا سعی می کرد آنها را حل کند و با سرمایه ای که مادرش داده بود در یک فر چه بافی کار می کرد و از صبح تا شب سر کار بود ولی علیرضا با این وجود از دوست و آشنا قرض میگرفت . واین بیشتر نگران کننده بود که این پولها را بابت چه چیزی خرج می کند .و علیرضا هر روز لاغرتر می شد .و هیچ کس چیزی به من نمی گفت .

    تقریبا ملیکا 11ماه داشت که ما از مادر علیرضا جدا شدیم و به سراغ زندگی خودمان رفتیم و به هر زحمتی بود پول قرض کرده و خانه ای در سه راه افسریه اجاره کردیم وبه خانه جدید رفتیم و اینجا بود که مشکلات دیگری به سراغم آمد و چشمم رو به حقایق باز شد .
    20 روزی بود که در این خانه بودیم که صاحبخانه خانم (ر) آمد بعد از سلام و احوال پرسی گفت :ده روز دیگه باید کرایه بدهید آیا میتونید ؟ با تعجب گفتم :اگر نمی توانستیم کرایه بدهیم خانه اجاره نمی کردیم .شما مطمئن باشید که سر موقع کرایه شما را پرداخت می کنیم .

    بدون هیچ مقدمه ای گفت :شو هرت معتاد است ؛نه ؟ رنگ من به یکباره زرد شد قلبم از حرکت ایستاد سرم گیج رفت و در جای خود میخ کوب شده بودم .زبانم بند آمده بود یارای حرف زدن نداشتم کمی خودم را جمع و جور کردم . و توانستم به خودم مسلط شوم و با لرزشی که در صدام بود گفتم :نه علیرضا اصلا اهل این جور برنامه ها نیست .


    می دید من رنگ به صورت ندارم شاید اگر همان موقع کسی مرا می دید با آن حال و قیافه به هم ریخته تصور می کرد عزیزترین کسم را از دست داده ام .ولی با این وجود گفت : بابا قیافه او ن داد می زنه که تریاک مصرف می کنه .نمی کشه چون بوش بالا نمی آید .پس می خوره .اگر نمی توانید کرایه بدهید به من خبر دهید . یک آن به خودم آمدم دیدم تنها هستم . و بعد از رفتن صاحبخانه فهمیدم چه خاکی به سرم شده است مدام با خودم حرف می زدم می گفتم امکان نداره علیرضا ی من معتاد باشه . نه امکان نداره حتما اشتباه کرده است . ولی اگر باشه چی ؟ من به کی بگم . چه کار کنم . خدایا کمکم کن . درمانده بودم به خدا پناه برد م نذر کردم با خدا خیلی راحت حرف می زدم در این سالهای تنهایی تنها کسم بود .

    آن روز این قدر برایم طولانی بود ولی بالاخره شب با همه سیاهیش آمد و موقع آمدن علیرضا شد امروز یک جور دیگه منتظرش بودم . چون می خواستم در چهره اش نگاه کنم و ازش بپرسم علیرضا آیا اینها را که شنیدم آیا واقعیت دارد . آمد خسته بود وقتی به چهره اش نگاه کردم چشم هاش خسته بود .با تمام وجود خستگی علیرضا را احساس کردم .وقتی به من نگاه کرد گفت : گریه کردی . گفتم: نه .فقط کمی خسته ام .غمی که در چشمهایم بود هر کس را وادار می کرد که از من بپرسد : نسرین چته ؟ چرا اینقدر آشفته ای ؟

    هیچ وقت به خودم اجازه نداده بودم به سراغ کیف یا لباسهاش بروم .با خودم خیلی کلنجار رفتم ولی نشد یک نیرویی مرا وادار می کرد که لباسهایش را بگردم .شاید می خواستم به خودم به خانم (ر) ثابت کنم که گفته اون با فکر من اشتباه بوده است . به سراغ لباسهایش رفتم جیب شلوار و پیراهنش را گشتم چیزی نبود .به ناگاه خنده بر لبم سبز شد از ته دلم خندیدم . وسایل شام را آماده کردم ملیکا خواب بود بارها در دلم از خدا تشکر کردم و چقدر از خودم بدم آمد که چرا به این حرفهای پوچ اهمیت دادم وچه اشتباهی داشتم مرتکب می شدم شک به علیرضا .وای خدای من مرا ببخش .

