به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 14 از 40 نخستنخست ... 45678910111213141516171819202122232434 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 392
  1. #131
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    امسال سال تحویل خونه پدرومادر همسرم بودیم، خیلی دلم هوای پدر و مادرم رو کرده بود و بغض وحشتناکی گلومو گرفته بود اما همه اش سعی می کردم بخندم تا کسی رو ناراحت نکنم، همسرم متوجه حالتم شده بود وقتی که سال تحویل شد همسرم اول از همه اومد منو بغل کرد و در گوشم گفت راحت باش منم دلم براشون تنگ شده وقتی این حرف رو زد اشک از چشمام سرازیر شد، اون هم داشت توی بغلم گریه می کرد و منو می بوسید...


  2. 29 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (دوشنبه 02 بهمن 91)

  3. #132
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 اردیبهشت 90 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1390-1-15
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    1,382
    سطح
    20
    Points: 1,382, Level: 20
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    43

    تشکرشده 45 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: قشنگ ترین خاطره عاشقانه من و همسرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahya tanha
    از همه بخاطر خاطرات قشنگشون ممنون منم خیلی لذت بردم حتی نشستم فکر کردم منم حتما یه خاطره شیرین با شوهرم داشتم چون اون یه زمانی عاشق من بود ولی چیزی یادم نیومدبازم خوشحالم که هنوز مردایی هستن که عاشق همسرشونند و ابرا علاقه رو بلدند

    سلام منم میخوام از همسرم خاطره بنویسم اما نمیدونم چجوری و کجا باید بنویسم لطفا راهنماییم کنید

