به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 16 آذر 92 [ 18:58]
    تاریخ عضویت
    1390-4-16
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    2,154
    سطح
    28
    Points: 2,154, Level: 28
    Level completed: 3%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    47

    تشکرشده 35 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    سلام.
    نزدیک بیست و چهار سالمه. کلا دختر آرومی بودم و کمی خجالتی ولی درونا شاد بودم و احساس بسیار خوبی نسبت به خودم و زندگی داشتم و رابطه ی تقریبا قوی با خدا. احساساتی بودم و راحت میتونستم از هر چیزی لذت ببرم. کویر یا جنگل برام فرق نداشت. هر دوش به نظرم قشنگ بود. ساکت بودم و کمتر اهل درد دل کردن. مسائلم رو خودم حل میکردم. و همیشه دوست داشتم بهترین چیزی باشم که میتونم. به عرفان خیلی علاقه داشتم و همیشه آرمانم رسیدن به دوستی واقعی با خدا بود. اگر هم دلم میگرفت یا برای خودم مینوشتم یا بالای پشت بوم به ستاره ها نگاه میکردم و با خدا حرف میزدم.
    از بچگی به پسرخالم که نزدیک شش سال ازم بزرگتر بود علاقه داشتم اما هیچوقت بروز نمیدادم و به کسی هم نگفته بودم.ایشون شخصیتی بسیار با اعتماد به نفس و فعال و پر انرژِی داشت.شاد بودن و شاد کردن رو خیلی خوب بلد بود و این برای من خیلی جذاب و ارزشمند بود. ؛آدم آزادی بود. شوخ طبع اهل ورزش اهل کار زود آشنا و کلی دوست صمیمی داشت و اهل تفریح هم بود. از نظر ظاهر میشه گفت زشت بود ولی به نظر من نمی اومد زشته. خیلی هم باهوش و زیرک بود. همه همین زمختی هاش رو میدیدن ولی من یه جور دیگه در موردش فکر میکردم. من میدیدم همیشه یه کتاب شعر همراش داره و یه جورایی خیلی احساساتیه. جوک که تعریف میکرد به نظر همه آدم سبکی می اومد ولی من احساس میکردم خودش بیشتر از اینکه به اون جوک بخنده داره لذت میبره که بقیه رو شاد کرده. میفهمیدم دلش از فکرهایی که بقیه در موردش میکنن میگیره ولی به رو نمی آورد. ولی من دلم میگرفت اگه کسی در موردش بد حرف میزد. ولی هیچوقت حرفی از احساسم نزدم.
    نوزده سالم بود که ایشون ازم خواستگاری کرد. جواب دادن من به دلایلی دو سال طول کشید و به دلایلی برخلاف میل خودم مجبور شدم جواب منفی بدم.
    بعد از اون دچار افسردگی شده ام. در طی همون دو سال و مدت بعدش حدود دوازده کیلی وزن کم کردم.قبلا بدن درد و کم خوابی یا گاهی پرخوابی داشتم. که با مراجعه به روانپزشک و مصرف دارو بهتر شد. ولی حالتهای بی انگیزگی و وقت تلف کردن شدید بی حوصلگی بی مسئولیتی و کارهای بچگانه و بی فکری را هنوز دارم. کلا نمیتونم فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم.
    میلم نسبت به ازدواج کم شده. حتی میل جنسی ام.
    الان خواستگار خوبی دارم. خودم نمیدونم دنبال چی هستم. منو دوست داره و از نظر ایمان و اخلاق و خانواده واقعا عالیه. شرایط شغلی و تحصیلیش هم بد نیست. به خاطر بعد مسافت امکان صحبت حضوری فراهم نشده. فقط میفهمم آأم سالم و پاک و خوبیه. اما نمیدونم چی میخوام که با ملاکهام مقایسه کنم. احساسی نسبت بهش ندارم. ابراز علاقه هم که میکنه بیشتر احساس عذاب وجدان میکنم تا علاقه مندی بهش. از خودم بدم میاد. حس میکنم دارم بازیش میدم. اون با خیلی شرایط من کنار اومده اما من انگار دارم خواب میبینم. انگار دارم بازی میکنم و جدی برام نیست. انگار بیشتر برام سرگرمیه.
    البته از وقتی باهاش حرف میزنم حالم بهتر شده و از اون نفرت و بد بینی ام نسبت به خانواده ام و سایرین کم شده. نمیدونم ادمه بدم یا نه. اون اهل نمازه. از من پرسید نماز میخونید؟ گفتم آره.
    ولی خودم میدونم اصلا حواسم به نماز نیست و انگار نمیخونم.
    اصلا کلا انگار تو هپروتم.انگار همه چی برام خوابه. انگار معلقم. بیشتر شبیه یک خاطره ام تا یه واقعیت.
    اون خود قبلی خودم رو نمیتونم پیدا کنم. نمیتونم حسش کنم. حتی گاهی یادم نیست چی بودم. الان هم هیچی نیستم. روزهام کاملا بیهوده میگذره.
    نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم به این خواستگار هم چه جوابی بدم؟
    اگر من رو هم راهنمایی کنید ممنون میشم.

