توی تایپیکی تقریبا 2 ماه پیش با این تیتر نوشتم

دختر مورد علاقم امروز روز آزمایش ازدواجش با کسی دیگست؟خواهشا کمک
سلام خواهش میکنم یه کمکی کنید و قضاوت کنید
امروز که دارم این مطلبو مینویسم دختری که یکسال در کنارش بودم داره برای ازدواجش با یه پسره دیگه آزمایش خون میده.....
نمیدونم نمیدونم به خاطر این که قلبمو به درد آورد آرزوی شکست تو ازدواج براش کنم یا بازم براش آرزوی خوشبختی کنم......
خیلی برام سخته تا حالا تو عمرم هیچوقت احساس شکستگی غرور نکرده بودم...حس میکنم خوردم کرد...البته تویه این یک سال بارها خواستم ازش جدا شم اما اون همیشه دنبالم اشک ریختو زاری کرد...همیشه دلم بهش میسوخت...به خاطر همین تنهاش نمیذاشتم...توی این یه سال از موقعیتای خوب ازدواجم به خاطرش گذشتم...خیلی باهم فرق داشتیم همیشه بهش میگفتم اما قبول نمیکردو حرف از عشق میزد منه خوش خیال فکر میکردم واقعا عاشقمه...
چهره ی زیبایی داشت...از نظر قدی تو زیر شونه هام بود نه این که من بلند باشم قد من 181 بود که این واقعا آزارم میداد...بینیشم عمل کرده بود...قبل از عملشم چهره ی جالبی نداشت(اینو تو عکساش دیده بودم)...از نظر خانوادگیو فرهنگیم تفاوت داشتیم...دختر خیلی آزادی بود...برام از رابطه های قبلش گفته بود صداقت خوبی داشت اما این که با یه نفرشون یه تریپ لاو در حد دو سال داشته برام قابل هضم نبود..همیشه میدیدم پسره زنگ میزنه و التماس میکنه...از این ترس داشتم روزی همچین اتفاقی برای خودم بیفته...بهش گفتم میترسم یه روز بشم مثل این پسره...اما گفت نه تو با اون همه ی این پسرایی که باهاشون بودم فرق داری....
یه سفر دو هفته ای قسمتم شدو رفتم مکه....قبل از سفر مکه گفتم دیگه دوست ندارم این رابطه ادامه پیدا کنه...گفت پس بیا خواستگاریم...پسره دوست بابام خواستگارمه...من دیگه نمیتونم ازدواج نکنم دیگه من ۲۴ سالمه...بهش گفتم نه نه ما به درد هم نمیخوریم......
اما اشک ریخت و زاری کرد که پس عشق و علاقه چی.......
دوباره افتاد تو ذهنم.....از مدینه زنگ زدم بهم گفت دوستت دارم حسین.....
تو اونجا دعام این بود اگه باهام خوشبخت نمیشه با یکی ازدواج کنه بره........
بعد از سفر مکه اولین کاری که کردم بهش زنگ زدم...میخواستم بگم منم دوستت دارم....منم میخوامت...........
اما اون گفت من تصمیمو گرفتم...این خواستگارم پسر خوبیه و باهاش خوشبخت میشم اما با تو نه....بهش گفتم اینکه حرف یک سال من بود...!!!میگفت تازه فهمیدم.....
پسر خواستگاره یک سال از خودش کوچیکتره............
رفتنش برام مهم نیست...این که خوردم کردو رفت مهمه...این که به خاطر پسر ی که تو ذهنش بهتر از من بود از همه ی افکارش گذشت از همه ی به اصطلاح عشقش گذشت....خورد شدم ...حس بدی دارم...چرا تا وقتی خواستگاری نیومده بود من همه چیزش بودم.....اما الان دیگه من شدم کابوسش...بهش میگفتم دارم می یام خواستگاریت به مادرم میگم به خونتون زنگ بزنه....اما اون گفت نمیخواد زنگ بزنید ما ضایعتون میکنیم......
خیلی التماسش کردم اما اون اصلا نمیفهمید....
خیلی شکستم.........خیلی شکستم...حس اینکه الان کنار کسی دیگستو به یاد منی که روز و شبمو از دست دادم نیست.......حس پایین بودنو خورد شدن میکنم حس این که خیلی حقیرم......................
خیلی حقیرم که دختری که یک سال بهم گفت دوستت دارم به خاطر کسی دیگه رفت...........خدایا کمکم کن...شما هم تورو خدا دعام کنید.........یه قضاوتم بد نیست
حالا اون دختری که تو این دو ماه داغونم کرده بود برگشته...
دختری که بدترین حرفارو تو روزای آخر بهم زد...
چقدر از شما دوستان کمک خواستم...
بعد از اینکه رفته با اون آقا پسرو به من پشت کرده به قول خودش دلش پیش من بوده
اون پسرو نمیخواسته......
به نظرتون چی کار کنم...
همون کاریرو رو که با من کرد!؟
همون......
میگه دوستت دارم...
میگه من با کسی دیگه نمیتونم باشم!!!
باور کنم............................................ ...
شما جای من بودید چی کار میکردید............