سلام
من دختری 21 سا له هستم حدود 2 سا ل پیش با پسری 29 سا له در سفر آشنا شدم و بعد از گذشت 6 ماه دوستی معمولی به خواست من رابطه ی صمیمی تری برقرار کردیم در تمام این دوران خانواده ی من کاملا در جریان این دوستی بودند و با این رابطه مشکلی ندارند و با توجه به شناخت تقریبی که از ایشون بدست اورده بودند از شخصیت ایشون بدشون نمی اومد حدودا بعد از گذشت 1 سال بود که حرف ازدواج بین ما پیش اومد ولی دوست من چون قصد ادامه تحصیل و رفتن از کشور رو داره هیچ وقت قولی به من نمی داد و در رابطه با ازدواج به من می گفت هنوز زوده برات ولی هیچ وقت هم منکر این قضیه نمی شد که منو دوست داره و اگر قرار بود اینجا بمونه ما 2 تا زوج خوبی برای هم می بودیم من خودم هم از قبل از آشنایی با ایشون قصد ادامه تحصیل در خارج رو داشتم و وقتی این مساله رو بهش عنوان کردم که ازدواج کنیم و با هم بریم گقت به دلیل مسائل ما لی و سختی های رفتن نمیتونه مسئولیت منو قبول کنه ولی حاضر به حمایت از من هست و خیلی هم خوشحال می شه که بعد از اون من هم برم پیشش. خلاصه در این 6 ماه اخیر ما اکثرا در گیر رو دار این بحث بودیم و همیشه من این قضیه رو عنوان می کردم و دوست داشتم لا اقل بهم قول بده ولی از اون جایی که شخصیت محکم و عقلانی داره هیچ وقت این گفته ی منو قبول نمی کرد و من همش به دنبا ل راه حلی برای ازدواج زودتر با ایشون بودم یا این که حداقل حرفی بزنه که تو دلم از این بابت نگران نباشم ولی همیشه من و پا در هوا نگه می داشت.
خوب نا گفته نماند که تو این مدت دوستی ما رابطه ی جنسی نیز با هم داشتیم و اکثرا به خواسته ی من بود منظورم اینه که از این قضیه این رو بر داشت نکنید که چون من نیاز جنسی طرف مقابلم رو بر طرف می کردم ایشون هم به نحوی از این دوستی سود می برده و هیچ وقت به من در مورد ازدواج نه نمی گفته تا وقتی که از ایران بره و من از یاد ببرمش. ولی خوب متسفانه حدود 1 ماه پیش تو رابطه من تقریبا بکارتم رو از دست میدم و شدیدا دچار ترس و اضطراب می شم ولی قبل از این قضیه به من کفته بود که یه مشکلی داره که اگه حل بشه اون موقع راحت تر در مورد ازدواج فکر می کنه وتصمیمش رو میگیره که بالاخره چه کار کنیم.
بعد از این اتفاق به من کاملا اطمینان خاطر داد که می خواسته و می خواد که با من ازدواج کنه ولی یکم مشکلات داره این که تازه سربازیش تموم شده و پول کافی نداره برای شروع زندگی و این که چون قبلا یک بار برای ازدواج اقدام کرده بوده و تجربه ی خوبی نداشته از اقدام مجدد واهمه داشته و این قضیه بکارت من الان باعث شده که ترسش رو کنار بزاره و بالاخره تصمیمش رو بگیره و یکی دیگه از مشکلاتش اینه که واقها قصد ادامه تحصیل و رفتن داره و ممکن با ازدواج کردن نتونه خیلی خوب به چیزی که می خواد برسه
بعد از این جریان حتی اومد و با پدر من نیز این موضوع رو مطرح کرد و یک بار هم اومد خونمون و با مادرم آشنا شد
توی این رابطه الان خیلی مشکلات به وجود اومده که واقعا داره منو از پا در میاره و نمی دونم چی کار کنم
موضوع مهم دیگه اینه که مادر پدر من از این اتفاق با خبر شدن و به شدت ناراحتن و هر روز بد تر از دیروز میشه برام البته دوست من نمیدونه که مادر پدر من از این قضیه آگاه شدن و مادر پدرم هم می گن که اون اصلا نباید بفهمه که ما میدونیم
من الان به شدت متزلزل شدم که چه کار کنم آیا ازدواج با ایشون درست هست یا نه؟