سلام:
امروز حدود 2.5 ماه از زمانی که اولین بار تصمیم گرفتم در این تالار بنویسم گذشته است و آنقدر اتفاقات مختلفی رخ داد که حتی با تمام تلاشم نمی تونم اونو در یک خط خلاصه کنم ...
چقدر آن روز ها سرشار از عشق و نفرت بودم...چقدر انتظار سخت بود ..اینکه بارها سعی کردم چشمان کسی که دوست داشتم را برای خودم بکشم تا نکنه روزی از یاد برن...چقدر روزهای خودم رو به این امید گذروندم که شاید نشانه ای از حضور دوباره او ببینم....ولی هر بار که چشمانم را بستم فردا صبح باز هیچ لثری از حضورش نبود....
تصمیم به یافتم راه حل مشکلات و اینکه سعی کردم با خودم تا حدی صادق باشم...
امروز که به آن روزها نگاه می کنم و یاد تک تک اون لحظات زیبا که دود شد و رفت می افتم نام خدا را بر زبان می آورم که شاید به زجر و سختی زیاد به من نازپرورده خیلی چیزها را فهماند ....در این راه دوستان خوب تالار را هیچ ذگاه فراموش نمی کنم چون موجب شدند من با وجود خیلی ویزگی های مثبت ضعف های خود را بپذیرم و امروز احساس کنم من تغییر کرده ام و خوشحال باشم به جای آنکه فقط افسوس از دست دادنش را بخورم چیزهای فراوانی یاد گرفتم که دیگر تکرار نخواهم کرد....
وقتی بار اول آرمان جواب ابتدایی را زد و من مجبور به توضیحات بیشتر شدم ...وقتی که نوشتم تازه فهمیدم چه کردم ..دوستانی چون مرجان ...نقاب...و.... خیلی های دیگر و در نهایت کیوان و فرشته مهربان که سنگ تمامی در شناخت من بودند...
و بس بی انصافی است که نگویم از دوستی که در تمام این مدت پا به پای من غصه خورد و من افتخار کردم که انسانیت نمرده است...شناخت او بسیار برای من جالب بود و می دانم که شما دوستان هیچ کئام او را نمی شناسید و من هم اقرار می کنم هنوز او را نشناختم ولی از او هم که امروز به هر دلیلی کنارم نیست سپاسگذارم ...خداوند کسی را که دوست داشتم از من گرفت ولی کسانی را پیش رویم گذاشت تا من هر روز بیشتر پیشرفت کنم....
ولی علت نوشتنم بعد این مدت...
من معتقدم تمام دوستان باید در نهایت نتیجه اتفاق رخ داده در زندگی خود را نه تنها برای خود بنویسند بلکه برای دوستان دیگر هم بنویسند شاید روزی به در کسی خورد که مثل من گرفتار شده بود....
ماجرای زندگی من نیز به همان طریقی پیش رفت که مال خیلی از عاشقان پیش می رود..
دوستان من در همان بیمارستان کار کردم ..آن روز کع برای بار دیگری بعد از 2 ماه او را دیدم را از یاد نخواهم برد..سرعت ضربان قلبم آنقدر تند بود که فکر می کردم با وجود شلوغی بیمارستان همه صدایش را می شنوند...چقدر انتظار اون لحظه را داشتم و چقدر سعی کردم عادی رفتار کنم خدا می داند و اقرار می کنم هیچ وقت آنقدر عادی رفتار نکردم...به هر حال من احساس شوق و نشاط را در ظاهر افسرده غمگینش دیدم...شاید دوستی تصور از ظاهر بینی کند ولی کسانی که عشق را تجربه کرده اند می دانند چشم ها هرگز دروغ نمی گویند..بگذریم تو این مدت 5-4 بار هم را دیدیم هرچند من طی این مدت نیز چیزهایی شنیدم که گاه بسیار به شناخت من از او نزدیک بود و افتخار می کردم که روزی قرار بود او مال من باشد ولی چیزهایی هم شنیدم که به هر علتی به من گفته نشده بود...آن روزها بسیار عصبانی بودم از نا شنیده ها ولی اقرار می کنم که هنوز دوستش داشتم......