    سلام من از شوهرم خییییییییییییلی خاطره قشنگ دارم یعنی میتونم به جرات بگم تو این 6 ملهی که عقد کردیم بجز خاطره زیبا ازش چیزی ندارم واقعا عاشقانه دوسش دارم و دوستم داره همیشه فک میکردم ما عاشق ترین زوج دنیاییم اما با خوندن نوشته های شما فهمیدم که خیلی بیشتر از اونین که فکرشو میکردم.
    یکی از قشنگ ترین خطره های من که اولش بیشتر از دلگیر کننده بود برام تا شیرین مربوط میشه به حدود یک ماهه پیش که من از محل کارم به عزیزم اسمس دادم که بیاد دنبالمو بریم خونه که البته جواب نداد مطمین بودم خوابه چون اونم تازه از سرکار اومده بود منم بلافاصله به بابام زنگیدم که بیاد دنبالم و دوباره به عزیزم اسمس زدم که نیاد. بابام که اومد گفت یه کاری تو خیابون دارم انجام بدیم بعد بریم خونه. چون ندیک عید بود عزیزم هنوز لباس عید نخریده دیدم مغازه ها هنوز بازه زنگیدم به عزیزم که بیاد لباس بخریم اما انقدر خسته و خواب آلود بود که جوابمو درست نمیداد راستش یکم دلگیر شدم چون اون روز اصلا ندیده بودمشو دلمم براش تنگ شده بود. آخرشم گفت که خستم ونمیتونم بیام بزاریم برای یه وقت دیگه و گفت نمیای خونمون منم گفتم نه کار دارم (البته بیشتر از ناراحتیم بود، اونم دیگه چیزی نگفت) ولی ناراحت بودم با اینکه تو دلم بهش حق میدادم. خلاصه کار بابام تموم شدو راهی خونه شدیم تو راه یکم با خودم فکر کردم بعد بهش اسمس دادم که برای شام میای؟ اونم که همچنان خواب آلود بود گفت کی بیام دنبالت!!!!!!!!!! رفتم خونه و بهش زنگیدم که معلومه چیمیگی؟؟؟!!! من دارم میگم پاشو برام شام بیا . منم خییلی گرسنم بود گفت من زیاد میلی به شام ندارم ولی میام بعد باهم بریم بیرون منم بهش فتم زود بیا چون خیلی گرسنمه. خلاصه یه غذا آماده کردمو تزیین کردمو نماز خوندم دیدم نه خیر از اومدن آقا خبری نیست دیگه واقعا نمیتونستم کوتاه بیام چون بهش گفته بودم که خیلی گرسنم خلاصه وقتی اومد کلی معذرت خواهی کردو گفت که خواهرم اومده بود یکم نشستم منم خیلی ناراحت شدم چون گفتم حتما براش اهمیت نداشته که من گرسنم خلاصه شام خوردیم اما با کلی دلخوری. عزیزم یه عادت داره وقتی من ازش ناراحت میشم انقدر شرمنده میشه که روش نمیشه بهم نگاه کنه یا باهام حرف بزنه و این بدترین کاره چون من نیاز داره که از بخواد ناراحتیم برطرف بشه البته خدایی حرف زد ولی من خیلی رنجیده بودم خلاصه گفت پاشو بریم خونمونو منم همش میگفتم نه تو خوابت بپمیاد بو خونتون بخواب من نمیام. ولی آخرش دیدم داره ناراحت میشه رفتم. تو راه خیلی حرف زدیم یکم دلخوریم برطرف شد اما نه کامل موقع خواب هم دستمو گذاشت زیر سرش منم موهاشو گرفتم اما باهم حرف نمیزدیم. من همش منتظر بودم منو بغل کنه و همه چیتموم بشه امام ازونجایی که خجالت میکشید هیچکاری نکرد. بعد گفت بخوابیم خوابت میاد! مثلا خوابیدم اما هیچکدوممون تا صبح خوابش نبرد. صبح که برای نماز بیدار شدم صداش کردم اما بر خلاف همیشه که با قربون صدقه بیدارش میکردم ایندفه فقط اسمشو صدا زدم خلاصه نماز خوندیم اما هرکاری کردم خوابم نبرد. بهشم نگاه نمیکردم که ببینم اونم خواب نیست. اون ساعت 30/7 باید بیدار میشد که بره سرکار همش خداد خدا میکردم تا قبل از رفتنش دستمو بگیره یا باهام حرف بزنه غافل از اینکه اون فکر میکرد من خوابم. همش غلط میزمدم که بدونه بیدارم اما مثل اینکه متوجه نشده بود!! خلاصه ساعت 30/7 شد و بلند شد ا اتاق رفت بیرون موبایلشم برد دیگه مطمین بودم اونم ازم ناراحته. داشتم دیونه میشدم .گوشیمو از رو سایلنت دراوردمو تک زدم به دوستام که گه جوابمو دادن صدای موبایلمو بشنوه و بفهمه که بیدارم اما فایده نداشت. صبحونشو خوردو از مامانش خداحافظی کرد دیدم راستی راستی بدون خداحافظی داره میره داشتم دیوونه میشدم . کفشاشو پوشیدو رفت تو حیاط(من فقط صداهارو میشنیدم) یهو به فکرم رسید بهش تک بزنم (من انقدر عاشقشم که حاضر بودم غرورمو که پیش هیچ احدوناسی نشکسته بودم جلوی عزیز دلم بشکنم. به شمام توصیه میکنم اینکارو بکنین حتما جواب میده) خلاصه بهش تک زدم و قسمت قشنگ قضیه ازینجا شروع میشه که: بدو اومد تو اتقا و با خنده و با لحن کسی که انگار داره با یه بچه کوچولو حرف میزنه(خیلی عاشقانه) گفت تو بیداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! و درو بست و دوید اومدم محکم بغلم کرد. منم شروع کردم به گریه کردن. اونم گفت از دیشب له له میزنم بغلت کنم اما ازم ناراحت بودی و روم نمیشد کلی قربون صدقم رفت یه لحظه ولک نمی کردو مدادم میبوسیدم. حتی زنگ زد محل کارش و گفت دیرتر میام این اولین باری بود که یه ناراحتی اینجوری برام پیش میومد اما پایانش انقدر برام شیرین بود که یکی از بهترین خاطره های زندگیم. یه میبوسیدم، معذرت خواهی میکرد. از بغلش نمیزاشت جم بخورم . کلی قربون صدقم رفت و ازم خواست دیگه ازش ناراحت نشم. گفتم دیشب اصلا نتونستم بخوابم بعد از نمازم هم همش نگات مرکدم ولی خواب بودی(چشمام بسته بود همش).
    خلاصه اینو نوشتم براتون که گاهی وقتا میشه یه کوچولو غرورمونو کم کنیم بخاطر اونی که دوستش داریم شاید اونم منتظره اینه که بهش اجازه بدیم به سمتمون بیاد. چیزی که برای عزیز دلم هم اینطور بود.