    وهمین طور که نشسته بودم و در این فکرها بودم دوباره چشمم به شلوار علیرضا افتاد یک دفعه از جای خود بلند شدم به طرف شلوار رفتم من جیب کوچک را ندیده بودم به هزار زحمت انگشتم را درون آن کردم چیزی بود در آوردم یک کسیه سیاه بود با بوی بد . دوباره حالم بد شد دست و پایم می لرزیدند یک آن از دنیا هیچ نفهمیدم .صدای علیرضا مرا به خود آورد گفت : نسرین چته ؟ چرا این جوری شدی ؟ نگاه از علیرضا برنمی داشتم چقدر در اون لحظه می خواستم یک شانه ای برای گریه کردن پیدا کنم .درمانده بودم احساس بیچارگی می کردم فکر می کردم هر آن می میرم

    به چشمهای علیرضا دقیق شدم دنبال چیزی می گشتم ولی خودم هم نمی دانستم به دنبال چه هستم .آیا این چشمها می توانست به من دروغ بگویید ولی در چشمهایش همه اش غم بود و مهربانی که در پشت غم پنهان شده بود . نتوانستم چیزی بگوییم .در دل می گریستم و خدا را صدا می کردم .

    بعد از شام علیرضا جلوی تلویزیون دراز کشید من خیره به مانده بودم .دیگر درونم هم صدایی به گوش نمیرسید . تا صبح من می توانم زنده بمانم ؟ تا صبح بالای سرش نشستم .می خواستم بیدارش کنم و ازش بپرسم این چی ؟ ولی نتوانستم .صبح آمد و چه شب طولانی بود فکر نمی کردم صبح را ببینم . علیرضا را بیدار کردم تا به سرکارش برود . وقتی مرا دید گفت :بهتر شدی .گفتم : آره کمی بهترم .نگاهی به من کرد و گفت : قیافه ات که چیز دیگه می گه . وصبحانه خورد و رفت . به آینه نگاه کردم خودم را نشناختم چه قدر خسته و افسرده بودم چشمهای پف کرده که بیانگر حکایت درد ناک بود .بغضم ترکید با گریه خدا را صدا می کردم .خدایا فقط تو می تونی کمکم کنی .یک هفته طول کشید تا تونستم خودم را راضی کنم و این موضوع را به علیرضا بگم . و جرات اینکه به کسی بگم را نداشتم .

    شب علیرضا آمد شام خوردیم علیرضا وقتی لامپ را خاموش کرد و در جای خود دراز کشید نگاه به سقف دوخته بودم در آن سیاهی اتاق راحت می توانستم حرف بزنم گفتم علیرضا معلومه تو چکار می کنی .گفت : چطور مگه ؛اگر مشکلی داری به من بگو . گفت :نه .بغض ام ترکید با گریه گفتم تو تریاک مصرف می کنی . کی گفته ؛ هر کی گفته دروغ گفته است .گفتم : خودم از جیب ات تریاک در آوردم بلند شد و نشست در تاریکی برق چشمهایش را به وضوع می دیدم به من خیره شده بود من هم چنان گریه می کردم و او را قسم می دادم . به من بگو که من اشتباه می کنم علیرضا گریه کرد و دستهای همدیگر را گرفته بودیم اون قسم دادم که دیگه این کار را نکنه . من فقط می گفتم علیرضا به خاطر ملیکا نکن و در اون لحظه فقط ملیکا را می دیدم .کمکت می کنم .به خاطر دخترمان نکن ملیکا اگر بزرگ بشه و تو اینطوری باشی همیشه به خاطر تو شرمنده خواهد بود .تا صبح بیدار بودیم .علیرضا به سرکار رفت بعد از رفتن علیرضا دوباره گریه کردم .به ملیکا که آرام خوابیده بود نگاه می کردم و گریه می کردم چون من خودم پدر نداشت و خیلی زود پدرم را از دست داده بودم نمی خواستم دختر کوچولویم پدرش را از دست بدهد اگر ملیکا بزرگ بود حتما پدرش را قسم می داد و چه عذابی را باید تحمل می کرد قطعا می گفت :پدر نکن برای رضای خدا نکن این بلا ی خانماسوز به جز تباهی و دربه دری چیزی به ارمغان نمی آورد . پدر این مواد ؛دختر را از پدر و پدر را از خانواده می گیرد پدر به خاطر من نکن . پدر اگر تو نباشی من هستم با روی زرد ؛ پدر اگر تو نباشی من هستم بی کس و تنها . پدر دستم را بگیر و بلند شو چون در نبود تو هیچ کس به داد من نخواهد رسید . پدرجان من می خواهم شبها به انتظار تو بنشینم و منتظر تو بمانم تا تو بابای خوبم بیایی .

