بچه ها خیلی خسته شدم ...
امروز بهش گفتم دیگه نمیخوامت ...
اونم گفت وقتی بهت گفتم دوماه صبر کن عجله کردی منم تو رو نمیخواستم
بعد حرفشو پس گرفت ولی گفتنی ها رو گفت...
تشکرشده 3,560 در 934 پست
بچه ها خیلی خسته شدم ...
امروز بهش گفتم دیگه نمیخوامت ...
اونم گفت وقتی بهت گفتم دوماه صبر کن عجله کردی منم تو رو نمیخواستم
بعد حرفشو پس گرفت ولی گفتنی ها رو گفت...
تشکرشده 119 در 54 پست
خواهر عزیزم، تمام تاپیکت رو خوندم، و راستش خیلی خیلی متاسف شدم.
راستشو بخوای، خیلی می ترسم که بهت پیشنهادی بدم که خدای نکرده برام مسئولیت اخلاقی داشته باشه، ولی فکر می کنم گفتنی ها گفته شده و تو هم تلاش خودتو کردی. من اگه جای تو بودم بیش از این خودمو آزار نمی دادم.
به نظرم مدیر همدردی هم به نوعی اشاره کرده که راه حل چیه:
اگر طی دوران عقد بتوانید بحران اصلی را پشت سر بگذارید، نشان می دهد در این زندگی پتانسیل بهبود وجود دارد.
زندگی که اولش این باشه...
هیچ وقت به خاطر حرف مردم کاری رو که انجامشو درست می دونی ازش منصرف نشو. باز هم می گم:
اگه جای تو بودم بیش از این خودمو آزار نمی دادم.
(الان جای این حرف نیست، ولی اگه همون طور که خودت هم اشاره کردی، بیشتر به رفتارهاش در دوران نامزدی دقت می کردی شاید خیلی زودتر و ساده تر می تونستی تصمیم درست رو بگیری) گذشته ها گذشته، از صمیم قلب امیدوارم آینده بی نظیری داشته باشی
منظورم از دوران نامزدی، همون دوره دو ماهه بود...
omidvar (جمعه 20 اسفند 89)
تشکرشده 1,723 در 298 پست
سلام سابینای عزیز
واقعا برات متاسفم امیدوارم هرچه زودتر از سردر گمی در بیای و یه تصمیم جدی برای زندگیت بگیری که هم به نفع تو باشه هم اقا محمد،راستش هم دلم برا تو میسوزه که داری خسته ورنجور میشی ،هم نامزدت ،راستی ریشه افسردگیش نمیدونی چیه؟
دعا میکنم در هر حالت خوشبخت بشی و تو سال جدید یه تحولی زندگیتو فرا بگیره
shayana (دوشنبه 23 اسفند 89)
تشکرشده 107 در 44 پست
سلام دوباره به خواهر گلم خواهر خواهشا درمان را به بعد از عید موکول نکنید تو همین یک هفته حتما وقت بگیرید الان برای شما زمان مهمه همون طور که مدیر گرامی فرمودن اکثر مشکلات شما به افسردگی اقا محمد بر میگرده پس خواهشا وقت را از دست ندهید
خواهرم خواهش میکنم
کوروش اول (جمعه 20 اسفند 89)
تشکرشده 3,560 در 934 پست
سلام دوستان ممنون از کامنت هاتون
کوروش جان باشه حتما وقت میگیرم برای مشاوره
دیروز یه ساعت بعد از زدن این پست محمد اومد و معذرت خواست، گفت من میدونم تو حق داری مرد مسئولیت داره باید پول در بیاره خانواده بگردونه
منم گفتم نتیجه عملیش چی میشه من دو ساله دارم اینها رو بهت میگم
گفت تو بعد عید منو ببین اگر بازم اینجوری بودم اونموقع گله کن قول میدم بعد عید همه اینها رو درس کنم
حالا ببینیم و تعریف کنیم
بچه ها خیلی خسته و دلمرده هستم...همه ش با خودم میگم چرا چرا چرا چرا
انگار خدا خیلی دوست داره دشمن های منو شاد کنه
تشکرشده 96 در 44 پست
باسلام
دوست عزیزم خیلی ناراحتم بخاطر مشکلتون برای راهنمایی کردن نیومدم چون خودمو بعد از راهنمایی سایر دوستان در اون حد نمیبینم بعد هم اینکه شما راه رو میدونی چیه
فقط خواهر عزیزم ازتون میخوام کمی بیشتر صبر کنی شما که تا حالا تلاشتو کردی بازم سعی کن همسرتون هم که خودش میخواد این وضع تغییر کنه پس این وسط فقط شمایید که تعیین کننده هستید
همسر شما بیماره کمکش کنید روحیتونو از دست ندید به این فکر نکنید که چه سرنوشتی داشتید چه سختیها کشیدید
شایداین یک قصه باشه ولی فکر میکنم تا حدود زیادی درسته:
