سلام.
این قسمت از زندگیم و براتون می گم تا بهتر مشکلم و درک کنین.
10 ساله که بودم مامانم بر اثر بیماری سرطان فوت شد.(31 سالمه)
پارسال پدرم تو اوج سلامتیش تو خونه ما سکته کرد و فوت شد.
بعد از فوت پدرم شوهر خواهرم ارتباط من و خواهرم و کم و کم وکمتر کرد. (فقط همین یه خواهر و دارم)
البته این مشکل من که میخوام براتون بگم مال حالا نیست از موقعی که یادم میاد من این مشکل و داشتم الان شدید تر و بد و بدتر شده. تو رو خدا من و کمک و راهنمایی کنین.
من مدام نگران اینم که عزیزانم و از دست بدم. الان شوهر و دو تا فرزندام و خیلی نگرانشونم.
تمام دعای من سلامتی و طول عمر این سه نفره. دیگه باور کنین از دعا کردن فقط صرف این موضوع خسته شدم.
دعا می کنم ولی بازم نگرانم. گاهی مثل این دیوونه ها شبا دقت می کنم ببینم شوهرم نفس می کشه یا نه!!
خدا نکنه شوهرم بخواد بره ماموریت دیوانش می کنم به دوستم زنگ می زنم تا اون ارومم کنه همش فکر می کنم هواپیماش سقوط می کنه. همش فکر میکنم همسرم بزرگ شدن بچه ها رو نمی بینه.
باور کنین این افکار من و دیوانه کرده الان یه سر دردی دارم که خوب نمی شه با سردرد می خوابم با همون سردرد بلند می شم.
خستم.
تو رو خدا راهنماییم کنین.
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)