به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 15
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 91 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,092
    سطح
    27
    Points: 2,092, Level: 27
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    147

    تشکرشده 146 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟


    سلام.
    قبلا معذرت میخوام اگر بعضی حرفام تکراریه و احتمالا متنم خیلی طولانی میشه.ببخشید.ولی واقعا ازتون ممنون میشم که بخونید و نظراتتون رو بگید و کمکم کنید.

    احمد یعنی شخصیتش جذاب بود. خیلی پرانرژی و شوخ طبع و فعال. چهره خوشکلی نداشت. میشد گفت زشت بود. و حتی به نظر بعضیها ترسناک بود. ولی من حس بدی نسبت بهش نداشتم.
    حدودا یازده ساله بودم که یه چیز بد از احمد دیدم. گفتنش برام خیلی خیلی سخته. اصلا نمیدونم چطوری بگم. مامان من یه مغازه پوشاک داشت که چسبیده بود به خونمون. وقتی مامان کار داشت من میرفتم اونجا. احمد شش سال از من بزرگتر بود. اومده بودن خونمون. من توی مغازه بودم. اومد اونجا من بغل کرد و نشوند رو پاش و دستش رو گذاشت روی ... !!!!
    من داشتم سکته میکردم. نمیدونستم چیکار کنم. گفتم برو کنار. ولم کن اونم ولم کرد. بعد از اون ازش میترسیدم. یه جورایی از دستش در میرفتم. همون سال چند بار تا منو تنها میدید گیرم میانداخت. زورم بهش نمیرسید. نمیدونستم باید چیکار کنم. جیغ و داد راه بندازم و آبروریزی کنم/ وقتی رفتن شهر خودشون فکر کردم همه چی تموم شد. ما توی اصفهان کسی رو نداریم و همه فامیلهامون شیراز زندگی میکنن. ما هم سالی دو سه بار میرفتیم شیراز. وقتی رفتیم باز هم چند بار گیرم انداخت. یکی از دخترخاله هام بود که یک سال ازم بزرگتر بود و خیلی با هم صمیمی بودیم. یه بار برام تعریف کرد که احمد باهاش چنان کاری کرده. منم تازه اون موقع گفتم که احمد با من هم کرده. اون گفت بیا بریم به همه بگیم. من میگفتم نه. اصلا روم نمیشد به کسی بگم.راستش یکمی هم دلم میسوخت که بخوام ابروی احمد رو پیش کسی ببریم. اونو هم راضی به کسی چیزی نگه ولی دیگه اصلا جایی که اون هست نباشیم و نذاریم بهمون نزدیک بشه.
    یه بار که خونشون بودیم و من توی اتاقی که وسایلمون رو گذاشته بودیم توی چمدون دنبال وسیله ای میگشتم اومد تو اتاق و در رو بست. اصلا مهلت نداد. فکر کنم یه چهل کیلویی از من بیشتر وزن داشت. هیچ جوری نمیتونستم خودمو خلاص کنم. همیشه منو رو شکم میخوابوند ولی این دفعه برعکس. من میگفتم ولم کن برو کنار وگرنه جیغ میزنم. میخواست به زور لبم رو ببوسه. من فقط میتونستم سرم رو سریعا این طرف و اون طرف کنم که نتونه. ول نمیکرد. گفتم به خدا ولم نکنی میرم به همه میگم. برو گمشو وگرنه جیغ میزنم. یه دفعه انگار آروم شد و یه نگاه عجیبی بهم کرد و رفت کنار و گفت پاشو برو. بلند شدم و گفتم کثافت پست. وقتی هم اومدم از در برم بیرون گفتم آدم باش.
    بعدش یه حس عصبانیت درونم داشتم و نمیتونستم عادی رفتار کنم. توی جمع هم به شدت کم محلی بهش میکردم. چند ماه بعد که دیدمش باز با نفرت و خشم بهش نگاه کردم. چند لحظه ای توی چشمام زل زد و بعد سرش رو انداخت پایین و بلند شد و رفت. دیگه هیچوقت اونکار رو ازش ندیدم. دخترخاله ام هم گفت که ندیده.
    ولی ته دلم از اینکه باهاش سرد رفتار میکنم دلم میسوخت. گاهی گذرش میخورد به اصفهان و می اومد خونمون. اما من سعی میکردم تحویلش نگیرم. حس میکردم وقتی رفتار منو میبینه دلش میگیره. دقیقا میدیدم که بغضش میگیره. سعی میکرد بهم محبت کنه. برام سوغاتی می آورد. دفترش رو میداد براش خاطره بنویسم و ....
    من تا وقتی خونمون بود تحویلش نمیگرفتم. همین که دم رفتنش میشد دلم به شدت میگرفت. همش درون خودم خودمو ملامت میکردم که هنوز بعد از سالها به خاطر کاری که دیگه نکرده باهاش سرد برخورد میکنم. وقتی میرفت نمیدونم چرا میشدم یکپارچه اشک و کلی گریه میکردم. دلم براش میسوخت اما نمیتونستم هم باهاش مثل بقیه پسرهای فامیل رفتار کنم.
    دخترخاله ام هم باهاش سردتر از من رفتار میکرد. دلم برای احمد میسوخت. آخه میدیدم نماز رو شروع کرده. میدیدم ددیگه اون کارو نکرد. کم کم به رفتارش دقیق تر شدم. خیلی اهل مطالعه بود. فوق دیپلمش رو گرفت و رفت دنبال کار. ورزش سنگین میکرد. تکواندو کار بود. با همه مهربون بود. میدیدم بد کسی رو نمیگه . رفتارش نسبت به همه خیلی محترمانه تر شده بود. شوخی میکرد و همه رو حسابی میخندوند. کاری که کمتر کسی رو میدیدم تواناییش رو داشته باشه. و ...
    اون سالها من رابطه ام رو با خدا خیلی قوی کرده بودم. یکبار یه خواب دیدم که یه نفر منو از سقوط نجات داد و من توی خواب به خودم گفتم فراموشت نمیکنم. اون فرد رو چندبار دیگه توی خواب دیدم ولی چهره اش رو نمیدیدم. نورانی بود و قابل تشخیص نبود.فقط رنگ و حالت موهاش رو میدیدم.

