سلام به دوستای گلم و مدیر عزیز همدردی
راستش من میخواستم یه موضوعی رو با شما در میون بزارم که خیلی کمک احتیاج دارم
من قبلا یه پسری رو دوست داشتم که همتون میدونید و من براتون توضیح داده بودم
من باهاش دوست نبودم اما دوستش داشتم .
اسفند ماه 87 بود من حدود 1 ماه اینجوریا بود که تصمیم گرفتم اونو فراموش کنم ومامانم خیلی کمکم کرد ، قبل از این ماجراها آذر ماه بود یکی مرتبا با گوشی من از جاهای مختلف تماس میگرفت و حرف نمیزد ، با گوشی خودشم زنگ میزد تا اینکه 1 روز پیام داد و اسم منو نوشت ، راستش من خیلی کنجکاو شدم ، میخواستم بدونم کیه .
به مامانم گفتم و به اون خط زنگ زدم اوایل حرف نمیزد تا اینکه 1 روز بالخره حرف زد و گفت من به شما علاقه دارم و میخوام با شما دوست بشم ، مامانمم کنارم بود ، من بهش گفتم یکی دیگه رو دوست دارم و نامزد دارم ، من بهش دروغ گفته بودم و ازش پرسیدم که منو از کجا میشناسه اونم گفت که شماره منو از تو فرمی که برای کار پر کرده بودم برداشته و اون اونجا کار میکرده ، خلاصه من گفتم نه و اونم قبول کرد و دیگه با من تماس نگرفت ،
تا اینکه اسفند ماه برام ایمیل گذاشت (آخه ایمیل من تو فرم بود هم ایمیل هم شماره و هم آدرس خونه) برام نوشته بود :

که سلام میخواستم حالتون و بپرسم تو رو خدا اگه ایمیل منو میبینید جوابمو بدید.
منم به مامانم گفتم و جوابشو دادم ، اونم گفت تو رو خدا با من دوست شو ، تو اگه منو ببینی دیگه منو رد نمیکنی
من هیچ علاقه ای به این دوستی نداشتم اما مامانم برای اینکه من مثلا حامد و فراموش کنم بهم گفت باهاش دوست شو من مراقبت هستم
من باهاش دوست شدم اما ارتباط ما فقط با اس ام اس و چت بود ، همش بهم میگفت دوستم داره و میخواد با من ازدواج کنه
راستش من همش فکر میکردم این قاطی داره (ببخشیدا) آخه وقتی منو ندیده بود چرا دوستم داشت ، خلاصه من اهمیتی نمیدادم
حتی بهش گفتم که مامانم میدونه و اون خیلی خوشحال شد از اینکه من بهش گفتم
خلاصه توی عید بود که ما با هم دوست بودیم وخیلی عادی راستش من هیچ حسی بهش نداشتم
3 فروردین بود که بابام سکته کرد من بیمارستان بودم مسعود (همین پسره) بهم زنگ زد و گفت کجایی من گفتم که بیمارستان و...
گفت بیام کمکت و اینا من گفتم نه هی میخواست بابام و ببینه اما من نمیذاشتم
تا اینکه بابام 17 فروردین فوت کرد ، من حالم خیلی بد بود ، دیوونه شده بودم اصلا روحیه خوبی نداشتم
اما خداییش مسعود خیلی کمکم کرد حتی سوم بابام اومد ، سر خاکم میخواست بیاد اما من نذاشتم ،
خلاصه خیلی دوستم داشت منم کم کم باورش کردم و دوستش داشتم اما یهو کم کم اخلاقش عوض شد و بعد از اون همه مدت گفت سحر من و تو به درد هم نمیخوریم