    [color=#800080] بات خوندن مطالبتون اشک تو چشمام جمع شد خیلی خاطره ههاتون قشنگن. خیییلی

    یه چیز دیگه هم بگم که دیروز که این سایتو دیدمو مطالبشو خوندم شب از عزیزم پرسیدم که تو بهتین خاطرت چیبود گفت روز عقمون گفتم اون آره اما یه خاره بگو که توش یه اتفاق افتاده باشه ولی جالب اینجا بود که اون بدترین خاطره رو گفت که مربوط میشه به روزی که رفته بودیم بیرون شهر گردش و من آب جوش ریختم رو دستم البته خیلی جوش جوش نبود ولی انقدر بود که ناخوداگاه اشک از چشمام میومد. من واقعا نمیخواستم گریه کنم اشکام خودشون میومد. عزیزم گفت خیلی زجر کشیدم که دستت سوخت و جالب اینجاس که من فقط نیم ساعت دستم تو اب یخ بود که خوب بشه اما اون میگفت 2-3 ساعت. (قربونش برم الهی)

  4. 22 کاربر از پست مفید آرام من تشکرکرده اند .

    کلانتر جو (شنبه 28 بهمن 96), آرام من (دوشنبه 02 بهمن 91)

  5. #133
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 اردیبهشت 90 [ 11:13]
    تاریخ عضویت
    1390-1-15
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    1,382
    سطح
    20
    Points: 1,382, Level: 20
    Level completed: 82%, Points required for next Level: 18
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    43

    تشکرشده 45 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    از همتون میخوام برای پایدار موندن زندگیهای قشنگی که خدا بهمون هدیه داده دعا کنیم.
    مجردا هم غصه نخورن ایشالا به زودی زود و در بهترین موقعی که خدا میخواد شما هم به جرگه ی متاهلین می پیوندین

  6. 15 کاربر از پست مفید آرام من تشکرکرده اند .

    کلانتر جو (شنبه 28 بهمن 96), آرام من (دوشنبه 02 بهمن 91)

  7. #134
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    جمعه 28 آذر 99 [ 01:10]
    تاریخ عضویت
    1387-2-31
    نوشته ها
    1,208
    امتیاز
    22,636
    سطح
    93
    Points: 22,636, Level: 93
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 714
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteranSocial10000 Experience Points
    تشکرها
    6,336

    تشکرشده 3,618 در 912 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    142
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    پدر همسرم خیلی وقت نیست که مرده؛ راستش روز سه شنبه بود که ما ایشون رو از دست دادیم و چون این اتفاق جلوی چشمای همسرم افتاده بود؛ فوق العاده روش تاثیر گذاشته بود؛ با این توضیحات که همسر من تک پسره و بچه ی بزرگ خانواده!
    ما از روز سه شنبه تا هفته ی بعدش دوشنبه درگیر مراسم و ختم و خلاصه مهمونی و این حرفها بودیم و من بخاطر حال بدی که همسرم داشت تمام توانم رو گذاشته بودم که هر جوری که همسرم راحت تره و آرومتر همون جوری رفتار کنم؛ به همین خاطر ما کلا شبها پیش مادرش اینها می خوابیدیم به همراه خواهراش و بعضی از فامیل که شبها می موند؛ یعنی عملا مثل یه خواهر و برادر! اما این ظاهر قضیه بود؛ مطمئن بودم که قلب هر دومون برای لحظه ای با هم بودن می تپه! تا اینکه روز شنبه که حالم اصلا خوب نبود؛ (در واقع به محبتش احتیاج داشتم) ساعت نزدیک 1 ظهر بود که گفتم میرم پایین تا آماده شم برم سرکار؛ گفتن: بمون ناهار بخور؛ بعد برو! گفتم: نه! میرم یه چیزی میخورم! همین جوری داشتم پایین آماده میشدم که دیدم گلم زنگ زد که بیا بالا، با هم ناهار بخوریم و بعد بریم؛ گفتم: باشه! با حالت ناراحتی! دیدم به چند دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد که بیا دیگه! گفتم: باشه! بازم چند دقیقه نگذشت که زنگ زد که بیا دیگه! من هم با خوشحالی تمام رفتم بالا! دیدم: با اینکه مادرش و خواهراش دارن سر سفره ناهار می خورن؛ گل من پیش تلفن نشسته و منتظر بوده که من برم و با هم ناهار بخوریم! وقتی رفتم با هم رفتیم سر سفره!کلی اون جا ذوق کردم که حتی توی همچین وضعیتی هم به فکرم هست!

