سلام دوستان و خوبان
نمیدونم من رو هنوز یادتون هست؟البته زیاد نگذشته پس فکر کنم فراموشم نکردین.مشکلی که می خوام مطرح کنم هیچ ارتباطی با مشکل قبلیم نداره.اما چون با روحیاتم تا حدی آشنا بودین بهتر دیدم که مشکلم با همسرم رو اینجا مطرح کنم و به من کمک کنید تا بتونم تصمیم درستی بگیرم.چون واقعا نمید.نمیدونم باید چیکار کنم توش موندم.
خدایا خودم رو به تو میسپارم.از این طریق هم کمک کن
بهتره از آخر شروع کنم.موضوعات زیادی هست که بین من وهمسر اختلاف بوجود میاره و باعث ناراحتی میشه و البته از نظر خود من مشکلات لاینحل و بزرگی نیست که نشه حلش کرد اما همونا هم هیچوقت حل نشد.چون منو همسر نتونستیم هیچ وقت گفتگوی سازنده ای داشته باشیم.یعنی اگه قهر بودیم آشتی میشد اما مشکل حل نمیشد و در جای دیگه باز زخم باز میکرد.
در هر صورت....موضوعی هست که همیشه از اول ازدواج هم من رو آزار میداد و اون بودن همسرم کنار خانوادش هست.نمیدونم چطور باید بگم.وابسته نیست.اما نسبت به اونها احساس مسئولیت زیادی میکنه.ازشون حساب میبره.عاشق مامانشه و هر حرفی که مادرش بزنه سریع تاثیر میذاره رو افکارو تصمیم هاش.همش می خواد کنار اونها باشه.نمیدونم چرا اما خونه مادرش رفتن مثل پارک شهر برای بچه ها میمونه.نه اینکه بگم اونجا خوشحاله نه.اما همش میخواد اونا رو یه جوری خوشحال کنه که البته به دلیلی غمی که دارن این تا حدی طبیعیه و من سعی کردم توی این مدت هم خودم باهاش کنار بیام ،هم تا حدی همسرم در رفت وآمد و رفتار نرمال بشه.اخیرا تصمیمی گرفته که من باهاش مخالف بودم.زندگی در کنار اونها.ما جای و مکان خودمون رو داریم و خیلی راحتیم.فقط به دلایل مشکلات اونها می خواد کنارشون باشه.که من مخالفت کردم.چون هیچ نیاز و اجباری در حال حاظر نمیبینم.و وقتی تصمیم قاطع من رو دید تصمیم دیگری گرفت که که تصمیمش یعنی هر روز کنار آنها باشد.
من مخالفت کردم و گفتم اگه این تصمیم رو بگیری من هم ازت جدا میشم.
حرف از جدایی زدم شاید حرف دلم نبود اما بارها بهش فکر کردم اما شرایطی ندارم که بخوام این تصمیم رو بگیرم.اونهم بدون هیچ گفتگو و حرفی بهم گفت باشه فکراش رو بکن تا جدا بشیم چون من و تو هیچ وقت به توافق نمیرسیم.
حرف من اینه.چرا اینقدر بی احساس؟حتی حاظر نیست در موردش حرف بزنیم.نه اینکه من گحرف جدایی زدم.نه.فرقی نداره.چند بار دیگه که من ازش ایراد گرفتم و گفتم که من این رفتارهای تو رو نمیپسندم و دوست دارم که با اینطور . آن طور رفتار کنیوبرگشته بهم میگه تا دیر نشده و هنوز جوون هستس و وقت داری.عمرت روبا من تلف نکن.
من بچه دارم.عاشقشم.نمیخوام بینمون جدایی بیفته.با بچه هم نمیتونم مثل قبل زندگی کنم.آیا الانم با قبل از ازدواجم یکیست؟شرایط خوبی برای جدایی نمیبینم.آینده روشنی رو تصور نمیکنم.اما انگار که هیچ احساسی به من نداره.
دیشب دلم میخواست برم بوسش کنم و باهاش حرف بزنم و...اما دیدم اینکارم پا گذاشتن رو غرورم هست وممکنه فکر کنه ثبات شخصیتی ندارم.از اون ور میگم جدایی از اونور آشتی و آشتی های موقتی.من دوسش دارم.اکثر اوقات این من هستم که برای رفع مشکل قدم بر میدارم و اون هیچ وقت تلاشی برای رفع مشکل نمیکنه.همیشه من رو محکوم میبینه و میخواد که محکومم کنهوهمیشه فکر میکنه من اشتباه میکنم.مشاوره رفتیم.فکر میکرد با حرفاش مشاوره من رو محکوم می کنه.یعنی علنا گفت اگه مشاور گفت فلان رفتارت اشتباست قبول میکنی .گفتم آره وسعی میکنم تغییرش بدم.اما دید داره محکوم میشه و نگاهها بیشتر طرف او هست تا من.دیگه نیومد وگفت چرت میگه.اما رفتار و اخلاقش خیلی بهتر شد.به خودم گفتم شاید در ظاهر قبول نکرده اما در باطن تغییر کرده.اما اخیرا دوباره گیر میده.با هر چیزی مخالفت میکنه.همش می خواد ازم ایراد بگیره.
من فکر میکنم آدم بی احساسی هست.من فکر میکنم بفقطبرای این ازدواج کرده که خانئاده ای تشکیل بده و ونیازهای جنسیش رو از راه شرعی رفع کنه وکلا عشق و دوست داشتن ومحبت برایش مفهومی ندارد.یا اینکه من را دوست ندارد؟؟؟؟؟نمیدانم!
می خوام خودم به تنهایی برم مشاوره اما تا بهم وقت بده کمی طول میکشه.تو این مدت چیکار کنم.دوباره مثل همیشه برای حرف زدن پیش قدم بشم.آشتی کردن و محبت برای من راحته اما برای اون نه.انگار قلبش از سنگه البته نسبت به من.
آیا به طلاق فکر کنم؟
وقتی به این راحتی میگه بیا طلاق بگیریم و هیچ احساس دلبستگی در او نسبت به خودم نمیبینم باز خودم رو بشکنم و خودم میانجیگر خودمون باشم؟
اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.
آیا بقیه عمرم رو همینجوری بگذرونم با یکمردی که به من عشق نداره یا حداقل اینجوری به نظر میاد.
من پر احساس و اون بی احساس.حاظر نیست مشکلاتش رو قبول کنه.حاظر نیست به خودش فکر کنه.نمیتونم بگم ممکنه تغییر کنه.
شما بگین چیکار کنم؟فکر نمیکنین چند سال دیگه مثلا 5 سال،10 سال دیگه به خودم بگم کاش همونموقع که جوون بودم جدا شده بودیم.
چون الان دارم به این نتیجه میرسمکه من این رفتارها رو وقت نامزدی دیدم .این بی احساسی و رفتارهایی که آزارم میداد اما شجاعت بر هم زدم رو نداشتم.
باید چیکار کنم؟این تحثیرها رو تحمل کنم به خاطر بچه و دلایل کم اهمیتتر دیگه.

خدایا چنان کن سرانجام کار................تو خوشنود باشی و ما رستگار(آمین)