سلام دوستان وقتتون بخیر

من 2 سال و نیم پیش اینجا یه تاپیک داشتم در مورد ارتباطم با یک زن با اختلاف سنی معکوس دو دهه! این رابطه برای من شکست خورده، من بیشتر از اینکه دنبال جواب همگرا باشم بیشتر دنبال جواب های واگرام تا بهتر تصمیم بگیرم، من همه تاپیک هام رو به انجمن آزاد انتقال دادم و از مدیر خواستم که عمومی راهنماییم کنه. من 28 سالم، یک فرد مستقلم که از بعضی جنبه ها در عرف جامعه مورد تحسین قرار گرفتم و از بعضی جنبه ها اصلا مورد پذیرش نیستم، من حدود 2 سال و نیم پیش رابطه جدیم رو با این خانم شروع کردم، رابطه به شکلی سریعی جلو رفت، من خواسته های متفاوتی داشتم و اون هم خواسته های متفاوتی از من، من ازش خواستم که مادر من باشه (من همه جوره ازش حمایت کرده و می کنم چیزی که ازش خواستم احساس درونیم بود نه اینکه من بزرگ کنه!)، ولی اون درواقع اینو نمیخاست، من احساسات زیبایی رو تجربه می کردم من عاشق شده بودم پرانرژی بودم، اتفاقات خوشایندتر سمتم می اومد، یادم تو خیابون که قدم می زدم ترانه عبری "من و تو" آریک آنستاین رو زیرلب می خوندم که می گفت " من و تو دنیا رو عوض می کنیم مهم نیست که خیلیا قبلا این حرف زدن" نمیخاستم از دستش بدم خلاصه من اشتباه بزرگ رو مرتکب شدم و بهش گفتم شرایطت رو می پذیرم! گفتم باهات ازدواج می کنم کاملا هم جدی گفتم و دروغی نگفتم، البته اولین بار اون به من این پیشنهاد رو داده بود، من فکر می کردم در گذر زمان راه حل پیدا می کنم و رابطه رو اونجوری که میخام به تعادل می رسونم. زمان می گذشت ترس های اون خودش رو نشون می داد. مثلا چطور میخاد من حتی به دوستاش معرفی کنه! ولی این موضوع برای من مهم نبود چون من برای دیگران زندگی نمی کنم و حرفشون برام اهمیتی نداره، از طرفی من میل جنسی به این خانم نداشتم ولی اون اوایل به من داشت که من دست رد به سینش زدم گرچه که الان اون دچار یائسگی شده البته اول رابطه به من گفته بود سال ها می تونم باهات زندگی کنم بدون اینکه تحریک بشم! اون جهان بینیش تقریبا شرقی تو اتاق خوابش مجسمه بودا داشت با عکس زنی که یوگی ها بهش مادر می گفتند و من برعکس اون پدر معنویم یه فرد آزاد خد-اباورمتولد قرون وسطی بود که جان اف کندی بهش لقب سمبل تمدن غرب رو داده بود! اون می گفت من با تو نمی تونم از لحاظ معنوی رشد کنم! اون تو ثروت بزرگ شده بود و من برعکس، کودکیم رو تو فقر مطلق،که باعث شده بود نگاه متفاوتی داشته باشیم به مسایل مربوط به زندگی و حقوق انسان ها، این تفاوت به قدری عمیق بود که مطمئن بودم سر این موضوع با هم مشاجرات شدیدی خواهیم داشت که یک بار هم رخ داد! اون از یه خانواده مرفه، آرام، عرفی و مذهبی(خودش نه) بود ومن متولد یه خانواده آزاد که درعین خد-اباوری یا ناباوری بسیار نوآور در تمام زمینه ها بودن، خانواده من فوق العاده قدرتمند(سیاسی و اقتصادی که اکثرا ایران رو ترک کردن) که به ماجراجویی، شهامت، دردسرسازی، بدعت گذاری و روحیه عصیان مشهور بودن(پدرم غریبست و مذهبی و من از ازدواج دوم مادرمم). تو نگاه پدران من ثروت، مذهب و ملیت تاثیری در برخورد با آدم ها براشون واقعا نداشته و به خاطر نداشتن روحیه ناسیونالیستی و مذهب گرایی بعضی به ما بی ریشه و یاغی می گفتن. ولی اکثریت با احترام از ما یاد می کنند. با این حال همه نزدیکان من با غریبه ها ازدواج کردن! حتی خودش هم می گفت که کمتر دختری پیدا میشه که اگه خانوادت رو بشناسه باهات ادامه بده، گرچه این موضوع برام اهمیتی نداره، من ازش یه بار پرسیدم که اگه همسن بودیم پدرت با ازدواج من و تو موافقت می کرد؟ فکر کرد و گفت نه! اون ازم پرسید پدربزرگت(کسی که کودکی من بزرگ کرد) موافقت می کرد که با زنی با این همه اختلاف سنی باشی؟ من بهش گفتم که حتما تو رو بهش معرفی می کردم، از کودکی به من ایمان داشت و می دونست که می تونم هر مشکلی رو حل کنم .