    با صدای گریه ملیکا به خود آمدم ملیکا ی من یک سال بیشتر نداشت او را در آغوش کشیدم و برای مصیبتی که به سرمان آمده بود گریه کردم با گریه من ملیکا ساکت شد ملیکا همان چنان مات و مبهوت به من نگاه می کرد شاید اگر بزرگتر بود نمی توانستم به این راحتی گریه کنم و خدا را شکر که ملیکا هنوز یک بچه است و من می توانم برای علیرضا کاری بکنم .روزهای سختی در پیش رو داشتیم و علیرضا گفت : که کنار گذاشته ومن نمی دانم چرا پذیرفتم .شاید خودم را می خواستم گول بزنم .یک روز جمعه که نزدیک عید بود علیرضا صبح زود بیدار شد و گفت : کار زیاد دارم باید به سرکار بروم و رفت . شب بود ومن منتظر علیرضا بودم زنگ به صدا در آمد رفتم در را باز کردم . مادرم و خواهرم بودند گفتم : خیره این وقته شب . مادرم گفت : علی آقا زنگ زد و گفت :امشب برای کاری میروم قم . وقتی مادرم حرف می زد صداش می لرزید و در صدایش غمی بود .
    من ملیکا را آماده کردم و به راه افتادیم . در خانه مادرم همه آشفته بودند . مادرم را قسم دادم و مادرم همه چیز را گفت و من فهمیدم چه گولی خوردم .

    صبح علیرضا به جای سرکار رفتن ؛نگو با یکی از دوستانش قرار داشته که به دربند بروند آنجا پلیس به آنها شک کرده و علیرضا و دوستش را بازرسی می کنند و از علیرضا کمی تریاک و مشروب میگیرند . و به مدت یک هفته علیرضا در بازداشت بود و تاوان سنگینی را چه ازنظر مالی و چه از نظر روحی پرداخت کردیم . بیقرار بودم و احساس شرم می کردم دوست داشتم تنها باشم و به حال خودم گریه کنم توی چشمهای مادرم نمی توانستم نگاه کنم

    یک هفته با تمامی ناراحتی گذشت . و جریمه را شوهر خواهر علیرضا پرداخت کرد ساعت یک یا دو شب بود که صدای زنگ آمد علیرضا بود سه طبقه را آمدم پایین تا در رابا کلید باز کنم دستهایم می لرزید وصدای علیرضا آمد گفت :نسرین نترسی منو کچل کردند . خیلی سوال داشتم تا ازش بپرسم ولی نمی دانم چرا وقتی دیدمش دلم به حالش سوخت قیافه خسته ؛ چشمهای گود رفته که انگار خیلی وقته که خواب از اونها دور بوده است نگاه مان به هم گره خورد هر دو اشک می ریختیم شاید به خاطر اینکه از هم دور بودیم چون ما همدیگر را عاشقانه دوست داشتیم.
    و عید شد و به خاطر اینکه علیرضا کچل بود عید دیدنی جایی نرفتیم . جرات اینکه از علیرضا بپرسم که می خواهد چکار کند را نداشتم. تابستان شد و علیرضا هنوز فکری به حال خود نکرده بود آخرهای شهریور ماه بود که علیرضا به اتفاق مادر و خواهر ش به بهزیستی رفته بودند و دارو برای ترک گرفته بودند ویک هفته علیرضا در خانه فقط خواب بود آب می خورد می خوابید حتی میلی به غذا هم نداشت چون این قرصها به غیر خواب برای علیرضا چیز دیگری نداشت . یک هفته گذشت این قدر بی حال بود که نای حرف زدن را نداشت ولی دیگر از خواب شبانه روزی خبری نبود .کم کم خوب شد و به دنبال خانه برای اجاره می گشتیم .

