به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 27 از 42 نخستنخست ... 7171819202122232425262728293031323334353637 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 261 تا 270 , از مجموع 413
  1. #261
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 27 مهر 92 [ 19:59]
    تاریخ عضویت
    1387-9-21
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    9,209
    سطح
    64
    Points: 9,209, Level: 64
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 141
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    407

    تشکرشده 419 در 163 پست

    Rep Power
    45
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده


    چون نخواست!


    آشپز مدرسه هر روز صبح خیلی زود از خواب بر می خواست و در باغ مدرسه با جدیت ورزش می کرد. بعد از چند ماه صاحب بدنی ورزیده شده بود. روزی یکی از شاگردان مدرسه با حسرت به او اشاره کرد و به شیوانا گفت: ای کاش من هم می توانستم مثل او صبح ها زود از خواب بیدار شوم و ورزش کنم و بدنی سالم و ورزیده داشته باشم.
    شیوانا پاسخ داد: نه تنها تو بلکه همه شاگردان این مدرسه می توانند بدنی این چنین ورزیده داشته باشند.
    شاگرد با اعتراض گفت: من موافق نیستم! همه نمی توانند! خداوند فقط به بعضی ها این توانایی را عطا کرده.
    شیوانا گفت: برای من کاری بکن. کاغذی بردار و فهرستی از اسامی اعضای مدرسه تهیه کن و مقابل هر اسم خواسته مهم او را بنویس. عصر برای من این فهرست را بیاور.
    شاگرد چنین کرد و عصر فهرست اسامی اعضای مدرسه را به همراه خواسته مهم و اصیلشان به شیوانا داد. شیوانا از او پرسید: چند نفر از اعضای مدرسه خواسته و ارزوی اصیلشان داشتن بدنی ورزیده بود؟
    شاگرد با تعجب فهرست را نگاه کرد و سرش را تکان داد و گفت: هیچ کدام. همه انها از جمله خود من خواسته اصیلمان چیز دیگری بود! حتی یک نفر هم نگفت که ارزو دارد مانند اشپز مدرسه ورزیده شود.
    شیوانا گفت: من گفتم که هر انسانی قادر است صاحب اندامی ورزیده شود، ولی نگفتم که همه ادم ها خواهان آن هستند. هر کسی می تواند به هر ارزویی که دارد برسد، فقط کافی است واقعا ان ارزو خواسته اصلی و همیشگی اش باشد. اگر کسی به چیزی نرسیده خیلی ساده دلیلش این است که خواهان آن نبوده و نباید دیگران را مقصر ناکامی خود بخواند.


    منبع: مجله موفقیت

  2. 3 کاربر از پست مفید Niloo55 تشکرکرده اند .

    Niloo55 (پنجشنبه 06 اسفند 88)

  3. #262
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
    يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
    بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
    مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.

    يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
    جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
    مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.
    اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
    اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
    بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

    تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.


    نويسنده: گابريل گارسيا مارکز

  4. 4 کاربر از پست مفید parnian1 تشکرکرده اند .

    parnian1 (پنجشنبه 22 بهمن 88)

  5. #263
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    سه شنبه 23 آذر 00 [ 07:11]
    تاریخ عضویت
    1388-1-20
    نوشته ها
    1,530
    امتیاز
    36,537
    سطح
    100
    Points: 36,537, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second ClassSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    5,746

    تشکرشده 6,060 در 1,481 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    274
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    روزی دو راهب بودایی از روستایی می گذشتند .. آنها به نهری رسیدند که در اثر بارندگی اکنون پر آب شده بود و دختر جوانی را دیدند که سعی می کرد به آن سوی نهر برود اما می ترسید که لباسهایش خیس شود . یکی از راهبان بدون اینکه حرفی بزند دختر جوان را بغل کرد و با خود به آن سوی رودخانه برد و سپس او را زمین گذاشت و دو راهب به راه خود ادامه دادند
    یکی دو ساعت در سکوت گذشت و راهب دوم همچنان در فکر بود تا اینکه لب به سخن باز کرد و به دوستش گفت تو چطور توانستی این کار را بکنی ما راهب هستیم و تماس با زنان برای ما بسیار بد است.

