سلام.
نزدیک بیست و چهار سالمه. کلا دختر آرومی بودم و کمی خجالتی ولی درونا شاد بودم و احساس بسیار خوبی نسبت به خودم و زندگی داشتم و رابطه ی تقریبا قوی با خدا. احساساتی بودم و راحت میتونستم از هر چیزی لذت ببرم. کویر یا جنگل برام فرق نداشت. هر دوش به نظرم قشنگ بود. ساکت بودم و کمتر اهل درد دل کردن. مسائلم رو خودم حل میکردم. و همیشه دوست داشتم بهترین چیزی باشم که میتونم. به عرفان خیلی علاقه داشتم و همیشه آرمانم رسیدن به دوستی واقعی با خدا بود. اگر هم دلم میگرفت یا برای خودم مینوشتم یا بالای پشت بوم به ستاره ها نگاه میکردم و با خدا حرف میزدم.
از بچگی به پسرخالم که نزدیک شش سال ازم بزرگتر بود علاقه داشتم اما هیچوقت بروز نمیدادم و به کسی هم نگفته بودم.ایشون شخصیتی بسیار با اعتماد به نفس و فعال و پر انرژِی داشت.شاد بودن و شاد کردن رو خیلی خوب بلد بود و این برای من خیلی جذاب و ارزشمند بود. ؛آدم آزادی بود. شوخ طبع اهل ورزش اهل کار زود آشنا و کلی دوست صمیمی داشت و اهل تفریح هم بود. از نظر ظاهر میشه گفت زشت بود ولی به نظر من نمی اومد زشته. خیلی هم باهوش و زیرک بود. همه همین زمختی هاش رو میدیدن ولی من یه جور دیگه در موردش فکر میکردم. من میدیدم همیشه یه کتاب شعر همراش داره و یه جورایی خیلی احساساتیه. جوک که تعریف میکرد به نظر همه آدم سبکی می اومد ولی من احساس میکردم خودش بیشتر از اینکه به اون جوک بخنده داره لذت میبره که بقیه رو شاد کرده. میفهمیدم دلش از فکرهایی که بقیه در موردش میکنن میگیره ولی به رو نمی آورد. ولی من دلم میگرفت اگه کسی در موردش بد حرف میزد. ولی هیچوقت حرفی از احساسم نزدم.
نوزده سالم بود که ایشون ازم خواستگاری کرد. جواب دادن من به دلایلی دو سال طول کشید و به دلایلی برخلاف میل خودم مجبور شدم جواب منفی بدم.
بعد از اون دچار افسردگی شده ام. در طی همون دو سال و مدت بعدش حدود دوازده کیلی وزن کم کردم.قبلا بدن درد و کم خوابی یا گاهی پرخوابی داشتم. که با مراجعه به روانپزشک و مصرف دارو بهتر شد. ولی حالتهای بی انگیزگی و وقت تلف کردن شدید بی حوصلگی بی مسئولیتی و کارهای بچگانه و بی فکری را هنوز دارم. کلا نمیتونم فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم.
میلم نسبت به ازدواج کم شده. حتی میل جنسی ام.
الان خواستگار خوبی دارم. خودم نمیدونم دنبال چی هستم. منو دوست داره و از نظر ایمان و اخلاق و خانواده واقعا عالیه. شرایط شغلی و تحصیلیش هم بد نیست. به خاطر بعد مسافت امکان صحبت حضوری فراهم نشده. فقط میفهمم آأم سالم و پاک و خوبیه. اما نمیدونم چی میخوام که با ملاکهام مقایسه کنم. احساسی نسبت بهش ندارم. ابراز علاقه هم که میکنه بیشتر احساس عذاب وجدان میکنم تا علاقه مندی بهش. از خودم بدم میاد. حس میکنم دارم بازیش میدم. اون با خیلی شرایط من کنار اومده اما من انگار دارم خواب میبینم. انگار دارم بازی میکنم و جدی برام نیست. انگار بیشتر برام سرگرمیه.
البته از وقتی باهاش حرف میزنم حالم بهتر شده و از اون نفرت و بد بینی ام نسبت به خانواده ام و سایرین کم شده. نمیدونم ادمه بدم یا نه. اون اهل نمازه. از من پرسید نماز میخونید؟ گفتم آره.
ولی خودم میدونم اصلا حواسم به نماز نیست و انگار نمیخونم.
اصلا کلا انگار تو هپروتم.انگار همه چی برام خوابه. انگار معلقم. بیشتر شبیه یک خاطره ام تا یه واقعیت.
اون خود قبلی خودم رو نمیتونم پیدا کنم. نمیتونم حسش کنم. حتی گاهی یادم نیست چی بودم. الان هم هیچی نیستم. روزهام کاملا بیهوده میگذره.
نمیدونم چیکار کنم. نمیدونم به این خواستگار هم چه جوابی بدم؟
اگر من رو هم راهنمایی کنید ممنون میشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)