    حس میکردم به احمد حس خاصی توی قلبم دارم.قبل از اینکه بیاد خونمون اومدن و نزدیک شدنش رو حس میکردم.قویا به دلم می افتاد که داره میاد. و یکی دو روز بعدش می اومد.

    کم کم مطمئن شدم که بهش علاقه دارم. ولی نمیخواستم تسلیم احساسم بشم. به شدت جلوی دل خودم می ایستادم.
    هرشب یکی دو ساعتی میرفتم با ستاره ها حرف میزدم. یه شب برای مبارزه با همون حس خودم توی ذهنم احمد رو مخاطب قرار دادم و براش قصه ی خوابهامو تعریف کردم و گفتم من نمیخوام تو رو دوست داشته باشم. من یه رویای عزیز و نورانی دارم و تو رو دوست نباید داشته باشم و ...
    همون شب دوباره خواب همون رویا رودیدم. این بار چهره اش معلوم بود. بهم نگاه نمیکرد و از دستم ناراحت بود. من گریه میکردم که چرا نگام نمیکنی؟ اصلا تو کی هستی؟ من احمدو دوست دارم. چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا نباید دوستش داشته باشم؟ من احمد رو دوست دارم. دست از سرم بردار و ... اونم همون حالت ناراحتی و رو برگردوندن رو داشت و نگام نمیکرد.
    با صدای هق هق گریه خودم بیدار شدم. بالشم خیس خیس بود.

    یکی دو سال بعدش داشتم از مدرسه بر میگشتم که یه حال عجیبی بهم دست داد. فقط انگار چند لحظه توی دنیا نبودم. عمیقا حس کردم که الان اون رویا رو قراره ببینم. وقتی به خودم اومدم با باوری عمیق که ححتما اون رویا همین جاهاست دور و برم رو نگاه میکردم. انگار واقعا دنبال یه کسی میگشتم که مطمئن بودم هستش و همون اطرافه. یکدفعه یه نفر رو توی فاصله 50-40 متری دیدم که پشتش به من بود. پیباده رویی که توش بودم خیلی شلوغ بود. توی دلم داد زدم هی با تو هستم این طرفو نگاه کن ببینم چه شکلی هستی؟
    همون موقع انگار که واقعا کسی صداش کرده باشه سرش رو به سرعت برگردوند طرفم و بین اون همه جمعیت زل زد به چشمای من. دقیقا همون شکلی بود که توی خواب دیده بودم. با همون چره. حتی ریشش. فکر کنم حدود سی چهل ثانیه ای شد که هر دو با تعجب به هم زل زده بودیم.
    بعد از اون هم دیگه هرگز نه توی خواب دیدمش نه توی واقعیت.

    اینکه اون فرد رو دیده بودم قضیه رو برام جدیتر کرد. اگر تا قبلش میگفتم فقط یه خواب بود حالا دیگه شک داشتم. علاقه ام به احمد هنوز درونم بود ولی بیشتر از قبل جلو دلم وایمیسادم.
    یک سال و نیم بعد از اونکه اون رویا رو دیدم تصمیم قطعی گرفتم احمد رو فراموش کنم. میخواستم دلم فقط جای خدا باشه. یه بار که خونشون بودیم احمد و بچه های فامیل داشتن توی کوچه والیبال بازی میکردم. من توی فاصله بیست سی متری ایستاده بودم و به احمد نگاه کردم که مشغول بازی بود و توی دلم گفتم خداحافظ و رفتم. و دیگه به احمد فکر نکردم.

    رابطه ام با خدا توی اوج خودش بود. واقعا چیزی جز خدا رو حس نمیکردم. تابستون شد. یه روز دوباره حس کردم احمد داره میاد. دو روز بعدش از کلاس زبان برگشته بودم و دیدم اومده. برعکس همیشه که زیاد اهل احترامهای تشریفاتی نبود جلوم بلند شد. سرش رو پایین انداخته بود و صداش میلرزید. من خیلی معمولی سلام و خوش آمد گفتم. دلم یه لحظه داشت تصمیمش یادش میرفت که به خودم تلنگر زدم و نذاشتم ادامه بده.
    احمد یه کتاب شعر خریده بود.به ما گفت براتون بخونم/ گفتیم بخون. شروع کرد از حفظ خوندن. یه لحظه نگاش کردم دیدم زل زده به من و داره میخونه. دوباره نگاه کردم دیدم باز داره منو نگاه میکنه. چند لحظه نگاهمون گره خورد و بعد من سرم رو انداختم پایین. یه غم و بغضی حس میکردم. ولی به حسم بها ندادم و سرکوبش کردم. وقتی داشت خداحافظی میکرد دلم باز گرفته بود. قدمهاشو سخت و سنگین برمیداشت. من بغضم گرفته بود. باز به حسم تشر زدم که قولت یادت نره و دیگه اهمیتی ندادم و مشغول کار و برنامه هام شدم.

    من تازه خط و گوشی گرفته بودم. احمد برام اس میداد. معمولا جک. اما حتی قبل از اینکه اس ام اسهاش بهم برسه حس میکردم و گوشی رو میگرفتم دستم و چند لحظه بعدش صدای اس ام اس می اومد و احمد بود.ولی هیچوقت جوابش رو نمیدادم.

