نوشته اصلی توسط
keyvan
هوا سرد بود،نم نم بارون هم می بارید،سوار موتور گازی شدم برم واسه نهار یه دوغ بخرم به مغازه رسیدم وارد شدم و به فروشنده گفتم یه دوغ میخوام،رفت که واسم بیاره،تو فکر بودم ،درآمدم کفاف زندگی ام رو نمیداد و از طرفی هم دلم میخواست به زندگی ام سرو سامان بدم و تشکیل زندگی بدم سنمم داره بالا میره اما با این اوضاع من .....فروشنده صدام زد آقا هواست کجاست! با فروشنده حساب کرد همین که خواستم برگردم صدای گرم و لطیفی شنیدم. سلام
برگشتم انگار آب سرد ریختن رو سرم گونه هام سرخ شده بود نه از سرما بلکه از دیدن چهره معصوم اون
بیرون اومدم و یه گوشه وایسادم تا بیاد بیرون همین که اومد بدون اینکه اون متوجه بشه دنبالش راه افتادم،قلبم بدجور تند تند میزد،کوچه پس کوچه ها رو پشت سر هم رفتم دنبالش
برگشتم خونه ،تند پریدم کنار بخاری مادرم واسم یه استکان چای آورد تا گرم بشم،گفتم خودتم بیا کنارم بشین ماجرا رو براش تعریف کردم،ماردم خوشحال شدو گفت من واست آمار میگرم
گذشت تا اینکه همه چیز آماده خواستگاری شد، خیلی عجله داشتم ،حس تازه ای بود که میشد اسم عشق رو روی اون گذاشت.به اتفاق خانواده رفتیم خواستگاری،همون خانواده ای بود که به ظاهر همونی بود که من میخواستم،بعد صحبت های بزرگتر ها گفتن ما بریم واسه صحبت
دست و پام رو گم کرده بودم لرزش دست هام ،عرق کردن ،وقتی نگاش کردم تمام تنم سرد شد
از شرایط خودش گفت غافل بودم از اینکه کبوتر با کبوتر باز با باز
منم از خودم گفتم اما......
برگشتیم خونه یاد حرفهای پدر مرحومم افتادم که پسر به درس اهمیت بده و ادامه تحصیل بده تا واسه خودت آدم حسابی بشی از خودم متنفر شدم اما آب رفته کی باز آید به جوب!
من موتور گازی سوار سیکل کجا ،اون با تحصیلات عالیه و آرزوهاش کجا.....
کلمات برای نفر بعدی:
پاییز، خش خش ، هوای سرد ،مدرسه ،توپ پلاستیکی
علاقه مندی ها (Bookmarks)