سلام
من خانومی ۳۱ ساله و همسرم ۳۵ ساله است که ما ۲ سال آشنایی ۳ سال عقد و ۶ ساله ازدواج کردیم.
همسرم از اون دسته افرادی هست که به شدت محتاج به تمجید و تعریف مخصوصا در جمع هست. افراط و تفریط معمولا داره. بسیار مهر طلبه. فرزند اول خانواده است و زمان زیادی حلال مشکلات خانواده بوده از هر جهت.بسیار به افراد محبت میکنه و از طرفی بسیار متوقع هست.سخت گیری و خرده گیری زیادی داره و همه خصوصیات افرادو کنکاش میکنه.پر شر و هیجانه و صدا بلندی داره.کم شوخی میکنه و بیشتر بحث میکنه.به این علت وقتایی که اینکارا رو نمیکنه از دیدگاه خودش خیلی صبر و تحمل داره به خرج میده و افراد مقابلش خیلی در حقش بدی میکنن.نیاز داره همیسه کسی تشویق و همراهیش کنه و کلا انسان جنگ جویی هست.
از طرفی من فرزند آخر خانواده هستم همیشه مورد حمایت بودم خیلی به مسائل زودگذر نگاه میکنم خیلی چیزا رو یادم میره و کینه نمیکنم.ترس و استرس از تنها بودن دارم و یه مقدار ضعیفم توی حل مسائل.ثدای آرومی دارم زیاد شوخی و متلک میگم و معمولا ساکتم.از کسی تعریف نمیکنم معمولا.صبر و تحملم بالاست ولی در مقابل پرخاش و خشونت سست میشم.
در کل ما سر هر مسئله کوچیکی بحث میکنیم و ایشون زود صداش میره بالا و من شاکی میشم و اون میگه به دلیل کارای توه و این روند مدت هاست ادامه داره.
من از نظر خودم اون رو سالهاست کنترل میکنم و پرخاشگریهاشو تحمل کردم.
از نظر اون ایشون من و رفتارهای بی انصافی من رو تحمل کرده.
یک شب پدر ایشون اومده بود خونه ما من خواب بودم من رو بیدار کرد و گفت پدرم اینجاست گفتم برای من لباس بیار از آدرسی که دادم نتونست لباسم رو پیدا کنه من گفتم خوبه همینو میپوشم ولی اون اصرار کرد تو خوب آدرس ندادی و کلا باید با منقاش باید ازت حرف کشید.من رفتم توی پذیرایی و آروم به پدرش سلام و خوشامد گفتم.ایشون اومد و به پدرش گفت ببخشید همسر من گاهی خواب پا میشه ویندوزش بالا نمیاد و با بی حالی سلام میده.پدرش گفت من ایرادی نگرفتم هیچوقت شاید خسته است.ایشون بی توجه به حرف پدرش بازهم تکرار کرد تا من گفتم چرا جلوی بقیه آبروی منو میبری گفت من با پدر مادرت خوب حرف میزنم گفتم مگه منم خوب حرف زدم. تو این زمان صداش بالا و بالاتر میرفت.انقدر ادامه دادیم تا دیگه داد میزد و هندونه رو پرت کرد کف آشپزخونه و فریاد میکشید من خیلی داغ کردم با چاقوی آشپزخونه رفتم سمتش واون دست منو گرفت و به زور از دستم کشید.
گفتم زنگ میزنم به پلیس گفت من زنگ میزنم ننه و بابات بیان ببرننت رفتم سمت اتاق اومد دنبالم هولم داد افتادم رو تخت پاشدم من دستمو بردم سمت صورتش خودشو کشید عقب بهش نخورد.یادم نیس چی میگفتیم.ولی یه سیلی محکم زد صورتم پرت شدم رو تخت و چند ثانیه بی حرکت موندم اونجا.توی تمام این مدت پدرش مانع میشد ولی بی توجه بهش کاراشو انجام میداد.ز زد به مدرم که شهرستان بودن گفت بیا من اینو از خونه میندازم بیرون دیگه هم نمیذارم بیاد...بگذریم من خیلی ترسیده بودم ازش طلاهامو و شناسنامه مو برداشتم تو جیبم. شب وحشتناکی بود.
پدر و مادرم از شهرستان چند ساعت طول کشید تا بیان.
وقتی اومدن من و ایشون کمی عقده گشایی کردیم به شدت از من ایراد گرفت کوچکترین خاطره ها رو تعریف کرد از من. پدرش پیشنهاد مشاوره داد ولی همسرم معتقده خودش بهتر بلده ولی خیلی چیزی تغییر نکرد.
الان یکم با مشاوره حرف زدم.همسرم منو آورد خونه پدرم دو روز بمونم خودم برگروم حالم عوض شه.
یکبار حضوری و با پیام عذر خواهی کرده اما من الان معلق رو هوام.
اون اشتباهتشو قبول نمیکنه و من دلم نیس که بمونم و باهاش خوب باشم.نمیشه باهاش حرف زد زود داغ میکنه و همه چیو به سمت من برمیگردونه‌.رغبت ندارم.از طرفی اون شب برام یادآوریش مثل داغی رو دلمه.چون خیلی اهل گذشت و طلب بخشش نیست.
از طرفی نمیتونم زندگیمو و ایشونو ول کنم برام مثل خانواده است.