RE: جواد عزیزم ؛ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام به شما عزیزان این تالار
نمی دونم چقدر جواد رو شناختید؟! ولی به هر حال امسال زمان سال تحویل، بنا به دعوتش رفتم خونه شون، همانطور که قابل پیش بینی بود، اون منو راه نداد داخل، می گفت که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی... !؟
من خجالت کشیدم!
سرم را پائین انداختم!
آخه جواد هیچ وقت حرف الکی نمی زنه. اون منو از خودم هم بیشتر می شناسه.( رفیق یعنی این).
شاید باور نکنید، ولی من همون بیرون خونه اما در حضور خودش، یک زیراندازی پهن کردم و چند شاخه گل و ....
جواد در چشمان من زل زده بود. نگاهش مهربون بود. ولی نمی خواست من برم توی خونه...
نمی دونم برای چی...، من که مثبت اندیشم با خودم گفتم، شاید دوست داره منو بیشتر امتحان کنه... ، ببینه صبرم چقدره؟
اما جواد تو که می دونی نسبت به بعضی چیز ها چقدر صبرم کمه...
یادت هست که چند بار آن وقتها می خواستم با تو باشم... و در بعضی سفرها با تو بیام... تو هم دوست داشتی، ولی منو بچه حساب می کردند و مرا با تو نمی بردند. فقط من 2 سال از تو کوچکتر بودم... اما آنها مانع می شدند.
دلم می شکست. تو می رفتی بدون اینکه از دل من یک لحظه جدا بشی.
جواد واقعیت رو تو بهتر می دونی ظاهر کار من 2 سال کوچکتر هستم، ولی تو یک عمر از من جلوتر هستی. آن وقتها من از تو جا می موندم و حالا که جا مونده ترینم. وای که چقدر تنهام. جواد به خدا همه سعیم را کردم که مانند تو باشم. در بسیاری زمینه ها سعی کردم مثل تو باشم. تا اندازه ای هم موفق بودم.
تلاش کردم که :
مثل تو لبخند بر لبانم جاودانه باشه.
مثل تو از درون می سوزم و از بیرون دیگران را خنک می کنم.
مثل تو بغض های خود را می خورم و اشکهایم را می پوشانم ،
سعی می کنم که مانند تو خودم را فراموش کنم. و درد دیگران درد من باشه
سعی کردم هوسم را با ریاضت سر ببرم و عشقم را با چنگ زدن به ریسمان او مشتعل سازم
سعی کردم مثل بهشتیان اطرافم را آرام و خنک کنم و چون جهنمیان دائما سوزاننده نباشم.
سعی کردم بیشتر بخوانم، بفهمم، فکر کنم و کمتر حرف بزنم.
سعی کردم سعه صدرم را بیفزایم
سعی کردم دیگران را درک کنم. و بی انصافی ها، و کنایه ها و ....، را با لبخند بپذیرم و دل سوزناکم را برای خود حفظ کنم.
سعی کردم انسان باشم...
اما جواد به نظر تو توانسته ام هرگز خلوص تو را داشته باشم.
هرگز هرگز
وگرنه من الان درب منزل تو با دل شکسته و چشم امید به رهیابی منزلت روی زمین چمباتمه نمی زدم و اشک نمی ریختم و ....
تو کجا ..... ما کجا....
جواد...
تو که یه کوه هستی برای ما... و همه دوستان.... تو که همه ما را نوری و الگو. و هرگز نه لب به غرغر گشودی و نه به ناراضایتی و نه به بدبینی و نه ....، تو با همه صلابتت ، مثل موم در دست او هستی.
یادم می آید که چگونه وقتی عاشقونه با او مناجات می کردی همه وجودت اشک بود. دعای کمیل می خوندی. آن وقت تو از همه ما جدا بودی. حالی دیگر داشتی. برای تو نجوای عاشقانه ، التیام همه دردها و زخمها بود. آن هنگام که با دلبر مشغول بودی که:
فَهَبْني يا اِلـهى وَسَيِّدِي وَمَوْلايَ وَرَبّي صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ،
عزیز رحیم، من اگر بتوانم بر آتش تو صبر کنم ، چگونه می توانم فراغ و جدایی از تو را تحمل کنم.
وَهَبْني (يا اِلـهي) صَبَرْتُ عَلى حَرِّ نارِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ اِلى كَرامَتِكَ اَمْ كَيْفَ اَسْكُنُ فِي النّارِ وَرَجائي عَفْوُكَ فَبِعِزَّتِكَ
الهی چگونه در آتشم در حالیکه امیدوار به به بزرگواری و عزتت هستم.