    این بار علیرضا جایی را اجاره کرد که ودیعه کمتری بدهد و کرایه بیشتری من مخالف بودم چون می ترسیدم پول باقیمانده از دست برود.جابجا شدیم و ده روزی گذشت علیرضا گفت : که دوباره مصرف می کند و دوباره با دارو های بهزیستی نزدیک به ده روز خانه خوابید . مشکلات مالی از یک طرف و ترکهای علیرضا از طرف دیگر باعث شده بود کاملا افسرده حال باشم . پنج ماه گذشت و علیرضا نتوانست کرایه را بدهد و مجبور شدیم دوباره دنبال خانه برگردیم ولی این بار اوضاع فرق می کرد صاحبخانه بیشتر ودیعه را بابت کرایه برداشته بود و ما پول نا چیزی برای اجاره داشتیم و با این پول جایی را نمی توانستیم پیدا کنیم و مجبور شدیم یک زیرزمینی را که نه آشپز خانه ای و نه حمامی و حتی ظرف شویی که حداقل ظرفها را در آن شست را اجاره کردیم من به خیال اینکه علیرضا تازه خوب شده و این مشکلات را همه را پشت سر می گذاریم همه شرایط را قبول کردم تا علیرضا بهانه ای برای برگشت نداشته باشد . ولی چه خیال خامی ؟هر وقت ازش می پرسیدم اصل حالت چطوره . می گفت : خوبم . من این قدر به حرفش اعتماد و اطمینان داشتم باور می کردم با اینکه می دانستم دروغ است . ولی گفتن اینکه دروغ می گویید برایم سخت تر بود . زندگی سختی پیش رو داشتیم و من مجبور شدم سرکار بروم و این طوری شاید برای روحیه من هم خوب بود چون من که دختری شاد بودم و این مشکلات باعث شده بود روحیه خودم را ببازم با اوضاع این خانه که هیچ آسایشی نداشت در گرما و سرما باید در حیاط تمام کارهایم را می کردم ملیکا سه ساله شده بود به یاد دارم اولین زمستان وقتی ملیکا را برای شستن دست و صورتش بیرون بردم بچه ام لرز کرد با آن نگاه بچگانه به من کرد و گفت : مامان میشه از این به بعد تو خونه صورتم را بشوری دلم کباب شد ولی چاره ای نبود علیرضا که انگار این ها را نمی دید خودم وقتی ظرفها را شستم دستهایم از سرما سر شده بود نوک انگشتهایم قرمز شده بود واقعا چاره ای نداشتیم من زیر پله غذا درست می کردم ولی گذشت دوسال ونیم کشید تا علیرضا توانست وامی بردارد و آنجا اسباب کشی کردیم من در این خانه دست پر مهر خدا را دیدم شاید خداوند می خواست مرا مورد آزمایش قراردهد من که با علیرضا پیمان بسته بودم همیشه کمکش خواهم کرد آیا در این شرایط او را کمک می کنم و شکر خدا از این امتحان سربلند بیرون آمدم .به یک آپارتمان نقل و مکان کردیم .