به مردم دنیا میگن بیاید همه مشکلاتتون رو روی هم بریزید هر کی هر مشکلی رو فکر میکنه راحتتر حل میکنه برداره همه میان مشکلاشونو رو هم میریزن اما هر کسی باز مشکل خودشو برمیداره و میگه مشکل دیگران بدتر از خودمه
این تصور رو نکنید که با خارج رفتن زندگی تبدیل به بهشت میشه من نمیگم بده چون من نمیتونم نظر بدم ولی حداقل توی این شرایط از این فکرا نکنید
منظورم ابنه که الان این فکرا هیچ کمکی به بهبود زندگی مشترکتون نمیکنه و تمرکز شمارو از روی همسرتون و زندگی آیندتون کم میکنه
خواهش میکنم امید داشته باشید من از پستهاتون و راهنمایی هایی که تو سایر تاپیکها کردید به نظرم خیلی انسان منطقی , عاقل و صبوری هستید
دوست عزیزم مطمئن باش این روزها تموم میشه و با صبر و تلاش شما روزهای خوشی رو کنار همسرتون خواهی داشت
درضمن فکر میکنم که اگه دیگه از این بحثها با همسرتون نداشته باشید بهتره و با امید و شادیفقط روی درمان ایشون تمرکز کنید
به امید بهبودی سریعتر ایشون و خوشبختی هر دوی شما
بئاتریس (جمعه 12 فروردین 90)
تشکرشده 3,560 در 934 پست
دوستان عزیزم سال نو مبارک
اومدم براتون کمی از خودم بگم
متاسفانه این روزها بازم من عصبی هستم و چندین بار با محمد درگیر شدم و هر بارم گفتم اگه اینطوری پیش بره من نمیخوام
چند روز اول عید رو خونه اونها مونده بودم چون مادرم مسافرت بود
در این چند روز یک روزش رو گفت بدنم سسته و حال ندارم و میخوام بخوابم
روز دوم سر درد شدیدی گرفت
الان یه حالتی جدیدا پیدا کرده که تو خواب به مدت چند ثانیه انگار که سردش شده باشه بدنش می لرزه و بعد از خواب میپره و قطع میشه اولها تو خواب تیک داشت ولی این حالتش جدید هست و تازه بوحود اومده، الان یک ماه هست دکتری که در تهران رفتیم داروهاشو عوض کرده و گفته بود در سه چهار ماه بهبودش رو میبینید ولی متاسفانه من بهبودی هر چند ناچیز درش نمی بینم، رابطه جنسی مون هم که یه بیست روزی میشه که تعطیل هست
اونروز هم که باهم رفته بودیم بیرون بهم گفت من در خارج یک دوست شیرازی داشتم زنش هم کار می کرد هم بچه داری می کرد و هم هزینه شوهرشو میداد که درس بخونه تو مثل پدر منی اخلاقت شبیه اونه تو عمرا از این کارا بکنی ( پدرشو اصلا دوست نداره و فکر می کنه هر چی بدبختی داره زیر سر اونه )
منم دیگه قاط زدم و گفتم من همینم میخوای بخوا نمیخوای بهم بگو تا خودمو خلاص کنم از دستت، تو این دو سال مگه چی کار برای من کردی من از همه چیز محروم بودم الانم میگی خارج کار کنم برات خرجی بدم درس بخونی؟ تو درس می خوندی همینجا هم می تونستی بخونی، من پول درمیارم تو صبح تا شب می خوابی تو این زندگیو می خوای من نیستم من شرمنده
خلاصه وقتی باهاشم کلافه م می کنه با کاراش و حرفهاش، یک بار بهش گفتم زنداییم به من گفت دختر بلند شو بیا من از لحنش خوشم نیومد چرا بهم گفت دختر؟از این کار و عمل زنداییم خیلی ناراحت و عصبانی بودم و اونم میدونست
حالا از اون به بعد اسم من شده دختر، دم به دقیقه می گه دختر بیا فلان دختر بیا بهمان
همیشه همینطوریه اگه بفهمه من از کاری بدم میاد تکرار می کنه، مثلا قبلا ها که گریه می کردم فردای اونروز ادای گریه کردن منو در میاورد و هی میگفتم بسه باز شروع می کرد و اذیتم می کرد
واقعا دیگه حوصله شو ندام دوست ندارم پیشش باشم چون به جز سستی و خواب و رخوت و این جور ادا اطوارها چیزی ازش نمی بینم
احساس می کنم هر چی عقده از پدرش داره داره سر من خالی می کنه
زنداییم روانشناسه می گه اون چون احساس جنسی نداره خورد میشه و اینجوری میخواد تو رو اذیت کنه
تو این مدت یه بار بهم گفت من بجه بودم روزانه 25 بار دستمو می شستم!!! گفتم خوب چی شد خوب شدی گفت خود به خود!