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 27 مهر 90 [ 13:02]
    تاریخ عضویت
    1389-11-07
    نوشته ها
    56
    امتیاز
    1,775
    سطح
    24
    Points: 1,775, Level: 24
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 25
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    195

    تشکرشده 196 در 47 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    عزیزم به تالار همدردی خوش اومدی
    همونطوری که نوشته هاتو خوندم احساس کردم که به خدا خیلی نزدیکی پس از چی میترسی چرا به خودت تلقین بد میکنی ؟ به خواستگارت فکر کن نذار بخاطر گذشته موقعیت های ازدواجتو از دست بدی ، حتما چند جلسه قبل از اینکه بهش جواب قطعی رو بدی ، صحبت کن شاید با ملاک هایی که تو ذهنت داری ولی دلت راضی نمیشه به زبون بیاری همخونی داشته باشه ، شاید مهر و محبتش به دلت بشینه و بری سر خونه زندگیت گذشته رو رها کن و اینو بدون خواست خدا همین بوده ،خودتو به خدا خیلی بیشتر نزدیک کن ، مطمئن باش اون صلاح بنده هاشو میخواد
    یا علی بگو و خودتو جمع و جور کن .. تا کی میخوای در فکر گذشته خودتو غرق کنی ؟ آخرش که چی ؟ حیف این روزهای جوونیت نیست که اینطوری بگذره ..... کافیه اراده کنی

    یکی از دوستام دیشب یه مطلب جالبو برام خوند واسه تو هم مینویسم

    گنجشک بخدا گفت لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی و سرپناه بی کسیم بود، طوفان تو آمد و آن را از من گرفت ، کجای دنیای تو رو گرفته بود؟!!! خدا فرمود، مار در راه لانه ات بود و تو خواب بودی، باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پرگشودی ، چه بسیار بلاها که از شما بواسطه محبتم دور میکنم و شما نیز ندانسته با دشمنی با من بر میخیزید.


  3. کاربر روبرو از پست مفید پریسا65 تشکرکرده است .

    پریسا65 (دوشنبه 20 تیر 90)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 16 آذر 92 [ 18:58]
    تاریخ عضویت
    1390-4-16
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    2,154
    سطح
    28
    Points: 2,154, Level: 28
    Level completed: 3%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    47