پسر این خانم از من 5 سال کوچکتر اولین بار که با مادرش منو دید برگشتنی به مادرش گفت چقدر آدم خوب و درعین حال توانایی بود ازش خوشم اومد. به من احترام میزاره پسرش ولی صمیمی نیستیم. خلاصه بگم که یک بار بهم زنگ زد که منو جایی ببره تعجب کردم! یه کافه رفتیم به یه پیرمرد سلام کرد و گفت بابا! نشستیم و حرف زدیم چندین ساعت البته خاطره و کار و... تعریف کردیم. اونجا فهمیدم که به زبان بی زبانی میخاد بهم بگه مادرم من صاحب داره بهش نزدیک نشو! آخهه می دید که مادرش چقدر از من تعریف می کنه و به من احترام میزاره، حس ششم پسرش واقعا قوی!
این خانم تو یه دوراهی گیر کرده میگه درست که رابطمون شور نداره ولی عمق داره! همیشه به من میگه که شیفته اخلاقم شده ولی از طرفی تحمل این اختلاف سنی رو نداره و پسرش که می تونم بگم عزیزترین فرد زندگیش غیرمستقیم بهش حالی کرده که نمیخاد که با من ارتباطش نزدیک باشه؛ خلاصه بگم در رابطه من و این خانم حتی اگه یه رابطه عادی هم فرضش کنیم الان داخلش فقط عنصر تعهد هست نه صمیمیتی و نه هیجانی. واقعا به این رابطه اسمی جز حماقت میشه گذاشت؟!
من حالم خیلی بد، درد رو با مغز استخوانم حس می کنم، از دردی که می کشم ناراحت نیستم و مسئولیت کارم رو پذیرفتم و اصلا هم ناامید نیستم، بی اشتهایی عصبی گرفتم شب ها 3 ساعت می خوابم اون روز به پسرخالم گفتم برام شراب ناب بیار میخام انقدر سر بکشم تا استفراغ کنم! احساساتم جریحه دار شده. بهش گفتم تو این همه سال با وجود بی عاطفگی، تنبیه و تحقیری کهه پدر و مادرم بهم کردن فقط 3بار برای خودم گریه کردم، جوری با احساساتم بازی کردی که بارها اشکک ریختم تو تنهاییم آخه چرا؟ چرا با من اینجوری می کنی؟ تو که بی احساسی تو که ترسویی چرا وارد رابطه ای میشی؟؟؟ میخام جام زهر رو سر بکشم و تموم کنم کاملا، الان باهاش خیلی سردم، ولی جوابش رو مودبانه میدم. باید تکلیف هردومون رو مشخص کنم، مطمعنم کات کنم تا 6 ماه دپرسم و هر روز اشک می ریزم، ولی چون فکر می کنم اشتباهات من تو این رابطه بیشتر بوده میخام جبران کنم براش، درهرحال میخام به بهترین و انسانی ترین روش جدا بشم راهنماییم کنید تا با روش بهتری انجامش بدم. با خودم میگم باهاش ازدواج کنم و از ایران ببرمش(خودم نمی مونم پیشش) موقعیت اون برای مهاجرت ضعیف و تنها راه حلش سرمایه گذاری که اونم زمان برهست براش، تبعات بعدش هم مهم که چطور میخاد تو اقتصاد لیبرال به عنوان یه فردی که تو رفاه کامل زندگی کرده صرفا با سود املاکش(ارزش پول ضعیف ایران) دووام بیاره، تازه پسرش هم هست

صدمات من