    مهرماه ترم سوم دانشگاه من شروع شد. ماه رمضون هم بود. یه روز دوباره جک فرستاد. من چون ماه رمضون بود جواب دادم و فقط نوشتم التماس دعا.
    فرداش اس زده بود که اگر قم هستی یه زحمت برات دارم زنگ بزنم؟.من شک کردم. ولی یکم شیطنتم گل کرد و گفتم قم هستم. بفرمایید اگر کاری از دستم بربیاد انجام میدم.

    شبش زنگ زد و خواستگاری کرد.گفت حرفامونو بزنیم اگه به نتیجه رسید به خانواده ها بگیم.من گفتم تا از طریق خانواده مطرح نکنید من حرفی باهاتون ندارم بزنم.

    چند روز گذشت.یه شب خواب دیدم که یه جای بلند نشستم و برادرم و احمد پایین بودن. برادرم از اونجا رفت بیرون. منم اومدم پایین که برم بیرون. احمد افتاد به پام. من هم با یه حالت همدردی دستش رو گرفتم و فشار دادم. بعدش دیدم همه دارن منو صدا میکنن و میگن بیا احمد رو دارن میبرن. من رفتم دیدم دارن احمد رو به زور سوار یه ماشین میکنن. احمد گریه میکرد و به من نگاه میکرد منم بغضم گرفته بود اما گریه نمیکردم. بابام سعی میکرد مانع بشه اما فایده نداشت. بابای احمد اون طرف خیابون دست به سینه وایساده بود و یه لبخند موزیانه هم میزد و هیچکاری نمیکرد برای اینکه احمد رو نبرن. وقتی بردنش من فریاد میزدم خداااااااااااااا و به شدت گریه میکردم. یک دفعه به سرعت و با شتاب زیادی رفتم توی آسمون.. یه دفعه همه چیز آروم شد. خودمو میدیدم که یه لباس سفید تنمه و دراز کشیدم. شکمم برجسته بود. دستم رو گذاشتم روی شکمم و یه بچه اومد توی دستم. حس آرامش خاصی داشتم.نشستم و نگاش کردم. گفتم پسره. نشوندمش رو پام بهش یه چیزی دادم و گفتم جلو پاتو بگیر و خودتو بپوشوت. جلومون یه سفره بزرگ پر از غذا بود. یه قران هم بود. برش داشتم و گرفتم جلوی بچه و گفتم بخون. شروع کرد به خوندن. همه چیزو درست میخوند فقط کلمه ی اولوالالباب رو اشتباه میخوند. من چند بار براش تکرار کردم و باز اشتباه میگفت. وقتی تونست درست تلفظ کنه از خواب بیدار شدم.
    صبحش مامانم زنگ زد و گفت دیشب مامان احمد زنگ زده و خواستگاری کرده.

    خوابم رو به فال نیک گرفتم. درونم هنوز تردید بزرگی وجود داشت. یه تناقض شدید بین دلم و عقلم. عقلم به سابقه بد احمد نگاه میکرد و میگفت چنین آدمی قابل اعتماد نیست. از طرفی قلبم که یه چیز دیگه میگفت و احمد رو عمیقا حس میکرد. اون فردی که توی رویاهام میدیدم و یه بار توی واقعیت دیده بودم هم منو میترسوند. همش درگیر بودم که خدایا تو راضی هستی یا نه؟ این خوابها و اون رویاها احمد رو میخواد تایید کنه یا رد؟ خدایا تو چی میخوای؟

    این تناقض هنوز اذیتم میکنه. و خیلی چیزهای دیگه هم هنوز داره تقویتش میکنه.

    فعلا تا اینجا رو تعریف کردم.من هنوزم درگیرم. درگیر اینکه خدا میخواست من و احمد به هم برسیم و من دست خدا رو رد کردم یا اینکه خدا نمیخواست و من اصرار داشتم؟؟

    هنوز درگیرم. هنوز به شدت درگیر بررسی اتفاقاتی هستم که افتاد. هنوز نمیدونم من ناشکری کردم و دست خدا رو رد کردم و غرور و خودخواهی و تکبر کردم و باید عقوبتش رو هم تحمل کنم و این دردها نتیجه ی تکبرمه؟؟ یا اینکه درست رفتم و یه روزی پاداش این دردها و تحملش رو میبینم؟؟

    نمیدونم خدا چی میخواست؟ نمیدونم چی درست بود؟ گیجم. درگیرم. این مدت با اینکه حالم بهتره اما هنوز این فکرها به همون قوت هستن. به محض اینکه بیکار میشم دوباره ذهنم درگیر میشه.

    نمیدونم کجام؟ دلم یه آرامش میخواد. یه جواب به درگیریهای ذهنم که بتونم هم دلم رو آروم کنم هم فکرم رو. یه چیزی که قانعم کنه.
    سعی میکنم شاد باشم. اما توی اوج شادی هم غمگینم. کنار خانواده و پدر و مادرم هم حس آرامش ندارم.احساس غربت میکنم.سرگردونم. مثل یه پرنده بی اشیون.

    اما دیگه تحمل ندارم. دلم میخواد حل بشه. فکرم آزاد بشه.


    میدونم متنم طولانیه و شاید کسی حوصله نکنه بخونه.البته همش این ها نیست و خیلی چیزای دیگه هم بعدش اتفاق افتاد. شاید هم به نظرتون مسخره بیاد. ولی باور کنید تحمل ندارم. دیگه نمیتونم درد تردید و گیجی رو تحمل کنم. همه ی استخونهام داره از درد میترکه.

    کمکم کنید. خواهش میکنم.