    فردا شبش هم کلی مهمون از شمال براشون اومده بود؛ دخترخاله ها و خاله های مادرش! اونها هم می دونستند که این چند شب رو با بالا خوابیدیم. بنابراین آخر شب با حالت خنده می گفتن که ما امشب می خوایم راحت بخوابیم؛ شما دوتا پاشید با هم برید پایین بخوابید! گرچه اون لحظه چندین بار مادرش گفت: که نه پسرم دلش میگیره اگه بره پایین! اما من این درخواست رو گذاشتم به عهده ی خودش که قبول کنه یا نه! بنابراین گفتم: هر جور شما راحتی!
    دیدم بازم بهمون گفتن و ما دوتایی رفتیم پایین! توی راهرور؛ وقتی داشتیم می رفتیم پایین سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم؛ می خواستم این خودش باشه که دوست داشته باشه بیاد طرفم! بنابراین هیچ حرکتی انجام ندادم؛ گفتم شاید ناراحت باشه و حوصله ی هیچ کاری رو نداشته باشه!
    وقتی رختخواب رو انداختیم؛ رفتم و چند تا میوه آوردم و مشغول پوست کندن شدم که دیدم بهم گفت: من الان هیچی نمی خورم و به هیچی احتیاج ندارم؛ فقط می خوام که بغلت کنم! چقدر حس خوبی بود اون شب! وقتی بغلش کردم انگار دنیا رو بهم داده بودن! وقتی توی گوشم گفت: که بخدا خیلی نوکرتم! بیشتر بهش نزدیک شدم و بغلش کردم. (آخه! این مدل ابراز علاقه رو فقط یه بار توی نامزدی و یه بار هم اون روز بهم گفته بود؛ همیشه مدل عشقش با کلمات رمانتیک و جمله های ادبی بود) وقتی بغلش خوابیدم بلند بلند شروع کردم به گریه کردن! می گفت: آخه! چرا گریه می کنی؟ گفتم: آخه! دلم برات تنگ شده بود؟! میگفت: خوب اگه گریه کنی من هم ناراحت میشم!
    اون شب جزو یکی از بهترین خاطرات زندگی من و همسرم شد. خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت!

  8. 25 کاربر از پست مفید del تشکرکرده اند .

    del (دوشنبه 02 بهمن 91)

  9. #135
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 26 فروردین 90 [ 19:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-07
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,701
    سطح
    24
    Points: 1,701, Level: 24
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 99
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    23

    تشکرشده 23 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    همسر م ادم فوق العاده خشکیه وبه هیج عنوان حاضرنیس ابراز علاقه کنه تو جمع بیشتر دوس داره مسخرم کنه تا اینکه ازم تعریف کنه وابراز علاقه.
    توروستا توزمستون به علت کارم شرایظه سختی رو داشتم. دخترخالم که همیشه همسرم ورفتارشومسخره میکردوبهم میگفت امله توروستا مهمونم بود.ساعت 2 شب 1اس ام اس به گوشیش اومد ازطرف همسرم بود فقط 1جمله
    به مارمولکم بگو نوکرشم عاشقشم.
    تا1هفته توشک بودم.بماند قیافه ی دخترخالم!!!!!!

  10. 9 کاربر از پست مفید n.erfani67 تشکرکرده اند .

    n.erfani67 (دوشنبه 02 بهمن 91)

  11. #136
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 اسفند 90 [ 00:11]
    تاریخ عضویت
    1390-1-03
    نوشته ها
    206
    امتیاز
    2,914
    سطح
    33
    Points: 2,914, Level: 33
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    248

    تشکرشده 254 در 122 پست

    Rep Power
    34
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    میخوام قشنگ ترین خاطره زندگیمو براتون تعریف کنم
    قابل توجه کسانیکه که میگن ما آقایون رمانتیک نیستیم!
    وقتی برای اولین بار رفتم درب خونشون با اینکه وظیفه من بود واسش گل بخرم ولی به محض اینکه در رو باز کرد دیدم کلی رو که از بابت نامزدی براش خریده بودم و عطر زده و با حالت بسیار هیجان آمیزی اومد جلو و گفت دوستت دارم.
    من خیلی شوکه شدم، گفتم ای کاش با هم محرم بودیم تا بغلت می کردم. و از ساعت 8 شب تا 11.30 شب دم درب خونشون باهاش حرف می زدیم و می خندیدیم. مامانش هی میومد می گفت دم درب بده بیایین تو و من خجالت می کشیدم برم تو! خلاصه خیلی اون شب گل گفتیم و گل شنیدیم.
    همش بهم می گفت تو یه فرشته ای!!! تو بهترین شخصی هستی که من در زندگیم می بینم!
    اینم خاطره من از نامزدم.
    اما مثل اینکه یه خواب بود...
    این دوران 14 روز بیشتر طول نکشید و بعدش از هم جدا شدیم
    اما روزی هم که رفتیم وسایلامون رو پس بگیریم اومد پیش من و بابا و مامانم گفت منو ببخشید...
    من لایق شما نبودم