    علیرضا در حین کار دستش شکست و در خانه ماند وقتی رختخوابش را مرتب می کردم دوباره یک تکه تریاک پیدا کردم این بار وقتی ازش پرسیدم علیرضا این چی ؟ جواب داد فلانی که به ملاقاتم آمده بود فکر کرده بود دوباره من آره ............و برایم به جای کمپوت این را آورده بود .از این شد که دلهره داشتم و یک سال گذشت و دوباره به دنبال خانه گشتیم کمی پول لازم داشتیم من طلاهایم را فروختم تا روی ودیعه بگذاریم و کرایه کمتری بدهیم ولی غافل از اینکه علیرضا اصلا به پول طلاهای من احتیاج نداشت چون پول مورد نظر را مادرش داده بود و باز معلوم نشد علیرضا باآنها پولها چکار کرد و دوباره مشخص شد که باز مصرف می کند .این بار یکی از خواهرهای علیرضا پول یک ماه کرایه خانه و خرجی یک ماه را داد تا علیرضا دوباره ترک کند باز قرص های بهزیستی و یک هفته بی حالی و خواب ؛همه اش خواب بود وشل حرف میزدو.... با این قرصها اصلا توی این دنیا نبود و وقتی بیدار می شد چیزی متوجه نبود و این بار چهار ماه پاک بود چون به ان ای رفته بود و باز همان آش و همان کاسه و دوباره یک مصرف کنده شده بود .هر بار که برگشت می خورد مصرفش بیشتر می شد و ترک کردنش مشکلتر . این بار تصمیم گرفت از طریق سقوط آزادکنار بگذارد وروز اول خوب حالش خوب بود ولی از روز دوم استخوان درد و سیم کشی دست و پا شروع شد گریه می کرد و التماس می کرد نسرین به دادم برس . دستت را روی استخوانم بکش من گریه می کردم. دردش هر لحظه بیشتر می شد و علیرضا آدرس یک عطاری را به من داد ساعت 30: 9 شب بود ولی چاره ای نبود با ملیکا رفتیم و تقریبا ساعت 30: 10 بود برگشتیم و دارو را به علیرضا دادم و آرام شد و خوابید تا صبح بالای سرش نشستم .تا دارو می خورد حالش خوب بود و به خواب می رفت زمانی که اثر دارو کمتر می شد دردش شروع می شد پنج روز گذشت و کمی بهتر شد وسه یا چهار روز هم در خانه استراحت کرد وبعد به سرکار رفت .بعد از چند وقت پاکی دوباره یک مصرف کننده شده بود با مصرف بالا.این بارتصمیم گرفت دوباره ازطریق سقوط آزاد ترک کند من بهش گفتم نمی تونی ولی گوش نکرد چون ترک قبلی علیرضا خیلی درد کشید با این حال روز اول خوب بود ولی دردش دوباره از روز دوم شروع شد التماس می کرد گریه می کرد من گریه می کردم علیرضا گریه می کرد دستم از همه جا کوتاه بود دست به دامن خدا شدم خدایا کمکش کن.به درمانگاه سر کوچه رفتم که برای ترک اعتیاد بود برای دکتر گفتم : که درد دارد و آقای دکتر هم یک کیسه بزرگ دارو نوشت به خانه آمدم هنوز درد داشت یکی از آمپولها را برایش تزریق کردم دردش ساکت نشد و علیرضا مجبورم کرد یکی دیگر را تزریق کنم با دومی ساکت تر شد و به خواب رفت و این خوابیدن سه روز طول کشید درمانده شده بودم جرات گفتن این که من علیرضا را به این روز درآوردم و دو آمپول هم زمان زدم رابه کسی نداشتم فقط خدا را صدا می کردم ملیکا با گریه من گریه می کرد عصبی بودم واقعا دیوانه شده بودم آینه ای به دستم بود میدیدم نفس می کشد کمی

    آرام میشدم ولی تا کی ؟ خدایا به دادم برس .خدایا اشتباه کردم .جواب خانواده اش را چی بدم .بگم با پسرشان چکار کردم . خدایا فقط توئی که می توانی به دادم برسی . هرنفسم خدا بود.خدا صدایم را شنید و علیرضا کم کم تکانی خورد و آب خواست در آن لحظه سجده شکر را به جا آوردم و شکر خدا کردم که علیرضا را به من برگرداند . برایش آب آوردم ولی بی حال بود درست نمی توانست حرف بزند مثل اینکه نشئه بود یک لحظه به علیرضا دقیق شدم . علیرضا حتی تعادل نداشت روی پایش بایستد . به حمام بردمش تا از آن کرختی در بیاید و کمی بهتر شد و پرسید چند ساعت خواب هستم گریه کردم علیرضا خدا تو را دوباره به داد تو الان سه روز است که خواب هستی . با این وجود با خودم عهد کردم که هر کاری خواست انجام دهد بدهد چون خیلی ترسیده بودم ملیکا تنها مونسم بود این دختر مهربان یک بار از من نپرسید که چرا بابا خوابه و چرا بیدار نمیشه .پابه پای من گریه می کرد علیرضا کمی بهتر شد و بعد چند روز توانست بلند شود ولی خیلی عصبی بود چیزی بر خلاف میلش می گفت به در و دیوار می کوبید .به سرکار می رفت بعد از چهل روز آمد و گفت : جایی را برای مشاوره پیدا کردم گفتم :اگر می خواهی مصرف کنی برو مصرف کن گفت :نه به خدا نسرین جای خوبی حالا بیا فردا بریم قبولش برایم سخت بود چون هر بار با یک ترفندی می آمد و دوباره مصرف می کرد در بهارستان قرارگذاشتیم . روز دوشنبه 29 مرداد سال 84 بود .من و ملیکا سر قرار بودیم علیرضا آمد .