  2. 2 کاربر از پست مفید sarshar تشکرکرده اند .

    sarshar (جمعه 04 فروردین 91)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 اسفند 95 [ 19:50]
    تاریخ عضویت
    1389-3-16
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    792
    امتیاز
    10,009
    سطح
    66
    Points: 10,009, Level: 66
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    4,528

    تشکرشده 4,871 در 817 پست

    Rep Power
    94
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    خواهر گلم... ماجراي طولاني ات رو خوندم... احساست رو درك مي كنم و تعارض هايي كه باهاش دست به گريباني درك مي كنم.

    يك نكته اساسي وجود داره كه فكر مي كنم هر دختر خانمي بايد بهش توجه كنه. خيلي وقتها مرز بين واقعيتهاي زندگي و اونچه كه ما از زندگي تفسير مي كنيم مشخص نيست. در واقع انگار اين ما هستيم كه با افكارمون دنيا رو مي سازيم.
    ببين! خواب و رويا و مسائل مشابه مي تونه يعضي وقتها سازنده باشه يا خطري رو به آدم گوشزد كنه اما به همون اندازه مي تونه مخرب و ويرانگر باشه و اون هم وقتي هست كه ما از اونها به عنوان استدلال براي تصميم گيرهامون استفاده كنيم.
    وقتي آدم خودش رو خيلي به خدا نزديك مي كنه حسن هاي زيادي داره اما بايد حواسش به يك مسأله باشه و اونم اينه كه در اين شرايط از خدا توقع هاي عجيب غريب نداشته باشه. يا اينكه نشينه دست روي دست كه خدا بياد همه چيز رو براش گل و بلبل كنه.

    خانمي! اولين مسأله اي كه بايد توي هر برهه از زندگيت درنظر بگيري گوش دادن به فرمان عقلته. من كار ندارم تو راجع به احمد چي خواب ديدي اما اونچه كه مسلمه احمد از قبل يك پسر خطاكار بوده كه الان به اذعان خودت خيلي تغييرات كرده. تو در حال حاضر بايد به احمد به چشم يك خواستگار نگاه كني(با درنظرگرفتن پيشينه قبليش) و ببيني آيا ايشون معيارهاي تورو براي ازدواج داره يا نه(قبلش خودت تكليفت رو با معيارهات روشن كن). بايد يك شخصيت پردازي روي ايشون انجام بشه و حتي علت رفتارهاي اون موقع و اين تغيير رفتارها رو ازش جويا بشي. حتما با هم به مشاوره بريد و تا قبل اون اصلا بهشون قول ازدواج نده. اگر عقل و احساست يك كاسه شدند دليلي نداره بخاطر يك خواب واهي و يك آدمي كه فقط و فقط يكبار توي زندگيت ديدي بخواي تصميم بگيري و اينو يادت باشه اگر زندگيت برپايه منطق و عقل و رأي اون باشه نه تنها ضرر نمي كني بلكه خواهي ديد كه خداوند هم با لبخند بهت نگاه مي كنه.
    نكته ديگه اين هست كه تله پاتي شما با همديگه يا نگاههاي اون مدلي باز هم نمي تونه دليلي براي تصميم گيري باشه. چون اولا علم ثابت كرده وقتي روي مسأله اي تمركز مي كني انرژي هاي اون رو راحتتر مي توني جذب كني و از طرف ديگه در زندگي زناشويي اين نگاهها و رفتارهاي احساسي جاي خودشون رو به رويارويي با عصاره اصلي شخصيت طرف مي دن.
    يادش بخير وقتي كم سن تر بودم تين ايجر هاي دورو برم كه ازدواج مي كردند...وقتي ازشون مي پرسيديم ازدواج چطوره؟ سال اول همه يكصدا مي گفتند عاليه بهتر از اين نميشه! سال دوم كه مي پرسيدي مي گفتند هي! بد نيست زندگيه ديگه! سال سوم كه مي پرسيدي مي گفتند نكنيد! ازدواج نكنيد! حيفت نمياد؟ مجردي! برو حالش رو ببر! سال چهارم كه يه بچه هم توي دامنشون ميفتاد ديگه حرف ازدواج مي زدي فقط كله پاچه شوهر بيچاره رو بار ميذاشتند و با هر خطاي بچه اين پدر بود كه بد و بيراه ها رو نوش جان مي كرد! ....

    قسمت آخر محض شوخي بود هرچند هر شوخي اي يك واقعيتي پشتش نهفته داره...

    خلاصه اينكه اين تجربه اي هست كه من در زندگي خودم بدست آوردم چون خودم هم مثل تو عادت داشتم آسمون ريسمون رو به هم ببافم و دلايل غيرمنطقي و ماورايي رو چاشني تصميم گيريهاي زندگيم كنم.

    حالا هم ازت مي خوام به اين آشفتگي فكريت پايان بدي و خيلي منطقي زندگيت رو بررسي كني.

    موفق باشي

    در ضمن كمي هم در مورد اين تاپيك صحبت كنيد كه قضيه چي بود؟

    سلام. از تالار خیلی خوبنوت ممنونم.