این فکر به ذهنم رسید که با توجه به اینکه شب ادراری داشته و ... مشکلش به خیلی پیش ها بر میگرده
الانم دم به دقیقه دستهاشو الکل می زنه!
بچه ها یه چیز مشکوکی هم داره توی دستشویی خیلی زیاد معطل میشه و گاهی که تو خونه شونم الکی و بی مقدمه میگفت برم تا سر کوچه و بیام، وقتی می پرسیدم کجا رفتی می گفت رفتم ببینم روزنامه فروش ویژه نامه آورده، رفتم کدو بخرم... یعنی کارهایی که تو اون لحظه که مثلا خونه پر مهمون هست خیلی غیرعادی به نظر می رسه[/c
سرش که درد می کرد منم رفتم بالا باهاش خوابیدم خیلی ناراحت بودم که چرا هر چی آدم عجیب غریب و بیماره باید بیاد شوهر من بشه مادرش اومد در زد و طبق معمول فضولی ، پایین که رفتم بهش گفتم که از افسردگی محمد بود که سرش درد گرفت، مادرش هی سعی کرد بحثو منحرف کنه و ...، یه بارم بهش گفتم که محمد می گه من 25 دفعه دستامو میشستم بازم دیدم سعی میکنه بحثو عوض کنه، خوب اینها تدلیس کردن خواستم بدونه که من نفهم نیستم میدونم چی به چیه
الان منتظرم این عید و تعطیلات کشدار تموم بشه تا دوباره بریم مشاور، تنها چیزی که دلمو خوش می کنه اینه که امسال دیگه به هر حال تکلیفم روشن میشه یا اینوری میشم یا اونوری، قرار گرفتن توی حالت تعارض و معلق خیلی بده
به هر حال واقعیت اینه که من با حماقت های شخص خودم زندگیمو باختم و الان یک زندگی خانوادگی آروم و شاد و یک بچه ( من عاشق بچه هستم ) حسرتی میشه که باید تا آخر عمر روی دلم بمونه
تشکرشده 3,560 در 934 پست
از طرفی از مامانم هم شاکی هستم اونم یه افسرده دیگه هست که از اول زندگیم باهاش زندگی کردم ، واقعا دیگه حالم به هم میخوره از این زندگی، مادرم تو خونه افتاده از صبح ، هزاران دکتر رفته همه گفتن تو هیچ مشکلی نداری فقط روحیه تو درس کن، از یه طرف محمد تا ساعت 7 عصر خواب بود، تو این شرایط سخت که نیاز به یه همدم و همراه دارم اینم از مادرم که عین آینه دق شده برام ، کاش یه درآمدی داشتم که می تونستم برای خودم یه اتاق بگیرم تنها زندگی کنم
تشکرشده 169 در 34 پست
سابینای عزیز کل تاپیکتو - و تاپیک قبلیتو - خوندم. تلاشهایی که واسه نگه داشتن زندگیت تا الان کردی قابل تحسینه. ارزو میکنم هرجه زودتر مشکلاتت حل بشه و به زندگیی که لایقش هستی برسی. امیدوارم دوستانی که درین زمینه تجربه دارن هرچه زودتر بیان و راهنمایی کنن. این پستو نوشتم تا بدونی تنها نیستیو و خواننده های خاموشی هم هستن که تاپیکتو پیگیری میکنن و برات نگرانن.
parnaz (جمعه 12 فروردین 90)
تشکرشده 3,560 در 934 پست
دوستان می شه کمک کنید این موضوع برام روشن بشه که اگه من برای بار دوم جدا بشم و برم خارج، زندگیم چه صورت های ممکنی می تونه پیدا کنه؟ لطفا صادقانه و صریح بگید و بهم بگید که آیا تا آخر عمر من به یکباره بدبخت شدم رفت؟
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)