سلام.
امیدوارم حال همگی خوب باشه.
قبلا در این تاپیکها در مورد یه خواستگار حرف زدم.
http://www.hamdardi.net/thread-45413.html
http://www.hamdardi.net/thread-45476.html
http://www.hamdardi.net/thread-45950.html
راستش پارسال عید مجددا مطرح کردند و من با شرط اینکه بریم مشاوره قبول کردم مجدد فکر کنم. تا جایی که یادمه دو بار (باز با پیشنهاد من) با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. راستش زیاد یادم نیست چی گفت و چی گفتم. یادمه بیشتر در مورد دغدغه شغلش و اینکه چی کار کنه حرف زد و یه جمله اش هم تو ذهنمه گفت پارسال ازت ترسیدم. دفعه دوم من یه سر هم رفتم برای عیادت پدرش که چشمش رو عمل کرده بود و شام نگهم داشتن و یه شام خیلی ساده و خودمونی .
یه بار هم باباش خواست جدا با بابام حرف بزنه. که من فکر کرده بودم فقط تلفنیه. ولی یه روز که اتفاقی ما بیرون بودیم و فقط بابا خ.نه بوده، اومده بود باباش رو رسونده بوده خونه ما و رفته بود و باباش با بابام حرف زده بود. جزییات یادم نیست. ولی گویا در مورد اخلاق من پرسیده بوده. بابام نگفت دقیق چی گفتن و چی گفته.
یادمه برای مصاحبه هم که میخواستم برم تهران، اون هم فردای همون روز یه آزمون تهران داشت که من پیشنهاد دادم با هم بریم و قبول نکرد.
نوبت مشاوره رو با اصرار من گرفتیم. پیش روانشناسی که خودش از آشناهاشون پرسیده بود و اونا معرفی کرده بودن. توی اون دوران خودش هم روی سرامیکها خورده بود زمین و آرنج دستش توی آتل بود. جلسه اول تست دادیم . بعد از تست نتیجه تست هر دومون رو در حضور هر دومون گفت. بعد یه سری سوالات کلی پرسید و خواست یکیمون بریم بیرون. که من رفتم بیرون. ده دقیقه بعدش اون اومد و بیرون و من رفتم. مشاور ازم پرسید دغدغه و نگرانیت توی این رابطه چیه؟ و منم گفتم اینکه حس میکنم پدرش اصرار به این ازدواج داره و خودش مایل نیست، ازش سیگنال عاطفی نمیگیرم و نمیبینم، به من میگه نگران نباشید من مثل بهمن هستم ولی الان مثل اینه که من توی یه کویر هستم و نه کوهی هست و نه برفی و به من وعدهی بهمن میده، و اینکه حس میکنم حریم خصوصی با هم بعد از این همه مدت نداریم و تک تک پیامهامون رو به خانوادش نشون میده و در جواب دادن به پیامهام با خانودش مشورت میکنه،و تا حدی هم مبهم بودن شرایط شغلیش.
مشاور گفت هر کدوم جدا جدا نوبت بزنید. من نوبت زدم و رفتم ولی ایشون نرفت. من نوبت دوم تنها رفتنم رو هم زده بودم ولی ایشون نوبت نمیگرفت. یادمه حتی بهش پیشنهاد دادم به جای من بره و من بعدا دوباره نوبت میگیرم ولی قبول نکرد. دلیلش یادم نیست. ولی یادمه ناراحت شدم باز از بی توجهیش و اهمیت ندادنش و اعتراض کردم. ایشون هم حق به جانب جواب میداد. منم بهش گفتم لطفا دیگه هرگز به من پیام ندید. و ایشون هم نداد و تموم شد. البته اون مدت من اضطراب خیلی بالایی هم داشتم که خودمم انگار دنبال یه بهونه بودم از این اضطراب خلاص بشم و ناخودآگاه در واکنشم و فشار آوردن به او هم بی تاثیر نبوده.
با این حال من نوبت دوم رو هم رفتم. به مشاور نگفتم که بهش گفته ام دیگه به من پیام نده. ولی خود مشاور هم نظرش بیشتر منفی بود. و این جمله مشاور رو هم یادمه که بهم گفت این بزرگترین چاه زندگیته. بپا توش نیفتی.
کل این پروسه سه ماه طول کشید.
بعد از اون هم دیگه خبری ازشون نداشتم و میتونم بگم بهش دیگه حتی فکر هم نکردم. تا حدودای آبان ماه باز معرف گفته بود سراغ منو هی میگیرن و احوالم رو میپرسن. منم گفتم من و ایشون دو بار، یه شش ماه یه سه ماه به اندازه کافی همو شناخخته ایم و فهمیدیم به درد هم نمیخوریم و فکر نمیکنم چیزی عوض شده باشه و دیگه هم اعصاب مجدد فکر کردن روی این قیه رو ندارم.
بعدش هم باز خبری ازشون نداشتم تا پریشب که باز معرف زنگ زده و میگه چند بار سراغ منو گرفتن و گفته پدرش خیلی پوه رو دوست داره و .... معرف گفته کاش خود آقا پسرتون هم اندازه شما محبت داشت و او گفته پسرم هم مثل خودمه فقط روش محبت کردن رو بلد نیست. و اصرار کرده که پوه یه فرصت دیگه بده.
من شخصا واقعا اعصاب و حوصلشو ندارم و کمترین ذوقی هم برای اومدن مجددشون و افتادن توی این پروسه ندارم. ولی گاهی هم فکر میکنم شاید هم شانس من همینه و همینه که هست و کسی دیگه که شرایط کلیش بهم بخوره گویا توی تقدیرم نیست و شاید باید کوتاه بیام و به همین جواب بدم و ی خیال و احساس و علاقه بشم و فقط سر خودمو گرم کنم به زندگی.
به نظر شما فایده داره مجدد فکر کردن؟ یا از جهت دیگه واقعا دیگه اصلا میشه امیدی داشت که مورد بهتری پیش بیاد؟!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)