    تشکرشده 35 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    سلام مجدد. ممنون از همدلی و راهنمایی شما.
    توی دو سالی که به پسرخالم فکر میکردم اونقدر خودم رو بهش متعهد میدونستم که دیگه هیچ پسری رو ندیدم. هر پسر و مرد دیگه ای برام مثل درخت دیوار و ... بود. هر خواستگاری هم که توی اون مدت داشتم بلافاصله رد میکردم. چیزی جز پسرخالم نمیدیدم. توی دانشگاه هم همینطور بودم. همکلاسی هام برام فقط همکلاسی بودن. حتی نگاهشون هم نکردم. هم کلام هم باهاشون نمیشدم. فقط اگه سلام میکردن جواب میدادم.
    این خواستگار من همکلاسی دانشگامه. اخلاق خیلی آرومی داره. اون شر و شوری که من از پسرخالم دوست داشتم رو نداره. خیلی قشنگ حرف زدن بلد نیست ولی حرفاش رو مختصر و واضح و بدون حاشیه میزنه. رفتار بدی ازش ندیدم. توی دوران دانشگاه هم نه دیدم با دخترها خوش و بشی کنه و نه چیز بدی از کسی در موردش شنیدم. کلا پسر سر به زیری بود. به عنوان مودب ترین و آروم ترین عضو کلاس توی نظرخواهی ها انتخاب شده بود و توی جشن فارغ التحصیلی هم به همین دو صفت بارزش معرفی شد.
    ولی نمیدونم دلیل بی احساسیم چیه؟ اینکه بی احساس بودن نسبت بهش توی چهار سال دانشگاه درونم رسوخ کرده و؟ یا تفاوت اخلاقیش با چیزی که قبلا دوست داشتم و کم بودن شر و شورش؟ یا افسردگی خودم؟ یا هر دلیل دیگه؟
    میترسم نتونم خوشبختش کنمو عرضه ی زندگی نداشته باشم و این افسردگیم به زندگیم هم سرایت کنه. فقط دعام اینه که خدا هرچی خیر و صلاحه هر دومونه پیش بیاره و حداقل به پاکی و معصومیت اون رحم کنه و اگه واقعا توانایی خوشبخت کردنش رو دارم کمکم کنه جواب مثبت بدم و اگه ندارم خودش جواب منفی رو تو زبونم بذاره.

  5. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 18 تیر 95 [ 23:32]
    تاریخ عضویت
    1390-2-22
    نوشته ها
    108
    امتیاز
    4,686
    سطح
    43
    Points: 4,686, Level: 43
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 64
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    148

    تشکرشده 152 در 74 پست

    Rep Power
    24
    Array

    RE: افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    سلام الهام خانم
    به همدردی خوش اومدی
    خواهرم خوشحالم که ارتباطت با خدا انقدر خوبه بهت تبریک می گم ولی رو خودت کار کن که به درجات بالاتر برسی
    من یه پسرم سه سال پیش عاشق دختر خالم شدم و هنوزم عاشقانه دوستش دارم اکثر عشق ها 2 طرفست خلیلی کمند ولی زیادن آدمایی که 1 طرفه عاشق میشند معتقدم اون حرکتی کرده که من عاشقش شدم وقتی بهش گفتم بدش اومد و باهام قهر کرده از 1 سال پیش تا حالا ولی من قهر نکردم سلام می کنم به زور جواب میده یا اصلا نمیده با اینکه خیلی دوستش دارم و نمی خوام از دستش بدم و حتی فکرشم ازارم میده و از دوریش کلافم فکرم اینه اگر از دستش دادم و باهاش ازدواج نکردم چیزی از دست ندادم چون من با این عشق به وجود مقدس الهی پی بردم و حاضر نیستم برای این عشق ناچیز ولی باارزش به عشق بزرگ و واقعی و با ارزش تر رو از دست بدم چون اون خدا منو کمک کرد تا به اینجایی که هستم برسم و این عشق زمینی رو بهم هدیه کرد
    پس شما گذشته رو ول کن و به آینده بنگر و نذار این رفتارات خدا رو ناراحت کنه
    پس با توکل به نام اعظم خداوند آیندتو بساز خانم به خواستگارات فکر کن ادامه تحصیل بده و... .
    در خ%

  6. کاربر روبرو از پست مفید hooty تشکرکرده است .

    hooty (دوشنبه 20 تیر 90)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 16 آذر 92 [ 18:58]
    تاریخ عضویت
    1390-4-16
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    2,154
    سطح
    28
    Points: 2,154, Level: 28
    Level completed: 3%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    47

