با سلام
قبل از هر چیز از اینکه چنین جایی برای درد و دل کردن و مشورت کردن وجود دارد خیلی خوشحالم و از مدیر همدردی و سایر کاربران مهربانش تشکر می کنم.
من دخترحدودا 21 ساله ای هستم که ماهها پیش در اینترنت با اقای 23 ساله ای آشنا شدم من بنا بر رشته ی تحصیلی این اقا از ایشان سوالاتی می پرسیدم و گاهی در زمینه های مختلف با او مشورت می کردم این آقا اعتقادات خوبی در مورد زندگی و خدا و ...داشت و من به شدت مشتاق به همصحبتی با ان اقا بودم .حرفهایش بسیار دلنشین بود و مرا بسیار جذب کرده بود .او فردی بود کاملا مذهبی و مودب که با توجه به حرفهایش می پنداشتم که او با تمام مردهای دیگر زمین تا اسمان فرق دارد چون در زمانی که با هم همصحبت بودیم حتی یکبار هم حرف نامربوطی نزد من از این اقا تنها سن او را می دانستم و بس
کم کم با صحبت کردن با ان اقا احساس کردم که دارم به او علاقه مند می شوم .زمانی که پیدایش نمی شد نگران می شدم .وقتی دیر جواب می داد افسرده و مضطرب و بیقرار می شدم و مدام گریه سر میدادم .این وضع ادامه داشت و من لحظه به لحظه شکسته تر می شدم و نمی توانستم از علاقه ام به او بگویم.در حالی که تمام مدت ارتباطم با ان اقا تصور می کردم او مجرد است .با خود فکر می کردم خدا او را سر راه من قرار داده تا سنگ صبور تنهاییهایم باشد یک روز بالاخره دل به دریا زده و از او وضعیت تاهلش را پرسیدم پاسخش واقعا خلاف انتظارم بود که باور نمی کردم او همسر دارد از این موضوع خیلی دلگرفته شدم .آن آقا هم با سوالی که پرسیدم متوجه ی علاقه ی من شد و گفت که نمی تواند برای من کاری انجام دهد .
از اون موقع تا به حال انگار روحم مرده ....... حال روحیم خیلی بد شد به طوری که کارم به دارو و بیمارستان و اینها کشید ........تا به حال که فکر نمی کنم حتی لحظه ای روی ارامش را دیده باشم.
ارتباطم را با ان اقا قطع نکردم چون تنها با او کمی ارامش داشتم .حتی از ان اقا خواستم که با من ازدواج کند اما قبول نکرد و من حسرت می خوردم که این مرد وفادار به همسرش را از دست داده ام .
کم کم ارتباطمان از چت فراتر رفت و تلفنی شد صدایش هم مثل حرفهایش دلنشین و ارامشبخش بود .البته حرف خاصی بینمان نبود .کم کم حوصله ی ان اقا سر رفت و از من خواست ارتباط را قطع کنیم .
من به التماس افتادم و......او بی رحمانه خواستار قطع رابطه بود .چند روز لحنش سرد بود و من با خودم فکر می کردم او با مت تند و سرد حرف می زند تا من خسته بشوم و از او دل بکنم .
یک روز خودش برایم تعریف کد که علاوه بر همسر عقد کرده اش دو تا همسر موقت هم دارد .من باز هم شوکه شدم چرا که فکرش هم نمی کردم چنین ادم هوسبازی باشد .می گفت باز هم اینکار را انجام می دهد .من به شدت گریه کردم و ازش خواستم اینکار را انجام ندهد اما او با بی رحمی گفت تعدی در قبال من ندارد .من گفت که تو در حق همسرت هم خیانت می کنی او گفت همسرش نمی فهمد و وفاداری به او برایش بی معنی است .
مدام به همسرانش فکر می کردم .هم حسودیم می شد و هم غصه ی هوسبازی او را می خوردم .به نظرم ماجرای ازدواج موقت ان اقا خط بطلانی است بر تمام تصورات خوبم نسبت به ان اقا ...... دیگر دلم نمی خواهد با او ازدواج کنم اما هنوز هم متاسفانه او را دوست دارم .
من همچنان ناامید و درمانده ام .خواهشا بگویید چه نظری در مورد من و ان اقا دارید .چرا که من به شدت سردرگم و افسرده ام.
پیش روانشناس بالینی هم رفته ام اما تاثیری در من ایجاد نشده است .
در ضمن من و این آقا هرگز یکدیگر را ندیده ایم .لطفا نظرتان را در مورد من و آن آقا بگویید و مرا در این مورد یاری دهید .
بی صبرانه منتظر همدردیهایتان هستم .
متشکرم