    آمدیم به خیابان سهروردی . یک تابلو بزرگ نوشته شد بود کنگره 60 احیای انسانی . وارد سالن شدیم من در ردیف جلوبغل ستون نشستم همه می آمدند و همدیگر را در آغوش می کشیدند انگار که خیلی وقت است که همدیگر را ندید ه اند سالن پر شد در جلو صندلیها یک میز برزگ بود و روی میز سه قاب بود با این عناوین –استاد جلسه –نگهبان جلسه – دبیر جلسه

    و روی دیوار روبرو تابلوهایی بود که با خواندن آن انسان منقلب می شد جلسه شروع شد نگهبان شروع به صبحت کرد و گفت :به احترام استاد همه آقای دژاکام بلند شوید.استاد آمد با دیدن استاد حال عجیبی داشتم اشکم سرازیر شد انگار سالیان سال است که او را می شناسم تولد آقای عباسی بود آهنگ تولد را همه خواندند سالن پر از شادی و شور بود اشک امان نمی داد .نمی دانم اشک شادی بود یا اشک غم . قدر مسلم اشک شادی بود که با این مکان آشنا شدم و می توانم پاکی شوهرم را ببینم .جلسه تمام شد
    و برای مشاوره رفتیم راهنمای علیرضا به من گفت اگر می خواهی علیرضا برگشت نداشته باشد باید سفر کند و مواد خود را به تدریج کم کند قبول کردم در صدای راهنمای علیرضا یک امیدی بود که انسان را آرام می کرد و از فردا من و ملیکا به جلسات آمدیم این بار هم خدا لطفش را شامل ما کرد و علیرضا سفر خود را از تاریکیها به طرف نور شروع کرد .و من هم سفر درونی خودم را شروع کردم .

    علیرضا 14 ماه سفر اول وکاهش تدریجی مواد را سپری کرد و در حال حاضر دوساله پاک و رها ست
    کنگره تمام چیزیهایی که از علیرضا از دست داده بود را به او باز گردانند به علیرضا عزت ؛احترام ؛ حیثیت ؛زندگی و زندگی کردن ؛ عشق و دوست داشتن را آرامش و آسایش را هدیه داد. تابلوهای به دیوارهمان وادیها بودندیعنی : زندگی ؛یعنی :عشق به خالق و مخلوق.
    در اینجا یاد گرفتم که چطور با مشکلات روبرو شوم و آنها را حل کنم .

    از پدر کنگره آقای دژاکام و مادر مهربانم خانم آنی عزیزتشکر می کنم . از راهنمای علیرضا و از راهنمای خودم که برایم مادری مهربان و خواهر دلسوز و یک دوست باوفا بود تشکر می کنم و دست تمام عزیزانی که دراین راه سخت کمک حال من و علیرضا و ملیکا بودند می بوسم .و خدا را شکر میکنم که در عصری هستم که پیر فرزانه ای چراغ به دست ؛همه را از تاریکیها به طرف روشناییها هدایت می کند .و من خوشحالم که توانستم بال سفری برای علیرضا باشم تا او را از منجلاب نجات دهم و در این سفر هم خودم را تزکیه کنم و به خدای خودم نزدیکتر شوم . زندگی من رو به آرامش می رود و من هدیه خودم را از خدا گرفتم اولین هدیه کنگره و دومین هدیه پاکی علیرضا . پاکی که انسان را از هر بدی دور و به خدا نزدیک می کنه چه انسان درگیر اعتیاد باشد چه درگیر ضد ارزشهایی مثل کینه ؛حسد ؛دروغ؛ غیبت .......باشد من با یک مصرف کننده 10سال زندگی کردم ولی مصرف کنند ه ای که نه دست بزن داشت و نه زبان تلخ . شاید مهر و محبت علیرضا من را وادار می کرد تا پا به پای او در این سفرها در کنارش باشم و از این بابت خو شحالم که هیچ وقت شرمند ه اش نیستم .

