من رو پیشنهاد قبلیم تاکید میکنم
بهتره تو امتحانات اونم اولینش نرین سراغش
خب باید ایشون رو هم در نظر بگیرین
اینطوری بهتره
تشکرشده 1,123 در 399 پست
من رو پیشنهاد قبلیم تاکید میکنم
بهتره تو امتحانات اونم اولینش نرین سراغش
خب باید ایشون رو هم در نظر بگیرین
اینطوری بهتره
تشکرشده 6 در 5 پست
سلام دوستان عزیزم. ممنون بابت وقتی که برام گذاشتیم... "خیلی تنها"، "Mahtab"، "نعمت" عزیز و همه...نوشته اصلی توسط خیلی تنها
امیدوارم صوابش بهتون برسه. دم همه تون گرم. نمی دونم چه جوری باید تشکر کنم...
رفتم، از روی شماره پیداش کردم، تو راهرو دیدمش، خواستم که بعد از امتحان حرف بزنیم، قبول کرد...
1 ساعت حرف زدیم... تقریبا نظرش از 2 سال پیش هیچ تغییری نکرده، سفتو سرسخت تر شاید... یه سری عقاید عجیب و طرز فکر غریب... گفت قصد ازدواج نداره، قصد عاشق شدن نداره، قصد ادامه اون رابطه و یا شروع یه رابطه ی جدید و کلاً قبول کردن منو نداره. گفت میشه آدم برا پدر مادرش با کسی ازدواج کنه و عشق در کار نباشه و فقط برا اینکه با کسی باشه و بچه دار بشه و ... گفت اهداف زیادی در ازدواج نهفته س! خودش کلی خواستگار جواب کرده، از همکلاسی گرفته تا فکو فامیل... گفت نمی تونه به چشم یه آدم جدید بهم نگاه کنه و نمی تونه مثه قبل بهم نگاه کنه. از من خواست که ببخشمش و گفت نماز می خونه و هر روز توبه می کنه! هنوز هفته ای یه بار از اون موقع میره پیش روانشناس! گفت دوستاش همه می دونن افسرده س! ازم خواست بیشتر تلاش کنم و اگه خودم نمی تونم، به مامانم بگم برام دنبال زن بگرده و با کس دیگه ای خلاء اونو پر کنم... گفت حتما برای ازدواج عشق لازم نیست! بچه دار میشی و همه چی یادت میره... من گفتم سایه ش رو زندگی می مونه تا ابد، گفت می مونه، اما باید کنار اومد! گفت 3 تا خواهش داره: 1- ببخشمش 2-کسی رو پیدا کنم 3- یادم نیست چی گفت!!! گفت به من مدیونه، گفت من می تونستم خیلی اذیتش کنم، آبروشو ببرم، اما نکردم، گفت همین اتفاق برا یکی از دوستای صمیمیش افتاد و پسره همش اذیت می کنه و گفته نمیذاره آب خوش از گلوش پایین بره... گفت بهش قول بدم که تلاش کنم و با کسی باشم، گفتم قولی نمی تونم بدم، گفتم من نمی تونم برا اینکه تو رو فراموش کنم، برم با یکی که دوسش ندارم زندگی کنم و اونو هم بدبخت کنم! گفت تو چه ویژگی مثبتی در من می بینی، دختر نجیب زیاده!!! و این حرفایی که معمولاً در این مواقع زده میشه... گفت می خواد فقط درسشو بخونه، رو درسش تمرکز کنه، نماز می خونه، روزه می گیره و گفت: "الانم که اسلامو کاملاً قبول داره!!!" (انگاری ما کافریم، یزیدیم(البته یزید مسلمان بود!) ) گفت فرق کرده، گفت عکساشو پاک کنم چون:1- الان که اون عوض شده و من نباید به عکساش نگاه کنم!! 2- هر چی نگاه کنم عکسا رو بدتر میشم... گفتم، از کجا می دونی پاک نکردم...
گفت چیزایی که از من داریو بریز دور، گفتم ریختم دور... گفت باید بیشتر تلاش کنی، حتما کم تلاش کردی که نتونستی فراموش کنی. گفت چیزی نشد نداره، گفتم خوب می دونم و واسه همینه که الان اومدم و اینجام... گفت دیگه براش فرقی نداره، حتی حاضره یه کاری که ازش متنفره انجام بده، اگه پدر و مادرش صلاح بدونن! گفتم شاید پدر و مادرت راضی شدن، اونوقت چی؟ گفت، نه، من دیگه نمی خوام... گفتم تو می گی نشد نداره، میگی نگو نمی خوام، اما خودت داری عکسشو میگی... من زیاد حرف نزدم، چون حرفم چند کلمه بود که همونا رو هم گفتم... تقریبا همه حرفای 2 سال پیشو زد با چند حرف جدید... با اینکه من یهو سر زده رفتم، زیاد اونقدر که بایس هول میشد، نشد! تقریبا، نه، خیلی از من مسلط تر بود انگار... آره خلاصه اینطوری... منم که حرفام تموم شد، گفتم اگه ندیدمت، دیدار به قیامت، یا دیدار به زندگی بعدیمون... کیفمو برداشتم مثه این فیلما، تو یه جاده ی طولانی زیر آفتاب گرم مثه اُسکولا! راه افتادم... بعد یه 100 متر رفتم دیدم اونوری راه نیست برگشتم که ماشین سوار شم... یه 10 نفری هم آشنا اونجا دیدم، دوست، آشنا، همکار و...
آره خلاصه، قصه ی ما ماست بود، هر چی گفتیم راست بود!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)