سلام.
من 30 ساله و همسرم 32 سالشه.
ما مدت خیلی کوتاهی هست که عقد کردیم. حدوداد 3 ماه و من کمتر از 10 بار تاحالا رفتم منزلشون.
و متاسفانه هر بار در نبود همسرم، مورد عنایت از سمت مادرشون قرار گرفتم!!!
ولی تا الان هیچ چیز به همسرم نگفتم و نادونی مادرش رو بخشیدم و زدم به حساب سادگیش.
کلا هم دوس ندارم تایمی رو که با همسرم سپری میکنم درگیر مسائل خاله زنکی باشم، دوس دارم از لحظات لذت ببرم و فقط در مورد خودمون حرف بزنیم.

مادرشون ایندفعه در حضور ایشون در غالب شوخی و خنده منو شستن و پهن کردن.
من اونجا خیلی خونسردیمو حفظ کردم.
ولی بعدش که اومدم خونه خیلی دمغ شدم.
مادرشون در واقع حرفی رو نقل قول از خاله همسرم گفتن.

همسرم گفتن اصلا چنین چیزی رو خالشون نگفتن.
منم از همسرم خواستم دفاع بی جا نکنن چون واقعا به من حس عدم امنیت روحی و عاطفی دست میداد.
منم خواستم زشتی کار مادرشون رو بگم، مستقیم نگفتم مادرت چرا اینطوری گفت.
گفتم بازگو کردن این حرف کار جالبی نبود.

اون شب همسرم خیلی خسته بود و دوس نداشتم ادامه پیدا کنه.

ولی روز بعدش طاقت نیاوردم و دوباره مطرح کردم و قلبم اونقدر شکسته بود که وقتی بهم زنگ زد همون اولش گریم گرفت.
همسرم فکر کرد من چرا انقدر ناراحت شدم و میگفت این چیزا ارزش ناراحتی نداره.
من خیلی سر بسته گفتم که اولین بار نبود.
ایشون گفتن دیگه چه چیزایی بود.
منم گفتم بیخیال و دوس ندارم خودمون رو درگیر کنیم.
ایشون گفت هرچی شد به من بگو حتما.

ولی من دوس ندارم.
من از روز عقد تاحالا سعی کردم همیشه جویای احوال خانوادش باشم، به پدرش زنگ میزدم احساس کردم مادرش حسودی میکنه، به ایشون هم جداگانه زنگ میزدم.
خواهر همسرم که خودش باعث و بانی وصلت ما بود، یک ماه سراغی ازم نگرفت ولی من بازم بهش پیام دادم.
من هفته ای یه بار عصر سر میزدم، دو هفته یک بار هم برای شام.

از روز جمعه تاحالا نه دیگه سر زدم، نه زنگ.
دوس ندارم.
تو دوران پی ام اس هستم، خیلی رنجور و عصبی هستم.
دلم نمیخواد برم ببینمشون و چیزی بارم کنن.
نمیدونم همسرم پرسید چرا نرفتم این هفته چی باید بگم.
به همسرم تاکید کردم در مورد اون قضیه بهشون چیزی نگه که دامن زده نشه به قضیه

خیلی همسرم دوسم دارم، همه جوره هوای منو داره، شغل سختی داره، اصلا دلم نمیاد درگیر مسائل خاله زنکیش کنم.