    علیرضا عزیزم حالا که با گوشت و خون خود پاکی تورا لمس کردم احساس می کنم قلبم روشنتر شده است و از همان هنگام که تو را شناختم گلها با شادابی لبخند زدنند ؛لبخند به خاطر رضایت ما . من می دانم دنیا با شادی من شاد است . دنیا نمی تواند زشت باشد مادام که در این دنیا باشی و بدون
    عشق تو روزی برای من وجود نخواهد بود عشق این آوای من است این آوای عاشقانه برای توست .
    به امید روزی که هیچ مادری اعتیاد فرزندش را و هیچ همسری اعتیاد شوهرش را و هیچ فرزندی اعتیاد پدر و مادرش را نبیند.

    به اميد روزي كه كنگره 60 جهاني شود
    همسفر - علي رضا
    www.congress60.org

    www.c60.ir

  2. کاربر روبرو از پست مفید rahmat تشکرکرده است .

    rahmat (سه شنبه 04 تیر 87)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 17 بهمن 91 [ 11:56]
    تاریخ عضویت
    1387-3-23
    نوشته ها
    390
    امتیاز
    6,183
    سطح
    51
    Points: 6,183, Level: 51
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 167
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    202

    تشکرشده 210 در 101 پست

    Rep Power
    55
    Array

    RE: شوهرم اعتیاد داشت !

    سلام دوست عزیز
    من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم برای شما که پا به پای علیرضا سوختین و ساختین و شوهرتون رو از توی منجلاب بیرون کشیدین و علیرضا که غیرت به خرج داد و به خاطر خودش و شما و ملیکا جان ترک کرد امیدوارم این شادی همیشگی باشه و تمام سختی هایی که کشیدین جبران بشه...
    خدایا کاش همه معتادها راضی نمی شدن این همه کوچیک بشن و زجر بکشن و خفت و خاری ببینن .
    و یه تکونی به خودشون میدادن

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 20 خرداد 88 [ 06:20]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    378
    امتیاز
    6,522
    سطح
    52
    Points: 6,522, Level: 52
    Level completed: 86%, Points required for next Level: 28
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    157

    تشکرشده 166 در 85 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: شوهرم اعتیاد داشت !

    سلام
    منم به نوبه خودم به شما و همسرتان تبریک میگم اما با یه گله کوچک درست همسر شما از طریق کنگره شصت به زندگی بر گشتند اما این دلیل نمیشه چون همسر شما از طریق راههای دیگه نتونسته ترک کنه شما اونا رو ندیده بگیرید و الان خیلی راحت ازشون نام ببرید شاید خیلیا الان دارند از همون کنگرهها ترک میکنند و پست شما رو هم میخونند فکر نمیکنی نا امیدشون کنی من خیلیا رو میشناسم از طریق ان ای ترک کردند والان 5 سال پاکی دارند خیلیا هم از طریق کنگره شصت ولی .......... در هر صورت عزیزم ان ای و کنگره شصت و خیلی دیگه از مراکز همشو ن یه بهونست در اصل این خود اون ادما که یه جو غیرت به خرج میدند در هر حال بنا بر اصل معتادان گمنام باید خیلی مراقب باشی چون هر لحظه امکان برگشت به دوره تاریکی دارند سیع کن تا اخر پاکیش همسفرش بمونی تنها راه موندگاری خودت و همسرت اینکه ایمان وتقوای همسرتو قوی کنی بازم به شما و همسرتون همه کسایی که تونستن توی این راه موفق باشند تبرررررررررررررریک میگم


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اعتیاد برادر
    توسط negin_winter در انجمن طــــــــرح مشکلات خانواده: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 20
    آخرين نوشته: پنجشنبه 03 اسفند 96, 02:48
  2. با اعتیاد همسرم به قلیان چگونه برخورد کنم؟
    توسط سینان در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: شنبه 11 آذر 91, 13:14
  3. اعتیاد شوهر خاله ام
    توسط الف-ح در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: جمعه 10 آذر 91, 15:52
  4. مشکل با اعتیاد پدر دختر مورد علاقه ام(کمکم کنین)
    توسط pesare_baran در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: سه شنبه 07 آذر 91, 12:38

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:00 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.