سهم من از زندگی ...

الان که دارم این ماجرا رو مینویسم ، وضع روحی بسیار بدی دارم . عصر امروز ( 1388/3/19 ) به نقطه اوج یک بحران رسیدم . الان یه کمی احساس گیجی و بی حالی دارم اما دو ساعت پیش حالم بسیار خراب بود . یادم نمیاد که در تمام عمر اینقدر حالم خراب بوده باشه . امروز من دچار یک شوک شدم و نمیدونم نتایج و آثار بعدی این شوک چی خواهد بود . اما امیدم به خداست که بتونم این مرحله سخت از زندگیم رو هم بگذرونم . از شما هم میخوام برام دعا کنید .

این ماجرا حدود 7 ماه طول کشید . اما توی این 7 ماه به اندازه چند سال به من فشار روحی وارد شد .
آذر ماه سال گذشته ( 87) بود که من لیسانسم را گرفته و بیکار هم بودم . بیشتر وقت خود را در خانه و پای کامپیوتر می گذراندم . یکسالی بود که قصد ازدواج داشتم . البته چون آدم اجتماعی نبودم پیدا کردن مورد مناسب برام سخت بود . توی همون دوران توی یکی از همین سایتهای اینترنتی نظرات خانمی توجهم را جلب کرد . شروع کردم به برقراریرابطه با اون خانم . البته یک رابطه ی کاملا در چارچوب اخلاق و عرف و شرع . متوجه شدم که به تازگی از یک رابطه که به منظور ازدواج بوده خارج شده . منم بهش پیشنهاد آشنایی جهت ازدواج دادم ( با هزار ذوق و شوق ) و اون خانوم قبول کرد . ( اینجا من یک اشتباه بزرگ کردم و اون این بود که زود پیشنهاد دادم چون این خانوم هنوز با نفر قبلی درگیری عاطفی داشت و هنوز اون موضوع توی قلب و فکرش تموم نشده بود ) . بعد عکس همو دیدیم و قرار شد بریم بیرون و صحبت کنیم . اون خانوم با اجازه مادرش اومد بیرون که با من صحبت کنه . با هم رفتیم بیرون ( پارک و کافی شاپ ) و صحبت کردیم . دیدارخوبی بود . بعد از این دیدار مشکلاتی هم داشتیم که بیشتر از سمت من بود و در تاپیک " چه کنم با غم دل " نوشتم . بعد از چند روز من به همراه خانواده به منزل ایشون رفتیم برای خواستگاری . همه چیز داشت خوب پیش میرفت . چند روز بعد از خواستگاری قرار شد باهم بریم یک کلاس آموزشی ازدواج ( بالاتر از میدون تجریش ) . بعد از کلاس داشتیم با هم پیاده برمیگشتیم که این خانوم گفت میتونم یه چیزی بگم ؟
منم گفتم : بفرمایید .
گفت : من اون خواستگار قبلی را به دلایل عقلی ( اخلاق و رفتار و ... ) رد کردم ولی الان که بهش فکر میکنم ( وقتی اون نفر قبلی تماس میگیره ) بعضی مسائل اذیتم میکنه .
گفتم : مثلا چی ؟
گفت مثلا مقایسه هایی که از نظر ظاهر و هیکل میکنم اذیتم میکنه ( قابل توجه دوستان من حدود 30 کیلو اضافه داشتم !! ، ضمنا اینکه اصلا خوش استیل نیستم !! ) خلاصه اون خانوم حرفاشو زدو خداحافظی کردیم .
این حرفها واسه من خیلی سنگین بودند . یه ایمیل بهش زدم که بهتره به خودت رجوع کنی اگر میبینی میخوای برگردی پیش نفر قبلی خوب ایرادی نداره من میتونم این موضوع رو درک کنم . این خانوم هم پاسخ داد که از نظر اون ، رابطه قبلی تموم شده و میخواد به رابطه خودمون فکر کنه . منم قبول کردم ! ( اشتباه دوم من این بود که نشانه ها رو نادیده میگرفتم ) .
بعد ها واسه این خانوم توضیح دادم که اگر هنوز رابطه و درگیری عاطفی با نفر قبلی داشته باشه بعد ها میتونه مشکل ساز باشه و این خانوم هم به دفعات به من اطمینان داد که خیلی وقت پیش این قضیه تموم شده .
خلاصه رابطه ما همینطور ادامه داشت تا اینکه یه روز که توی پارک بودیم برای نامزدم اس ام اس اومد . نامزدم اونو خوند و با ناراحتی گفت : مثل اینکه بعضی ها زبون خوش نمیفهمند .
پرسیم : کیه ؟ همون نفر قبلیه ؟
گفت : آره ، هنوز زنگ و اس ام اس میزنه .
گفت : معمولا بعد از اس ام اس زنگ میزنه . میخوای باهاش صحبت کنی ؟
گفتم : اگر زنگ زد من باهاش صحبت میکنم .