    راهب اول لبخندی زد و گفت من آن دختر را همانجا کنار رودخانه هم از بغلم و هم از ذهنم پایین گذاشتم اما تو او را تا الان در ذهن خود نگه داشته ای حال بگو کار کداممان بد تر است.


    ============================================
    وقتی مشکل یا ناراحتی پیش می آید ما اغلب تا مدتها فکر و ذهن خود را مشغول آن می کنید تا حدی که حتی شب خوابمان نمی برد . معمولا فکر مشکل بیشتر از خود مشکل باعث رنجش ما می شود . اگر بتوانیم همچون راهب اول تصاویر اتفاقات را از ذهنمان خارج کنیم به آسودگی بیشتری می رسیم . عواطف انسان مستقیما تحت تاثیر تصاویر است چه تصویر یک اتفاق باشد که در حال رخ دادن است چه تصاویر تلویزیون و چه تصاویر اتفاقات گذشته که در ذهن خود مرور می کنیم . در یک فیلم شاد یا کمدی با اینکه می دانیم اتفاقات فیلم واقعی نیستند با این حال روی احساس ما تاثیر می گذارند و یک فیلم غمگین هم ما را غمگین می کند هر چند می دانیم کسی واقعا آسیب ندیده . برای ذهن فرقی نمی کند که تصاویری که به آن می دهیم واقعی باشند یا غیر واقعی . مربوط به گذشته باشند یا حال یا آینده . ذهن کار خود را انجام می دهد و فرمول خود را دارد . تصاویر خوب و زیبا حال ما را خوب می کند و تصاویر بد و زشت حال ما را بد . پس اگر در حال مرور تصاویر وقایع نامطلوب گذشته هستید یادتان باشد که در حال خراب کردن خانه درون خود هستید درست مثل کسی که در خانه خود آتش روشن کند و خانه را با دود سیاه کند


  6. 4 کاربر از پست مفید صبا_2009 تشکرکرده اند .

    صبا_2009 (پنجشنبه 06 اسفند 88)

  7. #264
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 31 خرداد 91 [ 10:54]
    تاریخ عضویت
    1386-12-10
    نوشته ها
    1,675
    امتیاز
    16,606
    سطح
    82
    Points: 16,606, Level: 82
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 244
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,060

    تشکرشده 3,145 در 958 پست

    Rep Power
    186
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    ما يک ارباب رجوع داريم تو شرکتمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود توشرکت و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، خلاصه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه.



    اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست) آشنا شدم و اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه (حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده ) 2-3 روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم.



    چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت، همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.



    فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم. اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه‌بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکر ميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه.





    پس اگر واقعا عاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه ROAST BEEF خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش رو توي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي. و همينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم (5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.



    دخترک و پیر مرد



    فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
    پیرمرد از دختر پرسید:
    - غمگینی؟
    - نه.
    - مطمئنی؟
    - نه.
    - چرا گریه می کنی؟
    - دوستام منو دوست ندارن.
    - چرا؟
    - چون قشنگ نیستم
    - قبلا اینو به تو گفتن؟
    - نه.
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
    - راست می گی؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت


    دخترک و پیر مرد



    فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
    پیرمرد از دختر پرسید:
    - غمگینی؟
    - نه.
    - مطمئنی؟
    - نه.
    - چرا گریه می کنی؟
    - دوستام منو دوست ندارن.
    - چرا؟
    - چون قشنگ نیستم
    - قبلا اینو به تو گفتن؟
    - نه.
    - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
    - راست می گی؟
    - از ته قلبم آره
    دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
    چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت


  8. 2 کاربر از پست مفید shad تشکرکرده اند .

    shad (یکشنبه 09 اسفند 88)

  9. #265
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    بهلول و پل صراط !

