با سلام خدمت همدردی های عزیز
دوستان حالم خیلی بده واقفا راه رو گم کردم لطفا راهنماییم کنیم
اگه توی جریان باشین من و شوهرم خیلی مشکلات داشتیم ولی از یه جایی من تصمیم گرفتم که کاملا سکوت کنم و برای خودم زندگی کنم و بهونه دست همسرم ندم تا حدودی اوضاع خوب و قابل تحمل بود ولی یه جاهایی واقعا کم آوردم
همسرم کاملا به من زوم کرده و مثل بچه مدرسه ای ها مدام کنترلم میکنه مثلا هر هفته میگه ناخن هات رو بیار جلو ببینم کوتاهه ؟ یا مانتو شلوار و ... اصلا نمیخره و میگه میدونم اگه بخری تنگش رو میخری در حالیکه آخرین مانتو رو سه سال پیش دو سایز بزرگ برام خریده و من الان سه ساله فقط اجازه دارم اون رو بپوشم و واقعا کهنه شده ...
دوستانی که تاپیک های قبلی منو خوندن در جریانن که همسرم موقع عصبانیت دست به کارهای خیلی خطرناک میزنه دیروز یکی از این روزها بود .
همسرم همیشه با کوچکترین بحث میگه ما به درد هم نمی خوریم چرا جدا نمیشی منو هم خلاص کنی مثله پیله به من چسبیدی و ... البته حالش که خوب میشه میگه دوستت دارم تو بهترین خانومی و ... ولی در طول روز حداقل دوبار از طلاق میگه
دیروز من دستم رو موقع آشپزی بریده بودم و نتونستم جورابهای همسرم رو بشورم با لحن بدی گفت اینجا هتل نیست بخوری و بخوابی اگه بخوای خونه من بمونی باید زحمت بکشی من مفت خور نمی خوام سریع جورابا رو بشور منم یه جورابی که تو آویز بود رو بهش دادم گفتم دستم خونریزی داره اینا رو بپوش صبح که بیدار شد همش دنبال بهونه بود اولش رفت سراغ رو بالشی ها گفت اینو چرا نشستی کثیفه بعدش چند تا بهونه دیگه آخرش هم مثله همیشه شروع کرد به فحش های ناموسی دادن به مامانم و بابام که به دخترش هیچی یاد نداده اولش کلا سکوت کردم ولی وقتی دیدم تمومی نداره گفتم به خانوادم چه ربطی داره لطفا حسودی اونا رو نکن . تا اینو گفتم اومد آشپزخونه از دستام گرفت و فشار داد و ببخشید کلی توف کرد صورتم 😢😢😢 خیلی از این حرکتش چندشم میشه چندباری هم انجام داده دخترم خیلی می ترسید و گریه می کرد منم تا این کار رو انجام داد بلند بلند گریه کردم و بلند نفرینش می کردم و بهش گفتم تازگیا خیلی دروغ بهم گفتی تو یه خائنی منم میشم مثل خودت منم از این به بعد بهت دروغ میگم خیانت میکنم. تا اسم خیانت رو شنید اومد اتاق و در رو بست و بهم گفت اگه یبار دیگه صدات رو بلند کنی اینجوری خفت میکنم دستش رو روی گلوی خودش برد و محکم فشار داد صورتش قرمز شد و چشاش از حدقه اومده بود بیرون خیلی از قیافش ترسیدم و زود از اتاق اومدم بیرون و به بابام زنگ زدم ( میدونم کارم اشتباه بود ولی واقعا ترسیدم ) شوهرم اومد پذیرایی چاقو رو برداشت جلوی دحترم به سینه خودش چندین بار کشید خون اومدم بهم گفت این حرکت رو انجام دادم تا متوجهت کنم اگه بهم دروغ بگی و خیانت کنی این بلا رو دفعه بعد سر تو میارن دخترم فقط داشت میلرزید و منم گریه می کردم همون لحظه بابام زنگ زد و من با گریه گفتم که شوهرم خودش رو چاقو زد بابام بهم گفت میام ببرمت اومد و با شوهرم خیلی منطقی و آروم حرف زد و اما شوهرم مثل همیشه حرف خودش رو میزد و داد و بیداد می کرد تا اینکه بابام به پلیس زنگ زد تا با دست اونا منو ببره و بگه که دخترم اینجا امنیت جانی نداره . شوهرم از این حرکت بابام خیلی عصبانی شد که چرا پلیس به خونه من آوردی ؟آبروی من رو پیش همسایه ها بردی و شروع کرد پیش پلیس ها فحش های خیلی افتضاحی به بابام گفت پلیس هم بهش می گفت خجالت بکش به مرد با اون ریش سفیدش اینجور فحش میدن ولی شوهرم همش بهش فحش میداد و تحقیرش میکرد .
پلیس صورت جلسه کرد ولی همسرم گفت من برای سوزوندن پدر خانمم اجازه نمیدم همسرم بره خونه باباش من امضا نمیدم . حداقل امروز نمیزارم پلیسم گفت اینجا امنیت جانی نداره بزار بره وقتی دید می خوام برم زود دخترم رو کشید طرف خودش گفت اون بره ولی دخترم رو اجازه نمیدم دخترم شروع به گریه و التماس میکرد که مامان منو تنها نزار از یه طرف بابام هم می گفت اگه نیای دیگه برای من مردی دختری بنام تو ندارم وقتی دیدم شوهرم بچه رو نمیده به پلیس گفتم نمیام . بابام خیلی ناراحت شد گفت مثل بارهای قبل فقط منو خراب کردی برو با این روانی زندگی کن ولی دیگه هیچ وقت به من زنگ نزن از این ثانیه من دختری به نام تو ندارم
دوستان حالم خیلی خرابه شوهرم تا صبح غر زده و تهدید کرده که عوض کار بابام رو تلافی میکنه از یه طرفم نمیدونم کار درست چیه؟ میدونم از این به بعد روزگارم سیاه تر شد . مامانم زنگ زده بود می گفت فردا بیا خونمون .
لطفا راهنماییم کنین من و دخترم از لحاظ روحی با چاقوهایی که به خودش زد و فحش هایی که به بابام داد اصلا خوب نیستیم