    تشکرشده 35 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    سلام آقای hooty
    ممنون از پاسختون.امیدوارم همیشه در راه عشق الهی قدم بردارید.
    جالبه بدونید که یه دلیل جواب منفی من به پسرخالم با وجود اون همه علاقه این بود که پسرخالم احساسی رو که من نسبت به خودش داشتم مرتب میزد توی سرم.
    با اینکه من هیچوقت قبل از خواستگاری ایشون احساسم رو بروز ندادم ولی بعد از خواستگاری, ایشون خواسته یا ناخواسته به روم می آورد که میدونم تو سالهاست من رو دوست داری. و علاقه ی من رو به خودش مثل یه نقطه ی ضعف من نشون میداد و ازش یه جورایی سوءاستفاده میکرد. مثلا حتی وقتی ناراحتم میکرد نه تنها عذرخواهی نمیکرد من رو تنها میذاشت و اونقدر صبر میکرد که من خودم به التماس بیفتم و اعتراض و ناراحتیم رو پس بگیرم.
    ایشون هم به من فوق العاده علاقه داشت.اون اواخر حدود یکماه مونده به جواب من به خاطر رفتارش ازم عذر خواهی کرد و گفت:" تازه میفهمم چقدر اذیتت کردم. وقت هایی که بهم احتیاج داشتی همیشه تنهات گذاشتم. منو ببخش و باهام بمون قول میدم دیگه تنهات نذارم و..."
    بخشیدمش ولی دیگه نتونستم باورش کنم. حرفاش دیگه برام مثل نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود.با وجود علاقه عمیقی که بهش داشتم اونقدر سرخورده بودم و خسته شده بودم که نتونستم ادامه بدم.
    شما باید حواستون به غرور و شخصیت دختر خالتون هم می بود.شاید اون با رفتار شما حس کرده شما به جای اینکه کنارش قرار گرفته باشید مقابلش قرار گرفتید!!
    امیدوارم شما رفتاری باهاش نکرده باشید که مجبورش کرده باشید به خاطر حفظ غرورش با احساساتش بجنگه.


    من هم هرچی فکر میکنم هیچ دلیلی برای نه گفتن به این خواستگارم پیدا نمیکنم!!! برام دعا کنید تصمیم درستی بگیرم. مشکلم فقط بی احساسیمه. یا نمیدونم شاید دارم احساسم رو با اون چیزی که نسبت به پسرخالم داشتم مقایسه میکنم و توقع دارم احساسم به اون شکل باشه!
    تا چه حد احساس کافیه؟ کسی میدونه؟

  8. کاربر روبرو از پست مفید elham77 تشکرکرده است .

    elham77 (دوشنبه 20 تیر 90)

  9. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 18 تیر 95 [ 23:32]
    تاریخ عضویت
    1390-2-22
    نوشته ها
    108
    امتیاز
    4,686
    سطح
    43
    Points: 4,686, Level: 43
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 64
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    148

    تشکرشده 152 در 74 پست

    Rep Power
    24
    Array

    RE: افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    ببینید خانم اون خیلی خوب منو می شناسه به خدا من حتی به خودم اجازه اینو ندادم که فکر بدی دربارش بکنم
    فقط بهش گفتم از احساسی که بهش دارم به کسی چیزی نگه چن اون موقغ من تازه دانشگاه قبول شده بودم و...نمی خواستم که انگشت نما بشیم ولی شاید از این حرفم برداشت نادرستی کرده و ناراحت شده و اینکه 3 سال ازم بزرگ تره شاید همینا باعث قهرش شده با اینکه انگشت نمای فامیل شدم ولی به موقغیتم افتخار می کنم به اینکه سر حرفی که زدم هستم و... عین شما حالا شما بهم بگید چه جوری از دلش در بیارم ؟ با اینکه باهام قهره و جواب تلفن هامو خواهرش با بی احترامی میده انگار نه انگار که عمریه با هم زندگی می کنیم ولی تا حدودی از کاراشون راضیم چون این با حیایی دختر خالم رو می رسونه و هر روز علاقم نسبت بهش بیشتر میشه

    در مورد خواستگار ها باید بگم شما مجال جلو آمدن به آنها بدهید می بینید که احساس هم می آید حتی بیشتر از قبل

