سلام موضوعی هست که خیلی وقته ذهنم درگیرشه و هرکاری کردم که حلش کنم نتونستم
این موضوعی که میخوام بگم فکر نمیکردم یه روزی اینقدر مسئله بزرگی بشه برام
بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ،این موضوع برمیگرده به اینکه من پسری رو از مدت ها قبل توی اقوام دور دیدم که به نظرم پسر خوبی میاد و دورادور هم ازش خبر دارم نه اینکه مستقیم بخوام خبر بگیرم نه ،غیر مستقیم خبر ها به گوشم میرسه که خواستگاری میره و جدی نشده تموم میشه الا یه مورد که دختره ولکنش نبود و اینم زیر بار نرفت ،حالا من از همون مدتها قبل پیش خودم میگفتم این پسره هم خوبه اگه اومد خواستگاری من میشه بهش فکر کرد و فرصت داد،تا اینکه هر خواستگاری میاد سریع اون میاد توی ذهنم و میگم فلانی بیشتر معیارهای منو داره میدونم که کار درستی نیست ولی باور کنید هرچقدر سعی میکنم جلوی افکارم و بگیرم نمیشه به خاطر همینم هنوز نتونستم تصمیمی برای ازدواجم بگیرم از نظر شرایط خانوادگی و فرهنگی خانواده ی ما بالاتره ولی کلا خانوادگی اعتماد به نفس بالایی دارن و دنبال یه مورد خیلی ایده آلن انگار ،پسره گفته دنبال ایده آل میرم اگه نشد معیارهامو میارم پایین ،اما منه احمق نه اینکه عاشقش باشم ولی یه حسی از درون من به سمتش میکشونه ،خواستگارهامو کم و بیش بررسی میکنم اما اون توی ذهنم با وجود نقص ها و نقاط ضعفش بیشتر به دلم میشینه و احساس میکنم اون مورد بهتری میتونه باشه عاشقش نیستم ،به خودم قول دادم خواستگارهامو بررسی کنم و اگه کسی پیدا شد که تونستم بیشتر از اون دوستش داشته باشم باهاش ازدواج کنم اما امروز که به خودم اومدم میبینم سالهای عمرمه که داره میگذره چطوری اونو از ذهنم پاک کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)