اما زنگ نزد . منم به نامزدم گفتم که یه اس ام اس بهش بزن و بگو نامزد کردی . و اگر باز زنگ یا اس ام اس زد به من بگو تا باهاش تماس بگیرم و صحبت کنم .
خلاصه یکساعت بعد نامزدم اس ام اس زد به من که طرف دوباره تماس گرفته . منم رفتم و تماس گرفتم با اون آقا و خیلی محترمانه و دوستانه گفتم که دیگه تماس نگیره . اون آقا هم گفت که از قضیه ما خبر نداشته ( البته من میدونستم که خبر داشته ) و دیگه زنگ نمیزنه و دوستانه خداحافظی کردیم .
یکماه بعد که من با نامزدم صحبت میکردم و ازش پرسیدم که تا حالا با من عدم صداقت داشتی ؟
گفت : آره
گفتم : چی بوده ؟
گفت : همون روز که من به اون آقا زنگ زدم شبش دوباره اون آقا تماس گرفته و باهم صحبت کردن و حلالیت طلبیدن و ... . قرار شده دیگه اون آقا زنگ نزنه ( این بار دوم بوده که قرار شده زنگ نزنه )
من اینو که شنیدم خیلی ناراحت شدم . احساس کردم مورد بی اعتنایی واقع شدم و دور زده شدم .
من سر این موضوع دوباره بهم زدم . اما با صحبتهایی که کردیم و اتفاقاتی که افتاد این رابطه دوباره برقرار شد . ضمن اینکه نامزدم گفت دیگه واسه همیشه با من صادق خواهد بود .
بعد از گذشتن یکماه از این ماجرا جشن نامزدی برگزار کردیم و صیغه محرمیت خوندیم و قرار شد سه ماه بعد عقد کنیم . چند روز از جشن نامزدی گذشته بود که از رفتارهای نامزدم مشکوک شدم که ممکنه نامزدم هنوز درگیری عاطفی با رابطه و نفر قبلی داشته باشه . و این فکر همواره با من بود . تا اینکه بالاخره ازش پرسیدم که آیا اون آقا دوباره زنگ زده وصحبت هم کردند !! و قسم خورده دیگه زنگ نزنه ( برای چندیمین بار !)
با شنیدن این حرفها من شدیدا عصبانی شدم . اگر کارد میزدند خونم در نمیومد . کلی باهاش جر و بحث کردم . و بعد زنگ زدم به اون آقا و گفتم مگه قرار نشد شما دیگه زنگ نزنی ؟ اون آقا هم گفت که آره من از دوماه پیش دیگه با نامزد شما کاری نداشتم تا اینکه چند روز پیش نامزدت به من زنگ زده !
اولش نامزدم قبول نکرد . اما شب زنگ زد به من و گفت که : اون آقا اس ام اس زده و حرفهایی زده که باعث کنجکاوی و ترس نامزدم شده و بعد تماس گرفته و نامزدم جواب داده و اون آقا هم گفته که یک موضوع هست که الان باید بدونی و گفته من شارژ موبایلم داره تموم میشه و تو زنگ بزن تا بهت بگم !! و نامزدم هم بهش زنگ زده !
این حرفها اصلا به نظر من منطقی نبودند و باورشون برام دشوار بود و منو از لحاظ روحی داغون و آشفته کرد . هر چی نامزدم در مورد پاسخ به تلفنها توضیح میداد من قانع نمیشدم . خلاصه ما به مشاور مراجعه کردیم و باز آشتی کردیم ولی روحیه من به شدت آسیب دیده بود و واقعا از لحاظ و روانی کم آورده بودم و روزهای خیلی سختی رو میگذروندم .
من پسورد ایمیل نامزدم رو داشتم و نامزدم هم بهم اعتماد داشت و منم توی اون شرایط بد روحی رفتم و ایمیلهاشو چک کردم ( قبول دارم کار بسیار زشت و اشتباهی کردم ) . ایمیلهای نا خوشایندی دیدم و دیگه داشتم حسابی میبریدم که با دیدن یک ایمیل شوک شدیدی بهم وارد شد . یک ایمیل براش اومده بود که به فلان سوال شما در فلان فروم پاسخ داده شده . روی لینک کلیک کردم و نوشته زیر رو دیدم :

---------------------------------------
سلام
خوشحالم از اینکه با این سایت آشنا شدم
دختری 23 ساله هستم،حدود 2 ماهه که نامزد کردم وقراره که حدود 2 ماهه دیگه عقد دائم کنم.