    آورده اند كه بهلول بيشتر اوقات در قبرستان مي نشست
    روزي هارون كه به قصد شكار از آنجا ميگذشت از وي پرسيد:بهلول اينجا چه ميكني؟
    بهلول گفت:به ديدن اشخاصي آمده ام كه نه غيبت مردم را مي نمايند ،نه از من توقعي دارند ونه من را آزار ميدهند.
    هارون گفت:آيا با ديدن قبرستان ،مي تواني از پل صراط و سؤال و جوابش مرا آگاهي دهي؟
    بهلول گفت:در همين محل آتشي بيفروزيد و سيني فلزي بر روي آن نهيد تا داغ شود ،پس به هارون گفت: من با پاي برهنه بر آن مي ايستم و نام خود وهرچه دارم و هرچه امروز خوردم و آشاميدم ذكر مي نمايم ،تو نيز بايد چنين كني...

    پس روي سيني ايستاد به سرعت گفت:بهلول و خرقه اي و نان جو و سركه و فوري پايين جست.

    چون نوبت به هارون رسيد در معرفي نامش آنقدر بر سيني ايستاد كه پايش بسوخت و طاقت نياورد وبيفتاد.

    آنگاه بهلول گفت: اي هارون اين نمونه دنيوي سؤال و جواب آخرت است.
    آنها كه درويشند و از تجملات دنيا بهره اي ندارند آسوده از پل صراط بگذرند و آنها كه پايبند دنيا بوده اند ميسوزند و گرفتار ميشوند!

  10. 3 کاربر از پست مفید parnian1 تشکرکرده اند .

    parnian1 (جمعه 14 اسفند 88)

  11. #266
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    یکشنبه 18 مرداد 94 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1387-6-12
    محل سکونت
    همدردی
    نوشته ها
    2,295
    امتیاز
    31,060
    سطح
    100
    Points: 31,060, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial25000 Experience Points
    تشکرها
    11,614

    تشکرشده 12,542 در 2,269 پست

    Rep Power
    256
    Array

    "شکست" وجود ندارد

    جك از يک مزرعه‌دار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل
    بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جك
    آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»
    جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»
    مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
    جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
    مزرعه‌دار گفت: «مي‌خواي باهاش چي کار کني؟»
    جك گفت: «مي‌خوام باهاش قرعه‌کشي برگزار کنم.»
    مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه که يه الاغ مرده رو به قرعه‌کشي گذاشت!»
    جك گفت: «معلومه که مي‌تونم. حالا ببين. فقط به کسي نمي‌گم که الاغ مرده است.»
    يک ماه بعد مزرعه‌دار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»
    جك گفت: «به قرعه‌کشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و 998 دلار سود کردم.»
    مزرعه‌دار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»
    جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
    هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهره‌برداري هست.

  12. 5 کاربر از پست مفید baby تشکرکرده اند .

    baby (چهارشنبه 19 اسفند 88)

  13. #267
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,197

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده





    دید که به یه مریض بی احترامی کردند.نمی تونست کاری بکنه.اون شب اون مریض رو از خونش بیرون کردند.شب بیرون خوابیده بود. از این موضوع عصبانی بود.تو یه خونه تنها بود.از همه جا و همه کس نا امید.تنها کاری که می تونست انجام بده دعا برای شفای اون مریض بود.وایستاد به نماز به نیت شفا."الله اکبر" رو که گفت اشکاش سرازیر شد هر جوری بود تا قنوت خودش رو نگه داشت.توی قنوت داشت خدا رو به اهل بیت قسم میداد تا رسید به نام مبارک حضرت ابالفضل(ع).دیگه نتونست ادامه بده.
    اونجا بود که احساس کرد خدا متوجه اونه و داره حرفاشو میشنوه ولی اون چشمی که با اون میخواست خدا رو ببینه قبلا" کور شده بود و چیزی جز تاریکی و ظلمت رو نمیدید.
    فردای اون شب اون مریض خوب شد!!!

  14. #268
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 09 اسفند 96 [ 15:33]
    تاریخ عضویت
    1387-11-29
    نوشته ها
    1,732
    امتیاز
    22,684
    سطح
    93
    Points: 22,684, Level: 93
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 666
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    4,250

    تشکرشده 4,202 در 1,430 پست

    Rep Power
    189
    Array

    حکایتی از عبید زاکانی!

    اندر حكايت اقوام ايراني!!!


    خواب دیدم قیامت شده است.
    هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان.

    خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»
    گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
    خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
    نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
    خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم.