    از سالها قبل به کسی علاقه داشتم. بچه که بودم گربه داشتیم. من همیشه نگران این بودم که من هم مثل خیلی ها به خاطر این قضیه نازایی داشته باشم. اون فرد از من خواستگاری کرد و چون میدونستم بچه خیلی دوست داره اول رفتم و آزمایش دادم. مشکل داشتم. ولی اون موقع نمیدونستم قابل حل و درمانه و جواب منفی دادم. بعد از اون فهمیدم که ایشون هم بعد از چواب منفی من تا حداقل سه ماه حال خرابی داشته. وقتی فهمیدم قابل درمانه رفتم دنبال درمان و خدارو شکر رفع شد.از طریق یک نفر قابل اعتماد متوجه شدم ایشون هنوز به من فکر میکنه. و این باعث شد احساسم رو حفظ کنم. در اون مدت انتظار اونقدر این علاقه در من قوی شد که با هیچ راهی نمیتونم فراموش کنم. ایشون نهایتا ازدواج کردن و بیش از یکسال از ازدواجش میگذره. من ایشون رو از سرم بیرون کردم. ولی هنوز درونم از آرزوی عمیق خوشبختی براش خالی نشده. هنوز از خیابانشون که عبور میکنم قلبم فشرده میشه. خبر بیماری و.. که ازش بشنوم نمیتونم تحمل کنم. تمام خوبی ها رو براش آرزو دارم. اولین کسانی که براشون دعا میکنم ایشون وهمرشون هستن.
    ولی الان که بیست و شش ساله هستم احساس میکنم باید تکلیفم رو در مورد ازدواج خودم مشخص کنم. خواستگاران خوبی دارم. اما احساس میکنم آنقدر از ی احساس دیگه سرشارم که نمیتونم با کس دیگه زندگی کنم. احساس میکنم ازدواج نکنم بهتر از اینه که نتونم قلبم رو همراه کسی کنم که دارم باهاش زندگی میکنم.
    تمام تلاشم رو کردم که این حالت رو در خودم از بین ببرم ولی تا حالا موفق نشدم. خانواده ام کم کم دارن به ازدواج من اصرار میکنن ولی خودم....

    اگر دوستان به خصوص اعضای فعال و مدیر همدردی و کارشناسان افتخاری بنده رت هم راهنمایی بفرمایند بسلر ممنون میشم.

  4. 9 کاربر از پست مفید سرافراز تشکرکرده اند .

    سرافراز (جمعه 04 فروردین 91)

  5. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,024 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    سلام خانومی

    منم متنت رو کامل خوندم فقط اگر کمی بین خطها فاصله بذاری خوندنش خیلی راحت تر میشه

    سرافراز عزیز نکات خوبی رو گفتن..
    درسته که خواب یکی از راهای ارتباط انسان با ماوراست ولی قطعی و صد در صد نیست.در واقع نمیشه زندگی عادی خودمون رو روی خوابهایی که دیدیم بنا کنیم.مگر اینکه کاملا مطمئن باشیم اون خواب صادقه هستش.که مطمئن شدن بابت این موضوع کار دشواریه...

    نکته دیگه اینکه هر خوابی اگر از روی آشفتگی فکر و پرخوری و....نباشه نیاز به تعبیر توسط معبر با تجربه رو داره.
    من خودم بعضی از خوابهامو که احساس میکنم معنی خاصی داره به معبر میگم
    اما همیشه اون چیزی که من میبینم و برداشت میکنم با اون چیزی که معبر میگه فرق میکنه.

    مثلا یکبار خواب دیدم که آسمون داره میریزه و حضرت عیسی (ع) و حضرت موسی(ع) زیر آسمون رو گرفتن تا نریزه.از من هم کمک میخواستن و منم بهشون کمک کردم...وقتی به معبر گفتم گفت که احتمالا در درست پیشرفتی خواهی داشت و من همون سال کنکور ارشد قبول شدم

    منظورم رو متوجه شدی؟
    میخوام بگم تعبیر خواب با انچه ما میبینیم میتونه خیلی متفاوت باشه

    و در نهایت اینکه خانومی صلاح خودت رو بسپر به خدا .ازش بخواه اون راه درست رو جلوی پات بذاره.

    احمد هم مثل همه خواستگارا و آدمهای دیگه است.ازش یه موجود عجیب و غریب یا خارق العاده نساز.

    بشین بررسی کن و اگر دیدی شرایطش خوبه بهش اجازه بده جلو بیاد.
    منتظر نباید باشی که همه چیز رو خدا جور کنه.
    به رحمتش امید داشته باش اما اگر دیدی احمد ادم سالم و درستیه بذار بیاد خواستگاریت...

    سعی کن موقع خواب ذکر سبحان الله رو یک بار بگی.به گفته آقای فاطمی نیا اینکار باعث میشه تا خوابهای آشفته نیبینی

    موفق باشی
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  6. 5 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    maryam123 (پنجشنبه 03 فروردین 91)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 01 اسفند 95 [ 19:50]
    تاریخ عضویت
    1389-3-16
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    792
    امتیاز
    10,009
    سطح
    66
    Points: 10,009, Level: 66
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    4,528

    تشکرشده 4,871 در 817 پست

    Rep Power
    94
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    من فكر مي كنم احمد همون كسي هست كه قبلا در زندگي سرشار وجود داشته(كه بهش علاقمند بوده) و الان هم رفته با يكي ديگه ازدواج كرده!

    اگر اينجوريه خيلي وحشتناكه كه اينجوري نشستي و دوباره داري همه چيز رو بهم مي ريزي... راه حل تو گذشتن از همه اون اتفاقات هست. الخير في ما وقع...هرآنچه برات اتفاق افتاد خير تو در اون بوده و تمام!

  8. 5 کاربر از پست مفید سرافراز تشکرکرده اند .

