اینم مشکلات زن و شوهران زمان سعدی
در شکیبای الم بامید درمان
شکایت کند نو عروسی جوان به پیری ز داماد نا مهربان
که مپسند چندین که با این پسر بسختی رود روزگارم بسر
کسانی که با ما درین منزلند نبینم که چون من پریشان دلند
زن و مرد با هم چنان دوستند که گویی دو مغز یکی پوستند
ندیدم درین مدت از شوی من که باری بخندید در روی من
شنید این سخن پیر فرخنده فال سخندان بود مرد دیرینه سال
یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوب رویست بارش بکش
دریغست روی از کسی تافتن که دیگر نشاید چون او یافتن
چرا سیر گشتی که گر سر کشد بحرف وجودت قلم درکشد
در معنی عشرت محبوب در نظر محب
میان دو عم زاده وصلت فتاد دو خورشید سیمای مهترنژاد
یکی را بغایت خوش افتاده بود دگر نافر و سرکش افتاده بود
یکی لطف و خُلق پریوار داشت یکی روی در روی دیوار داشت
یکی خویشتن را بیاراستی یکی مرگ خود از خدا خواستی
پسر را نشاندند پیران ده که مهرت برو نیست مهرش بده
بخندید و گفتا بصد گوسفند تغابن نباشد رهایی ز بند
بناخن پریچهره میکند پوست که مشکل توانم بریدن ز دوست
نه صد گوسفند که سیصد هزار نباید بنا دیدن روی یار
ترا هر چه مشغول دارد ز دوست اگر راست خواهی دلارامت اوست
بوستان سعدی
علاقه مندی ها (Bookmarks)