  15. 5 کاربر از پست مفید parnian1 تشکرکرده اند .

    parnian1 (چهارشنبه 26 اسفند 88)

  16. #269
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 02 اسفند 89 [ 16:24]
    تاریخ عضویت
    1388-1-18
    نوشته ها
    519
    امتیاز
    5,952
    سطح
    50
    Points: 5,952, Level: 50
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 198
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,677

    تشکرشده 1,685 در 458 پست

    Rep Power
    67
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    نقل است كه چون عبدالله خان ازبك، خراسان را متصرف شد، بر سر قبر رستم آمد و اين بيت را خواند:

    سر از خاك بردار و ايران ببين
    بكام دليران توران زمين

    وزير او گفت: رستم جوابى دارد، اگر مرخص باشم، عرض كنم .
    گفت: بگو . گفت: رستم در جواب مى‏گويد:

    چو بيشه تهى ماند از نره شير
    شغالان به بيشه درآيد دلير
    چو بيشه ز شيران تهى يافتند
    سگان فرصت روبهى يافتند



    ____________ ____
    خزائن، ص 143

  17. کاربر روبرو از پست مفید THEN تشکرکرده است .

    THEN (سه شنبه 03 فروردین 89)

  18. #270
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,197

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده

    روزی روزگاری یک هیزم شکن خیلی قوی برای کار سراغ یک تاجر الوار رفت تاجر او را استخدام کرد. و دستمزد خوبی برایش تعیین کرد و همچنین شرایط کاری بسیار خوب بود. بنابراین هیزم شکن ما تصمیم گرفت کارش را به نحو احسن انجام دهد، تا محبت صاحب کار خود را جلب کند.
    رئیس جدید به او یک تبر داد و محل کارش را نشان داد. روز اول هیزم شکن ۱۸ درخت را قطع کرد. رئیسش به او تبریک گفت و از او خواست به همین روش به کار خود ادامه دهد.
    تاجر بسیار هیجان زده بود تا ببیند روز بعد هیزم شکن چند درخت قطع می کند. اما روز بعد او توانست فقط ۱۵ درخت را بیندازد. روز بعد هیزم شکن تلاش خود را بیشتر کرد. ولی فقط ۱۰ درخت قطع کرد. هر روز با همه تلاشی که می کرد تعداد کمتر درخت می توانست قطع کند.
    هیزم شکن با خود فکر کرد من باید قدرت خود را از دست داده باشم. بنابراین پیش رئیس خود رفت و از او معذرت خواهی کرد. و گفت نمی دانم چه اتفاقی افتاده است که هر روز توانایی من در قطع درختان کمتر می شود.
    تاجر در جواب پاسخ داد: « آخرین باری که تبر خود را تیز کردی کی بود؟ »
    هیزم شکن پاسخ داد: تیز کردن؟ من وقتی برای تیز کردن تبر نداشتم چون خیلی مشغول ...
    در این لحظه هیزم شکن به فکر فرو رفت و در کمال شرمندگی به اشتباه خود پی برد.


    آیا شما هم تبر زندگی خود را تیز می کنید؟

    آیا اطلاعات خود را به روز می کنید؟

    آیا زمانی را برای اندیشیدن و بررسی آنچه انجام داده اید می گذارید؟

    آیا نتایج کارهای خود را تجزیه و تحلیل می کنید؟

    آیا بدنبال راهی موثرتر برای مشکلات فعلی هستید؟

    یا اینکه آنقدر خود را درگیر انجام کاری کرده اید که وقتی برای این کارها ندارید.

  19. 2 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (جمعه 27 فروردین 89)


 
صفحه 27 از 42 نخستنخست ... 7171819202122232425262728293031323334353637 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
    توسط مدیرهمدردی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 215
    آخرين نوشته: پنجشنبه 27 شهریور 99, 15:15
  2. راه بهشت (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: سه شنبه 12 شهریور 87, 07:52
  3. داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی
    توسط rose در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 10 خرداد 87, 18:50
  4. داستان کوتاه
    توسط محمدابراهیمی در انجمن داستان و حکایت آموزنده
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: یکشنبه 01 اردیبهشت 87, 21:27

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 20:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.