    سرافراز (شنبه 05 فروردین 91)

  9. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 مرداد 91 [ 04:12]
    تاریخ عضویت
    1391-12-29
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    679
    سطح
    13
    Points: 679, Level: 13
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    3
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    سلام عزیز منم متن طولانیتو خوندم
    یه چی بت میگم رک و راس ناراحت نشو: زیادی فانتزی فک نمیکنی؟دختر خوب زندگی واقعیه همش!
    نه فیلمه نه رمان نه قصه فضایی. از یازده سالگی داری به 1 نفر فک میکنی .با ستاره هام که باهاش حرف زدی!!!!!!!مرز بین واقعیتو خیالو گم نکنیااا مواظب خودت باش!
    من تو زمان امتحانا و کنکورام همش خواب امتحان میبینیم.چرا؟ چون همه فکرو دهنم میشه فکر به اونا!دیگه معلومه باید خواب ببینی در مورد احمدی وقتی که میگی انقد داری بش فک میکنی. ببین دختر گل احمد بهترین پسری نیس که تو زندگیت دیدی فک کنم تنها پسریه که تمام عمر بش فک کردی.میدونی این تصور ما از ادماست که میکنیمشون بت و میزاریمشون جلومون.الان توام از احمد یه ادم ساختی خودشو نمیبینی با این تعاریفت باور کن..این احمدی که تو تعریف کردی بیتعارف بگم اصلا و ابدا به درد ازدواج حداقل با تو یکی نمیخوره...
    دیگه اینکه بعضی خطاها بخشیدن نداره.نکه بگم نمیتونی ببخشیا نه!اما حق فراموش کردنشونم نداری.کسی که بت تجاوز کردم جز هموناس... اگه بخوای اون کارشو فراموش کنی در حق غرور و ارزش خودت جفا کردی باور کن
    تو فک کن پس فردام شوهر کردی بش زندگی که همش معاشقه و نوازش و دلبری نی!جنگ و دعوا و بد و بیرام داره خو! به اونموقشم فکر کردی ؟ به اینکه هی خودتو سرزنش میکنی که من که از اول اینو میشناختم چرا کردم با خودم؟نمیگم ازدواج با گزینه غیر احمد هیچ مشکلی نداره ها! اینو میخوام بگم به پیش زمینه ایم که ازش داری فک کن!
    چشاتو رو حقایق زندگی وا کن.ارزش خودتم بدون که بیشتر از این حرفاس.هیشکیم بزرگتر از اونی که هس نبین

  10. 3 کاربر از پست مفید پریسا... تشکرکرده اند .

    پریسا... (چهارشنبه 02 فروردین 91)

  11. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 10 خرداد 91 [ 21:17]
    تاریخ عضویت
    1390-11-27
    نوشته ها
    95
    امتیاز
    1,117
    سطح
    18
    Points: 1,117, Level: 18
    Level completed: 17%, Points required for next Level: 83
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    230

    تشکرشده 231 در 82 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    [align=justify]سلام سرشار جان

    عزيزم، قضيه رو واسه خودت خيلي نپيچون. خدا در مسير هر انسان انتخابهاي متعددي براش ميذاره و انسان مختار به انتخابه. اينجوري به قضيه نگاه كن كه احمد يكي از خواستگاراني بود كه خدا در مسير زندگي ات قرار داد و تو در جواب بله يا نه بهش مختار بودي. همين.

    پس در درجه اول خودت نخواستي و بعد هم در راستايي بالاتر از تو اراده خدا بر خواسته تو قرار گرفت.

    روياها و خوابهاي صادقه امري امكانپذير است و حتي در دين ما هم به اهميت توجه به آنان توصيه شده اما توجه به آنها و تصميم گيري بر اساس آنها شرايط خاصي دارد. اين كه تو خوابهايي خاص مي بيني به احمد ربطي نداره و بيشتر حاكي از حساسيت و پاكي روح شماست. يادت باشه اهميت توجه به عقل آنقدر بالاست كه در معارف اسلامي از اون به پيامبر باطني اشاره ميشه و ما در برابر عقل بسيار مسئول هستيم. پس بهتره كمي هم به صداي عقلت گوش كني و ببيني كه اون چي ميگه.

    تا زماني كه فكرت درگير اين باشه كه احمد همون كسي بود كه خدا واسه تو خواست و تو نخواستي و بخواي نقش عوامل معنوي رو در اين قضيه پررنگ كني، نمي توني به زندگي نگاه واقع بينانه اي داشته باشي.[/align]

  12. 3 کاربر از پست مفید صنم_64 تشکرکرده اند .

    صنم_64 (چهارشنبه 02 فروردین 91)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 91 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,092
    سطح
    27
    Points: 2,092, Level: 27
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    147

    تشکرشده 146 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    ممنون از همه ی دوستان.

    راستش اینکه میخوام این چیزها رو برای خودم حل کنم به خاطر اینه که فکر میکنم باید حلش کنم تا بتونم ذهنم رو قانع کنم.

    من بعد از اینکه احمد اون کار رو دیگه ترک کرد به چشم کسی که اون کاره است بهش نگاه نکردم. وقتی هم ازم خواستگاری کرد واقعا بهش فکر کردم. اتفاقا وقتی باهاش صحبت کردم متوجه دید و نگاه بزرگش به زندگی شدم. چیزی که توی سادگی رفتارش مشخص نبود. من هر چی بودم و در هر درجه از ایمان که بودم مطمئن شده بودم احمد از من بهتره.

    یک بار خودش گفت سرشار همش منتظرم ازم یه سوالی رو بپرسی ولی میترسم از اینکه بپرسیش. من حدس زدم در مورد همون مسئله باشه. ولی من بخشیده بودم و گذشته بودم. بهش گفتم شاید اصلا دوست ندارم یه سوالی رو ازت بپرسم. اونم گفت ازت ممنونم.

