می گویند زمانی پیش می آید که دیگر از آن خودت نیستی تو هستی و روزمرگی تو هستی و مرگ آنچه بودی
می گویند زمان می گذرد و حال وهمی است از دیار باقی! ای آدمیان ای خاکیان به چه می نگرید ؟
آبی آسمان، سبزی دشت، پاکی عشق های افسانه ای، باد ! باد و باران و ابر و مه و فلک
چه میدانیم که عاقبت چه خواهد شد
فردا می آید و دست هایمان تهی است فردا زنجیره واره افسوس دیروزی است که امروز از پی مان رفت
طغیان کرد و آدمی را به باد داد و بعد چونان مست و بی پروا نظاره گر افول شد گویی خودش هست
پر پروازمان را گاهی می شکنند صدای تارمان را می شنوند اما آنها می گویند این رسم زمانه است
حقیقت نه به رنگ است نه بوی نه به های است و نه هوی
گفت نه چنان ام که تو گویی ! نه زمانم نه زمینم نه به زنجیر کسی بسته و ...
میروم خاکستری رنگتر از شبهایی که مست یاد تو دیوانه ام میکرد جهنم ایست بی تو تمامی این آلام درداندوز زمانی پیش خواسته
گفت : تو ندانی که خود آن نقطه عشقی !
من بگفتم ای ملکوت راز سجودت ننهی بر در دروازه شهر عاقبت بر سر هر پاره گدایی بروم خاک شوم پاک شوم عارف مستانه صفت بر در میخانه ای آچاک شوم
علاقه مندی ها (Bookmarks)