نامزدم رو از لحاظ عقلی کاملا قبول دارم و برام تایید شده است و نامزدی ما هم طی مراحل کاملا سالم و تحت نظر روانشناس انجام گرفت(حدود 3 ماه طول کشید تا تصمیم بگیریم)
حالا من یه مشکلی پیدا کردم
1 سال پیش با یه آقای دیگه ای آشنا شدم که ازم خواستگاری کردو مادرامون در جریان بودند ولی چون پدرش خارج از کشور بودند خواستگاری چند ماه عقب افتاد،به دلایلی که مفصله بهش جواب منفی دادم...
وقتی یاد اون شخص میفتم اشکم در میاد و یادمه وقتی میدیدمش یک هیجان خاص و شور انگیزی داشتم و سرمست میشدم ولی خب چی بگم؟من برای انتخاب همسر تمام احساستمو گذاشتم کنار و عاقلانه تصمیم گرفتم
چون در اطرافم هرکسی از روی احساس تصمیم گرفته بود پشیمون شده بود و همه میگفتند احساس رو بذار کنار
الان نامزدمو تا حدودی دوست دارم ولی احساسم نسبت به اون آقای قبلی خیلی بیشتر بود
به نظر شما چه کار کنم که اینقدر اون شخص با خوبی هاش نیاد جلوی نظرم؟
راستشو بخواید اون موقع که بهش جواب منفی دادم یه جورایی مطمئن بودم ولی الان همش فکر میکنم نکنه اون بهتر بود؟
اون دلایل عقلی که باعث رد کردنش شد خیلی کمرنگتر شده و من از لحاظ عاطفی دچار مشکل شدم
همش به خودم میگم نکنه خدایی نکرده حقی رو از شوهر آیندم ضایع کنم..........؟؟؟

----------------------------------------
وای خدایا اینا چیه که نوشته . اون که به من میگفتت دوستت دارم و این دوست داشتن هر روز بیشتر میشه .
به من میگفت هیچوقت فکر نمیکرده که کسی رو اینقدر دوست داشته باشه .
برام اس ام اس زده بود که تو توی کوچه پس کوچه های قلبم تنها هستی
و خیلی حرفهای دیگه
دنیا روی سرم خراب شد .
بدترین و سخت ترین لحظات عمرم رو سپری میکردم . تمام وجودم توی چند دقیقه در هم شکست . خدایا چرا اینجوری شد . حالا چکار کنم ؟ این بود سهم من از زندگی ؟
چطور تونست با من اینکارو کنه . من که براش گل و شکلات و شمع میخریدم و با شوق بهش هدیه میدادم . من که براش شعر میگفتم .همیشه دوست داشتم کاری کنم که خوشحال باشه . با اینکاری که با من شده چطور دیگه میتونم کسی رو دوست داشته باشم . چطور میتونه در حالی که محرم من هست و انگشتر نشونی که من براش خریدم توی انگشتش باشه و به کس دیگه ای فکر کنه و اشک بریزه ؟
یکساعت گذشت و من توی این یکساعت فقط به این ماجرا فکر کردم و زجر کشیدم . بعد از یکساعت حالت گیجی و منگی و سردرد و چشم درد داشتم .و هر بار که این ماجرا به ذهنم میرسه دوباره عذاب شروع میشه .شوک شدیدی بهم وارد شده و خودم نمیدونم تبعات این شوک چه خواهد بود . اما خیلی ناراحتم واقعا چرا باید اینطور میشد ؟ من که با نیت خیر پا توی این راه گذاشتم . من که صادقانه جلو اومدم . من که این ناراحتی ها ومشکلات را چند ماه تحمل کردم ، چرا باید اینجوری له بشم ؟ درسته شاید خوش تیپ نباشم یا اضافه وزن زیادی داشتم ولی منم آدمم منم دل دارم ، درسته اینجوری بازیچه بشم ؟ چرا باید اینطوری با احساسات من بازی بشه . وقتی من تمام فکرم نامزدم هست چرا اون باید به کسی غیر از من فکر کنه ؟ این انصاف نیست .من توی دانشگاه اهل یه دوستی ساده هم نبودم تا بتونم در آینده یک زندگی مشترک عالی داشته باشم . اینه سهم من از زندگی ؟ من با اون شور و شوق اومدم جلو و به اینجا رسیدم . آیا ممکنه زخمهای وارد شده بر روحم التیام پیدا کنه ؟
دلم برای نامزدم هم میسوزه . کاش اون آقا آدم خوب و مورد مناسبی بود و اراده جلو اومدن و خواستگاری رسمی کردن رو داشت تا این خانوم مجبور نشه با کسی که زیاد دوستش نداره ازدواج کنه . اون آقا جلو نیومده یا خواسته های نابجا داشته یا هرچی ، خوب تقصیر من چیه چرا باید من تاوانشو بدم ؟
اصلا نمیدونم آینده چی میشه . احساس میکنم باختم ، شکست خوردم ، قلبم شکسته . این حق من نبود.
توکلم به خداست و میدونم که فقط اونه که میتونه کمکم کنه .
شما هم برام دعا کنید .