    شاید باید ادامه اش رو هم تعریف کنم. چون معتقدم ناشکری باعث میشه نعمت کم بشه. و من فکر میکنم در مورد احمد به شدت ناشکری کردم و از بعد از به هم خوردن رابطمون خیر و آرامش از زندگیم رفته. نه فقط به خاطر از دست دادنش و درد این جدایی. بلکه خیلی مشکلات برای همه ی ما به وجود اومد. من همش درگیر اینم که نکنه هرگز بخشیده نشم و اثرات اون ناشکری تا همیشه همراهم باشه؟


    من نمیخوام زندگی واقعی رو با خواب قاتی کنم. اما وقتی میبینم علیرغم امیدم به اینکه بالاخره یه روز رنج من هم تموم میشه ولی این اتفاق نمی افته. یک رنج من الان حس تنهاییه. من احمد رو با تمام وجودم دوست داشتم. درد این جدایی به کنار ولی آخرش انگار تا آدم یه جایگزین رو پیدا نکنه درمان نمیشه. ولی من این جایگزین رو بعد از چند سال هنوز نتونستم پیدا کنم. با احمد من واقعا احساس خوشبختی داشتم. همه چیزش رو دوست داشتم جز یک اخلاقش که خیلی زجرم میداد. اینکه احساس عمیق خودم رو به خودش میزد توی سرم. سر این خیلی با هم بحث داشتیم.
    قضیه ی گربه و مشکل من هم وجود داشت اما حل شد و بعد از حلش شاید هنوز فرصت بود که با هم باشیم. من نمیدونم من نذاشتم بشه یا خدا نمیخواست بشه و قسمت واقعا این بود؟

    دارم پراکنده و نا مفهوم حرف میزنم. شاید لازم باشه سر فرصت جریان رو کامل تعریف کنم.

  14. کاربر روبرو از پست مفید sarshar تشکرکرده است .

    sarshar (جمعه 04 فروردین 91)

  15. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 19 تیر 94 [ 19:52]
    تاریخ عضویت
    1390-7-30
    نوشته ها
    1,886
    امتیاز
    17,095
    سطح
    83
    Points: 17,095, Level: 83
    Level completed: 49%, Points required for next Level: 255
    Overall activity: 61.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocial1000 Experience Points10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    9,194

    تشکرشده 9,663 در 1,930 پست

    Rep Power
    212
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    تو خیلی همه چیز رو برای خودت پیچیده میکنی. و همه چیو هم با هم قاطی میکنی.

    احمد تموم شد و رفت.اگه دوسش داشتی میبایست قبل از ازدواجش یه فکری میکردی ولی الان همه چی تموم شده و باید فکرش رو کنار بذاری.اما تو نه تنها این کارو نمیکنی بلکه با حرفایی مثه خواب و این چیزا هی به زخمی که داره خشک میشه و خوب میشه ناخونک میزنی و باز روز از نو روزی از نو...

    تو باید تکلیفت رو با این موضوع یه بار برای همیشه روشن و تموم کنی.

    من نمیخوام زندگی واقعی رو با خواب قاتی کنم
    اما عملا داری اینکارو میکنی و حرفای مثه خواب و ...عنان زندگیتو ازت گرفتن.

    اما وقتی میبینم علیرغم امیدم به اینکه بالاخره یه روز رنج من هم تموم میشه ولی این اتفاق نمی افته.
    قرار نیست رنج تو یهویی تموم بشه..قراره خودت یه پایان برای رنجت بذاری..

    یک رنج من الان حس تنهاییه. من احمد رو با تمام وجودم دوست داشتم. درد این جدایی به کنار ولی آخرش انگار تا آدم یه جایگزین رو پیدا نکنه درمان نمیشه. ولی من این جایگزین رو بعد از چند سال هنوز نتونستم پیدا کنم.
    شما خیلی چیزا رو میتونی جایگزین احمد کنی..میتونی خودتو دوست داشته باشی..از تموم قشنگیای زندگی و عالم لذت ببری..با خدا باشی..خونوادت ...دوست..تفریح و..........این همه جایگزین.

    اما اگه منظورت شوهره باید بگم تا وقتی هنوزداری به احمد فکر میکنی کسی که قسمت زندگیته نخواهد اومد...

    اصلا تو با این همه درگیری فکری که برای احمد داری مجال فکر کردن به یه نفر دیگه رو به خودت میدی؟
    اصلا میذاری نفر دیگه وارد سرنوشتت بشه؟

    هیچ اتفاقی تو زندگی ما ادما بی هدف نیست..جریان تو و احمد هم بدون درس نیست..اگه درسی که باید یاد بگیری رو یاد نگرفته باشی انتظار نداشته باش نفر بعدی بیاد سراغت..تا وقتی اماده زندگی مشترک و نفر جدید نشدی قسمتت سراغت نمیاد.تا وقتی دیپلم نگرفتی نمیتونی دانشگاه بری.

    رابطه تو واحمد هم خالی از اشکال نبوده.به جز اتفاق چند سال پیش این هم بوده
    یک اخلاقش که خیلی زجرم میداد. اینکه احساس عمیق خودم رو به خودش میزد توی سرم. سر این خیلی با هم بحث داشتیم.
    خدا اونچه رو میخواد که خودت میخوای..دنیا اونچه رو بهت میده که خودت درخواست کردی..روش فکر کردنت رو درست کن.از تخلیه احساسی و تمرکز زدایی برای احمد استفاده کن و فکر اونو بذار کنار.

    بین مسائل مختلف خط و مرز مشخص بذار.ازمطالب خودشناسی استفاده کن.مطالب مربوط به زندگی مشترک رو بخون و خودتو اماده استقبال از زندگی مشترک عالی کن.


  16. 7 کاربر از پست مفید بهار.زندگی تشکرکرده اند .

    بهار.زندگی (پنجشنبه 03 فروردین 91)

  17. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 26 مهر 97 [ 09:20]
    تاریخ عضویت
    1390-5-27
    نوشته ها
    1,398
    امتیاز
    13,057
    سطح
    74
    Points: 13,057, Level: 74
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 193
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Social1000 Experience PointsVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,610

    تشکرشده 8,998 در 1,493 پست

    Rep Power
    155
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    سرشار

    ما با هم نصف راه رو رفته بودیم گلم

    چرا برگشتی سر خط

    داریم با کمک خودت شادی رو برمیگرونیم به قلبت اما تو بیرونش می کنی و برمیگردی سراغ احمد و فکرش؟

    طول می کشه تا بره بیرون اما ادامه بده! نا امید نشو! تو به غم عادت کردی و سخته ترک عادت اما ممکنه!