آنقدر خرد و بهم ریخته دیدمش که روزی با خود فکر کردم آیا این همان کسی است که من روزی دوست داشتم و نمی دانم شما به چه می اندیشید ولی من نه تنها علاقه ام به او کم نشد که بیشتر شد ..شاید یکی از علتاش شعر ساده ای بود از فراق که او برایم نوشته بود و پرستار مسنی آن را به من داد و چقدر ان لحظه احساس کردم دوستش دارم خدا می داند....و چطور خودم رو کنترل کردم که سراغش نروم نیز خدا می داند و خودم....
هرچند به گناه ناکرده دوستانی هم از دست دادم ولی حتما ان نیز بخشی از آموزشی بود که خدا برای من در نظر گرفته بود وهرچه این بار آموخته بودم نیز برای ان دوست هم خرج کردم ولی جوابی نگرفتم ولی این بار کمتر از هزاران بار دیگر در زندگیم اشتباه کردم....
حداقل اینکه این بار تمام تلاشم را کردم و پاسخ نگرفتم .....
بگذریم....امروز که اینان را می نویسم بعد این همه انتظار برای بازگشتش او باز گشته و از من شروعی دوباره می خواهد...و من نمی دانم .....البته به او گفتم دیگر تمایلی به ادامه ارتباط ندارم و می خواهم فکر و ذهن خسته ام را بعد این همه تلاش بی وقفه که برای رفع مشکلاتم گذاشتم استراحت دهم ولی باز گشت او درست وقتی من احساس می کنم کاملا اصلاح شدم برایم سوال بود..
خدایا تو چگونه ما انسان ها را اینگونه در دستانت حرکت می دهی با این همه اندیشه و تفکر و چقدر صبوری؟؟؟؟؟؟
حالا برای بار دوم از من خواسته است که از نو شروع کنیم و من باز فکر خواهم کرد هرچند بسیار دوستش دارم و هیچ گاه از من دور نبود ولی........و باز هم ولی......و باز هم ولی.........
حالا تصمیمی خواهم گرفت .....ولی خواستم به پاس تمام دوستانم که در این راه به من کمک کردند و برای کمک به افرادی که خدای نا کرده شاید مشکل من را داشته باشند بنویسم که حاصل این همه همفکری تالار به کجا رسید:
1)من فهمیدم که او قادرترین و بهترین و تنها ترین خالق هستی است و هیچ گاه بندگانش را تنها نمی گذارد..
2)فهمیدم چقدر می توانند دوستان برای هم مفید باشند
3)فهمیدم اگر بخواهیم بر هر کاری تواناییم
4)فهمیدم چگونه ارتباطی سالم برپا کنم و همه را مدیون این تالار هستم
5)فهمیدم بهترین مانع شکست توکل به او و ذات بی همتایش است و بعد کمک گرفتن از دوستان دلسوز و مقالات و کتاب های ارزشمند و در نهایت تنها و تنها اعتماد برخود و تصمیمات منطقی خود
6)باز گذاشتن احساسات و سرکوب نکردن آنها در زمان مورد نیاز
7)نترسیدن از شکست و مواجهه شدن با آن و گرفتن درس های ارزشمند از آن و بکار بستن آنها در زندگی
8)و.............................
حقیقتش انقدر زیاده که نوشتنش خیلی سخت میشه ولی دوستان در اخر یک کلام به همه آنان که هنوز در کشاکش حل مشکل خود مانده اند...دوستان من هر اتفاقی در زندگی ما ارزشمند است و حتما خالق از وقوع آن قصدی دارد پس شما هم مانند من سعی کنید نترسید و بر مشکلات غلبه کنید ....
من توانستم تغییر کنم پس شما هم می توانید تنها اگر بخواهید......
من بازم از همه دوستانم که در این راه چه مستقیم چه غیر مستقیم به من کمک کردند تشکر می کنم و برای مدیر تالار کع چنین فضایی را برای دوستان ایجاد کرده است سپاسگذارم....
و کلام آخر:
هنوز انسان های زیادی چون آن روز من به کمک همه ما نیاز دارند پس بیایید وقتی وارد تاپیکی می شویم به احترام نویسنده اون هم شده اگر می توانیم کمکی کنیم ...بکنیم و یاد نگیریم مثل عابران خیابان تنها از کنار هم بگذریم.......
ایستاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)