  12. 17 کاربر از پست مفید جویای نیمه گمشده تشکرکرده اند .

    جویای نیمه گمشده (دوشنبه 02 بهمن 91)

  13. #137
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 28 اسفند 90 [ 00:11]
    تاریخ عضویت
    1390-1-03
    نوشته ها
    206
    امتیاز
    2,914
    سطح
    33
    Points: 2,914, Level: 33
    Level completed: 10%, Points required for next Level: 136
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    248

    تشکرشده 254 در 122 پست

    Rep Power
    34
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    ای بابا
    هر روز میاییم اینجا تا خاطره ها رو بخونیم
    کسی دیگه خاطره نمی نویسه؟؟؟
    من با اجازه یه خاطره از خودم در کنم؟؟؟
    یه روز تو خونه نشسته بیدم داشتم تاخمه می شکستم دیدم تلیفونمو زنگ زد
    گوشی رو برداشتم گفتم هو کیسته؟
    ...
    البته این خاطره من برا کسانی جذابه که برنامه های طنزی تلویزینو می بینن

  14. 4 کاربر از پست مفید جویای نیمه گمشده تشکرکرده اند .

    جویای نیمه گمشده (دوشنبه 02 بهمن 91)

  15. #138
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    اون لحظاتی که دلخوری ها و دلتنگی ها داره آزارم می ده و هی ازم می پرسه " چی شده؟" ..." با من حرف بزن"... "بهم بگو چی ناراحتت کرده؟" ... اون وقتایی که همه دنیا و آدماش واسم تاریک میشن به جز چشمهای عسلی اش ... آره! همون لحظاتی که خودمو رها می کنم تو دریای مهربونیش و از درونی ترین لایه های احساسم باهاش حرف می زنم و بعدش همسرم با حرفای قشنگش بهم نشون می ده که تا چه اندازه منو درک کرده.... اون لحظات دلم بال می خواد... پرواز می خواد ... اینجور موقع ها زمین کم می شه واسه سرخوشی من!
    داااااااااااد بزنم چقدر دوستش دارم؟! ...



  16. 22 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (دوشنبه 02 بهمن 91)

  17. #139
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    عصربود و قرار گذاشته بودیم بریم بیرون. بهش گفتم خیلی خسته ام. نمی تونم بیام. تو بیا بریم یه جایی همین دور و بر یه قدمی بزنیم...

    زنگ زده میگه تو یه ساعتی بخواب و استراحت کن. من تازه الان راه افتادم، طول میکشه تا برسم اونجا ... حدس می زنم الکی میگه. لباس می پوشم و میرم دم در. می بینم داره کنار خوابگاه قدم می زنه ... بعد تازه شاکی هم میشه که مگه قرار نبود بخوابی ؟....

    قشنگ تر از این هم هست که حاضر بشی دم در یه ساعت رو پات بایستی به خاطر خواب همسرت؟ ...


  18. 29 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    آویژه (دوشنبه 02 بهمن 91)

  19. #140
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 90 [ 10:06]
    تاریخ عضویت
    1389-10-15
    نوشته ها
    79
    امتیاز
    2,335
    سطح
    29
    Points: 2,335, Level: 29
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    270

    تشکرشده 276 در 51 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"

    روز تولد پسرم بود. شوهرم بهم يه اس ام اس داد با اين مضمون

    " تو نمونه كامل يك مادر و همسري نمونه براي من هستي. خدا رو شكر"

  20. 21 کاربر از پست مفید niyaz-62 تشکرکرده اند .

    niyaz-62 (دوشنبه 02 بهمن 91)


 
صفحه 14 از 40 نخستنخست ... 45678910111213141516171819202122232434 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 02:56 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.