سلام
من دوسال پیش با پسری از فامیل های دور ارتباط برقرار کردم خب اون پیشنهاد ازدواج داد و به شدت ابراز علاقه کرد.از خانواده قابل اعتمادی بود که میشناختمش.از اول هم گفت که فعلآ نمیتونه بیاد تا سربازیش معاف بشه منم قبول کردم ما خیلی هم مراقب رفتارمون بودیم که گناه ازمون سر نزنه. و من جدآ عاشقش شدم و اون هم همینطور اما یواش یواش با اصرار اون شبها که با هم حرف میزدیم احساس میکردم داره شهوتی میشه و... با اصرار اون منم باهاش همراه شدم.چون شنیده بودم که این مسایل برای پسرها عادیه و احتیاج دارن و منم که دوستش داشتم نمیتونستم اون رابطه تلفنی رو ازش دریغ کنم.همینطور گذشت و اون همش برای اومدنش بهونه میاورد تا اینکه یکدفعه منو تنها گذاشت و زنگ زدن ها و مسج ها و ... متوقف شد.اما من اگه زنگ میزدم کماکان حرفش این بود که یه مشکلی دارم صبر کن و بهتره که ارتباط نداشته باشیم ولی منتظرم بمون.لازمه بگم احساس میکردم این کارش به علت اینه که من خیلی باهاش بد اخلاق بودم و کارم همش شده بود دعوا.خلاصه 9 ماه به قطع ارتباطش ادامه داد ولی شماره اش که عوض میشد بهم خبر میداد تا اینکه 3 ماه اخر از اون 9 ماه خط موبایلش که قطع شد دیگه خبرم نکرد.من هم که شدیدآ روحیه ام خراب شد تصمیم گرفتم فراموشش کنم و به خواستگار خوبی که داشتم جواب مثبت بدم و یواش یواش زندگی جدیدی شروع کنم.که ناگهان از زیر زمین پیداش شد و اتش زیر خاکستر از دلم برخاست.بهش گفتم خب من دارم ازدواج میکنم فراموشت کردم چی میخوای که عصبانی شد و گوشی رو گذاشت.چند روز بعد من دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم.انگار که اون از حرف من جا خورده بود باهام سرد برخورد کرد و طی تماس های بعدی گفت که علت اون قطع ارتباتش این بوده که به شدت دچار افسردگی شده. و گفت که هنوزم منو دوس داره و ازم خواست براش بمونم.من هم گفتم فایده نداره مگر اینکه عمل کنی و بیای.چون من قولم رو به اون ادم دادن.و فقط با اومدنت میتونم به همش بزنم.حالا دو هفته ای میشه که همینطور داره با سر منو میدوونه و میگه کاری دستمه که ممکنه مجبور بشم برم خارج.ولی احتمالش خیلی کمه.علت افسردگیش رو پرسیدم میگه من بعد از دعوایی که با تو کردم طی یه مسافرت به دختری علاقمند شدم و ازش خواستگاری کردم.کارمون به رفت و امد خانوادگی کشید اون دختر از یه خانواده پولدار بود اما من بهش دل بستم ولی تو همون گیر بیری دختره با خانواده اش تصادف کردن و خودش و مادرش مردن .حالا من موندم بین یه عشق قدیمی که هنوزم دوستش دارم که حالا اومده و میگه پشیمونم در عین حال چون حال روحی بدی داره به مراقبت من نیاز داره و مثل روزای اول گرم و پرشور نیست یعنی خبری از ابراز عشق فوق العاده قدیمش نیست.فقط وقتی باهاش حرف میزنم میگه نمیذارم با کس دیگه ازدواج کنی.و اعتمادم هم بهش سلب شده.و کسی که دوستش ندارم اما ادم خوبیه و منو دوس داره.نمیدونم دارم دیوونه میشم
ضمنآ یادم رفت بگم 23 سالمه.و اینم بگم اون خودشم از یه خانواده پولداره و پولدار بودن دختره نمیتونه باعث ایجاد رابطشون شده باشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)