  10. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 16 آذر 92 [ 18:58]
    تاریخ عضویت
    1390-4-16
    نوشته ها
    42
    امتیاز
    2,154
    سطح
    28
    Points: 2,154, Level: 28
    Level completed: 3%, Points required for next Level: 146
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    47

    تشکرشده 35 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    سلام مجدد.
    آقای hootyباید بگم من در مشاوره دادن هیچ تجربه ای ندارم. فقط تجربه ی خودم رو گفتم. ترجیح میدم چیز دیگه ای در مورد شما نگم و بسپارم به دوستان با تجربه تر. امیدوارم مشکل شما هم هر جور به خیر و صلاحتونه حل بشه.


    ولی در مورد خودم. کسی هست لطف کنه به من بگه این بی احساسی من چطور میتونه حل بشه؟ و احساس چنینی برای ازدواج کافیه و سودمند یا مضر؟
    یه جورایی نسبت به این خواستگار اولش با اکراه پیش میرفتم. وقتی ازم خواستگاری کرد به قولی اصلا تو دلم قند آب نشد.الن هرچی پیش میره بیشتر میفهمم آدم خیلی خوبیه. ولی احساسم تغییر چندانی نکرده. حتی وقتی بهم ابراز علاقه میکنه توی دلم احساسی پیدا نمیکنم! از حرفاش میفهمم که تنها چیزی که توی زندگی براش مهمه عشق و دوستیه و هرچیز دیگه براش بی اهمیته. میفهمم خیلی خوبه ولی دلم انگار سنگ شده.
    چند روز هم که ازش خبری نشه دلتنگ نمیشم. توی فکر هستم ولی فقط در حدی که میدونم یه قضیه ی بلاتکلیف وجود داره که من هستم که باید تکلیفش رو معلوم کنم. وقتی هم که باهاش حرف میزنم احساس خوشحالی نمیکنم. به امید ایجاد احساسی پیش میرم ولی توی این دو ماه چیز زیادی حس نکردم. البته شاید سردی و بی احساسی من رو متوجه شده و اخیرا کمتر تماس میگیره.(فکر کنم داره خودش رو آماده میکنه که جواب منفی بشنوه! ) گاهی به خودم میگم اگه بره چی؟ ولی میبینم شرایطم از اینی که هست بدتر نمیشه. برام دیگه ازدواج یه چیز قشنگ و چیزی که آرزویی براش داشته باشم نیست. کلا وقتی فکر میکنم هیچ آرزویی ندارم و فقط دارم عمر میگذرونم. یا به خودم میگم ببین احساست جوری هست که بتونی بهش بگی دوستت دارم؟ باز میبینم اگه بخوام بگم دوستت دارم از ته دلم نیست و فقط یه نقش بازی کردنه و یه دروغ بزرگ بهش!!
    به خودم میگم به خاطر بی احساسی الآنت یه عمرت رو خراب نکن. تو که میدونی کلا بی میل شدی و این بره و یه خواستگار دیگه هم بیاد همینطوری پس حالا که آدم خوبیه و دوستت داره از دستش نده. ولی از یه طرف هم میبینم نمیتونم با زندگی یه آدم که با هزار امید و آرزو برای اولین بار اقدام به ازدواج کرده بازی کنم.


  11. کاربر روبرو از پست مفید elham77 تشکرکرده است .

    elham77 (دوشنبه 20 تیر 90)

  12. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 18 تیر 95 [ 23:32]
    تاریخ عضویت
    1390-2-22
    نوشته ها
    108
    امتیاز
    4,686
    سطح
    43
    Points: 4,686, Level: 43
    Level completed: 68%, Points required for next Level: 64
    Overall activity: 6.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    148

    تشکرشده 152 در 74 پست

    Rep Power
    24
    Array

    RE: افسردگی و بی میلی نسبت به ازدواج و زندگی

    ما هم تجربه ای نداریم والا خواهر جواب شما در سوالات شماست باید روی خودتان کارکنید به خود انرژی مثبت دهید منفی باف نباشید خودتان را باور کنید
    یا علی


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:41 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.