يا سَيِّدى وَمَوْلايَ اُقْسِمُ صادِقاً لَئِنْ تَرَكْتَني ناطِقاً لاَِضِجَّنَّ اِلَيْكَ بَيْنَ اَهْلِها ضَجيجَ الاْمِلينَ (الاْلِمينَ)
خدایا بنگر بنده ای را که ضجه و نالهاش با چشم انتظار و اميدوارى به رحمت بىمنتهايت .بسوى تو بلند است و به زبان اهل توحيد تو را مىخواند و به ربوبيتت متوسل مىشود .
چگونه کسی در آتش عذاب خواهد ماند در صورتى كه به سابقه حلم نامنتهايت چشم دارد
يا چگونه آتش او را می سوزاند و حال آنكه به فضل و كرمت اميدوار است .
يا چگونه شرارههاى آتش او را بسوزاند با آنكه تو خداى كريم نالهاش را مىشنوى و مىبينى مكانش را .
يا چگونه شعلههاى دوزخ بر او احاطه كند با آنكه ضعف و بىطاقتيش را مىدانى.
يا چگونه به خود بپيچد و مضطرب بماند در طبقات آتش با آنكه تو به صدق (دعاى) او آگاهى .
يا چگونه مأموران دوزخ او را زجر كنند با آنكه به صداى يا رب يا رب تو را مىخواند .
يا چگونه به فضل تو اميد آزادى از آتش دوزخ داشته باشد و تو او را به دوزخ واگذارى
هيهات كه هرگز چنين معروف نباشد و اين گمان نرود
و به رفتار با بندگان موحدت كه همه احسان و عطا بوده اين معامله شباهت ندارد .
پس من به يقين قاطع مىدانم كه اگر تو بر منكران خداييت حكم به آتش قهر خود نكرده و فرمان هميشگى عذاب دوزخ را به معاندان نداده بودى، محققا تمام آتش دوزخ را سرد و سالم مىكردى و هيچكس را در آتش جاى و منزل نمىدادى
آری تو آموختیم، که اگر پیش او ضجه بزنی، پیش او کوتاه بیایی و سر به خاک بمالی، و خود را ملزم به رعایت نظرات آن یگانه کنی، دیگر نه هیچ غمی، نه هیچ تنشی، نه هیچ رنجی، نه هیچ یاسی و نه هیچ تنگنایی را نخواهی داشت.
تو در عمل به من نشان دادی که وقتی ارتباطمان را با آن قدرت لایزال و آن منبع بیکران هستی بخش قطع می کنیم، و به دنبال ارضاء لذتهای خود و رعایت نظرات دیگران می شویم، آغاز دلهره ها و ترسها و آرزوهای بی سرانجام است.
رمز قدرت و موفقیت و محبوبیتت تو، در این بی نیازی به آدمها بود. و وقتی لذت و رفاه را ترک کردی و به آنها پشت کردی، هیچ نقطه ضعفی وجود نداشت که تو را در خود بگیرد.
اما همه اشکهایت ، غمهایت را به پیش او بردی....
جواد، کمکم کن که من هم این دردهای انبارشده در وجودم را با او در میان بگذارم.
و به پاس شادمانی که به دیگران می بخشم، غم او نصیبم شود. که چه شیرین غمی هست، غم یار.
آرامش همان جایی هست که افراد، کمتر به آنجا سر می زنند
سلام به رهگذران بی نام و نشان و میهمانان محیط آرام آرامش
جواد، به تو هم که فکر می کنم می بینم درسته... کمتر کسی به خصلتهای تو وارد می شه. آخه راه رسیدن به محیط آرامش بخش تو برای کسی که حاضر به زحمت نیست ، مشکله....
در این تالار هم همین طوره... تقریبا از همه جا خلوت تر همین انجمنه...
خیلی ها برای آرامش به تالار سرگرمی و تفریح سرک می کشند. هنوزم که هنوزه این تالار به عنوان محبوبترین تالار همدریه..
جواد، تو عزیزی برام ، به خاطر همین صاحب ایده و فکر بودنت... فوری دنبال یک مسیر راحت نمی رفتی... تو خوب می دونستی که برای رسیدن به قله های آرامش باید سربالایی تلاش و فکر و شکستن عادتها را طی کنی...