من یه مرد با احساسات قوی ام، ولی احساسات درونیم بعد رابطم با این خانم غلیان بیشتری گرفته بود احساس خلا داشتم، نیاز جنسی و عاطفیم داشت فوران می کرد! من قدرت داشتم و دارم، من یه پسر پاستوریزه و چشم و گوش بسته نبودم، من مردی ام که مرکز روسپی گری لوکس رفتم! حتی محله اراذل و اوباش یه شهر فوق العاده مدرن که به تجارت اینترنشنالش مشهور رفتم که تخت گذاشته بودن و بینشون پرده کشیدن بودن و صدای آخ و اوخ آدم ها فضا رو پر کرده بود! حتی کافه ای که پاتوق دگرباش هاست(lgbt) هم از رو کنجکاوی رفتم ولی حسی بهشون ندارم، به عنوان فردی که روی رینگ خونی برای مبارزه رفتم نه از شلاق می ترسم نه از عرف نه از مذهب من به خاطر خودم کاری نکردم ولی نیازهام رو با تمام وجود دارم حس می کنم، دارم اذیت میشم، من تنها زندگی می کنم و تو ایران هم هرکاری بخام می تونم انجام بدم! و هیچ محدودیت بیرونی ندارم قبلا روزی 5بار خودارضایی می کردم با اینکه 3جا کار می کردم و باشگاه (کیک بوکس) می رفتم، دیوونه شده بودم انگار! یادم تو چهار ماه 3بار خواب دیدم که همجنس بازی دارم می کنم! مونده بودم چیکار کنم داشتم تو اون رابطه مستهلک می شدم! بیشتر از یک سال از رابطمون گذشته بود بهش گفتم میخام وارد یهه رابطه جدید بشم دیگه نمی تونم تحمل کنم دیوونم کردی! چقدر بی احساسی! تو واقعا یه زنی؟!! هرجایی برام یه مکان بالقوه برای آشنایی شده بود، راحت با دخترا دوست می شدم ولی حداکثر یکک ماه رابطم طول می کشید(یک بار هم 3ماه طول کشید) و من کات می کردم گاهی هم تو 48 ساعت! عقلم رو از دست داده بودم! سرقرارها که می رفتم این جمله جلوی چشمم می اومد که " اگه به کسی خیانت کردی فکر نکن خیلی زرنگی بدون بیشتر از لیاقتت بهت اعتماد کرده" غم عمیقی تو وجود میومد، نوشیدنی خودم رو هم می زدم دخترِ بهم می گفت چت شده؟ چرا ناراحت به نظر میایی؟ می گفتم یه موضوع شخصی اهمیت نده گوش میدم به حرفات، نمی دونم دنبال چی بودمم دنبال تجربه دوباره صمیمیت بودم یا هرچی! بعضی از این دخترا خیلی با احساس و لطیف بودن ولی من جوری ردشون می کردم که از من بدشون بیاد، یادم یه بار به یکیشون گفتم "ببین من تو رو واسه سکس میخام، دختر برگشت بهم گفت تو که میدونی رابطه ما 3 ماهه دیگه به اونجا می رسه چرا این حرفو می زنی!" جا خوردم! بلند شدم و گفتم "بابا دست از سر من بردارید من دیوونم! من مریضم..." باورم نمیشد منی که اگه آسفالت باشه از روی چمن رد نمی شدم! چطور پا روی احساس این دخترا میزاشتم و دلشون رو می شکستم از کارم پشیمونم ولی انگار عادت کردم، دوست ندارم مثل مردهایی بشم که به قول مدیر همدردی میان تعهد میدن که خیانت نکنند ولی عادت کردن...من نمیخام یه خیانت پیشه باشم نمیخام...
الانم تو یه رابطم با یه دختر موفق و پراحساس، من دوست داره، باهام درد و دل می کنه! بهش حس جنسی هم دارم! قرار من خونشون هم دعوت کنه و به پدرش معرفیم کنه! دلم به حالش و حالم می سوزه! میخام کات کنم. من یه جورایی سرپرست چند تا دختربچم، خودم لقب بابالنگ دراز رو به خودم دادم! اگه کسی با احساساتشون بازی کنه حقش رو کف دستش میزارم، واقعا برای رفتار خودم متاسفم! یه سری راه حل تو ذهنم هست ولی چیکار کنم؟
ممنون که خوندید،من فقط از کلیات گفتم و اونارم خیلی خلاصه نوشتم اگه جایی رو گنگ توضیح دادم صمیمانه عذر میخام، بگید تا توضیح بدم