    گفتم بهت یک نشونه بذار! تا وقتی دیدیش سریع فکرتو عوض کنی!

    گذاشتی؟

    خدا رو شکر خیلی بهتر از قبلی...این که داری خونه رو می گردونی یک تحول مثبته!

    دیشب پیش یک بیمار 37 ساله ام اسی بودم که از 26 سالگی گرفتار این درده!

    سرشار اگه خدای نکرده تو جاش بودی چه می کردی؟

    باز با وجود تن سالم به خدا اعتراض می کنی؟

    باز با وجود اینکه خدا بهت قدرت سخن گفتن ، راه رفتن ، نفس کشیدن ، حرف زدن داده باز هم ناشکری؟

    احمد باشه یا نباشه...اون اولین و آخرین کس زندگی تو نیست!

    زندگی تو خدا رو شکر با تن سالمت ادامه داره!

    حتی او دختر بیچاره با اون بیماری هنوز امید زندگی تو چشماش موج میزنه!

    اینجا نه خدا مقصره نه احمد!

    تو پیچیده اش کردی! تو نمی خوای زندگی کنی! تو نمی خوای رها کنی و برگردی!

    غم رو دلت سنگینی می کنه؟

    1 سر بزن بخش بیمارای سرطانی تا ببینی چقدر خوشبختی و قدر نمیدونی!

    اونها هیچ بارقه امیدی تو زندگی ندارن اما زندگی تو سراسر امیده! اما تو قدر نمیدونی!

    تو قرار بود تو تاپیک جدید فقط راجع به خودت حرف بزنی!

    پس حرف احمد رو زدن ممنوع!

    فکر احمد رو کردن ممنوع!

    تا میاد تو ذهنت بگو STOP !

    بابا من نامزدیم بهم خورد برگشتم به زندگیم! الان شاد و سر حال دارم زندگی می کنم!

    تو باید خودتو پیدا کنی!

    تو اگر با احمد ازدواج می کردی با این ضعفی که تو تو می بینم شاید ازدواجت دوامی نداشت!

    چون منفعلی! به خودت بیا سرشار! اون یک خواستگار بوه که تموم شده و رفته و ازدواج هم کرده!

    پس انقدر به ماجرا شاخ و برگ نده!

    فصل جدید زندگی سرشار شروع شده! پس feed back نزن به گذشته!

    بیا با هم تعارض هایی که فرشته گفت رو بشناسیم و حل کنیم.

    این مقاله رو بخون تا این غمی که میگی دست از سرم بر نمیداره رو بشناسی


    تعارض

    اینو بخون تا ادامه بدیم با هم


  18. 8 کاربر از پست مفید bahar.shadi تشکرکرده اند .

    bahar.shadi (پنجشنبه 03 فروردین 91)

  19. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 19 اردیبهشت 91 [ 11:45]
    تاریخ عضویت
    1390-4-25
    نوشته ها
    112
    امتیاز
    2,092
    سطح
    27
    Points: 2,092, Level: 27
    Level completed: 62%, Points required for next Level: 58
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    147

    تشکرشده 146 در 67 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: من نذاشتم یا خدا نخواست؟ درد های درونم رو چطور درمان کنم؟

    ممنون از همگی.

    بهار شادی عزیز چیزی که در این تاپیک مطرح کردم یکی از تعارضهای درون ذهن من بود که میخواستم حلش کنم. قصدم برگشت به گذشته نبوده. ولی ظاهرا همه فقط کلمه ی احمد و خواب رو در نوشته ی من دیدن.

    لینکی که کذاشته بودید مطالعه کردم. متاسفانه همه ی نتایجی که برای تعارض مطرح کرده بود در من ایجاد شده. مدتهاست که ایجاد شده. باور من به همه چیز شکسته. از یک آدم فعال تبدیل شدم به یک آدم منفعل.

    ولی همه ی شما درست میگید. حل تعارضهایی که دیگه تاریخش گذشته و اثرات منفی اش رو گذاشته و تموم شده و رفته دیگه فایده نداره. مثل نوشدارو میمونه بعد از مرگ سهراب.

    تا الان درگیر خیلی تعارضات شدم. هم در مورد احمد هم در مورد اعتقاداتم هم در مورد خدا هم در مورد عشق هم در مورد دعا هم در مسائل سیاسی و اجتماعی و .....

    درد از دست دادن احمد فقط بخش کوچیکی از درد منه که دیگه آزارم نمیده جز وقتهایی که میگم چیزهایی رو در موردش حس میکنم. درد بزرگ من از دست دادن خودم بود و باورهام.

    به هرحال ظاهرا من موفق نمیشم در فضای نوشتاری منظور و مشکلم رو درست مطرح کنم و کسی متوجه نمیشه مشکل من چیه. شاید بهتر باشه برم مشاوره حضوری.

    ممنون از همه ی شما که وقت گذاشتید و توجه کردید.

    از مدیران میخوام لطفا تاپیکهای من رو قفل کنن.



 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آيا طلاق بهترين راه حل براي من هست؟
    توسط darya.f در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 79
    آخرين نوشته: یکشنبه 22 مرداد 91, 16:33
  2. چطور دو نام کاربری مشابه ممکن است؟!
    توسط هستی در انجمن پیشنهادات ،انتقادات و مشکلات تالار
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 تیر 91, 16:24
  3. X:X اندازه قلب شما چقدر است؟
    توسط فرشته مهربان در انجمن خودآگاهی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: شنبه 29 بهمن 90, 17:12
  4. کمک کردن به دیگران وظیفه ی ماست؟!
    توسط چشم بارانی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: یکشنبه 21 آذر 89, 15:57

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 04:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.