همیشه آرامش مثل همین انجمن آرامش ظاهری عبوس، خشک و خسته کننده داره..
بر عکس انجمن سرگرمی عکس و موسیقی و جک و معما و ...، وای که چقدر فرحبخش به نظر میرسه...
راستی چرا جواد تو همه چیز رو با هم جمع می کردی.
به خاطر برنامه ریزی بود...
یا شاید به خاطر اینکه همه جانبه گرایی.
تو تک بعدی نبودی.
با اینکه آرامش مطلقی ، ولی هیچ وقت تابلو عبوس بودن و خشک بودن برای تو زیبنده نیست.
ولی واقعیت این بود فقط به اندازه یک زنگ تفریح وقت برای سرگرمی و تفریح و... می گذاشتی. و برنامه زندگیت وجه غالبش آرامش هایه که با زحمت و رنج کسب می کردی. ولی از بس در این مسیر زحمت می کشی که عادتت شده...
گرچه تو همیشه عادت شکن بودی و هستی...
جواد تو همیشه با رفتار به ما می گویی ، میان جمع باشید، گمنام و بی نشان مثل درخت، سایه خود را روی همنوعان بیندازید. آرامش را با رفتارتون منتشر کنید. و وجودتان لبریز عشق باشه.
جواد شرمندتم.... من نمی تونم مثل تو باشم... سعی کردم فقط تو را اینجا تصویر کنم...
خدا کنه مثل بقیه که این کار رو کردند نباشم، کسانی که بد در مورد تو صحبت کردند و حتی دیگران را به تو بدبین کردند.
من می خواهم همان چیزی که تو با رفتارت فریاد می زنی، در اینجا بیاورم...
همه شاهدند که هنوز هم لب فروبسته و ساکتی ... و هیچگاه حاضر نشدی از خودت بگویی و خودت را مطرح کنی... اجازه بده که من همچنان از تو بگویم...
بگویم آرامشی که تو بدان دست یافتی از کدامین مسیر های پر پیچ و خم و سخت گذر کردی....
بگویم که تو هرگز لذت و رفاه و راحتی را با آرامش اشتباه نگرفتی. شاید این شاهکار موفقیت تو بوده است. چون اگر برای رسیدن به آرامش از مسیر رفاه و لذت رفته بودی، الان همان جایی بودی که این افراد هستند.
تو با این سن کم خوب فهمیدی... که این جسمت را به اندازه بخورانی... نه آنقدر که ضعیف شود و سست و تو را در مسیر بگذارد.... نه آنقدر به او بدهی که رم کند و تو را از پشت خود به زمین بیندازد.
تو همیشه کمترین مقدار به این جسم می خوراندی و می پوشاندی و لذت می رساندی ، آنقدر که انرژی داشته باشد و تو را در مسیرت به پیش ببرد.
واقعا که کارت معرکه است...
نه اجازه می دادی که خواب نوشین شبانه ات ، این جسم زیاده طلب را غافل خواب شبانه کند. نه آنقدر مطیع شکمت بودی که از غذاهای چرب و شیرین پرش کنی ، تا در مسیر چون مرداری بماند.
نه آنقدر به شهوتت رو می دادی که میل و خواهش هایش تو را از زندگی بیندازد و اراده ات را ناتوان کند.
واقعا چشمان سیاه و گوش های تیزت، چه فرمانبردار بودند و هستند. چنان آنها را پرورش داده بودی که هرگز برای لحظه ای لذت بدون اجازه تو به هیچ سویی کشیده نمی شدند.
همیشه هوسم بود که یک لحظه چون تو چنین فرمانروای مقتدری بودم....
تو آزاد بودی و هستی....
آزاد از خواستن ها، آزاد از تعلقات.... تو با به سخره گرفتن آنچه که دیگران در هوسش می سوختند، بزرگی خود را با صدای بلند در همه آفرینش جار می زدی...
با همه این اوصاف متواضع بودی، آغوشت همواره برای دوست گشوده، و دستهایت پینه بسته رنجهایی بود که برای دیگران می کشیدی.
یاد گرفته ای که ذائقت برای لذت بردن از رنجها آماده کنی.... وای که چه ابتکاری
آخر خلاقیتی پسر....
وقتی کسی این توانایی را بیابد که به استقبال رنج برود و از دردهایش لذت ببرد، او همیشه آرام وخوشبخته... مثل تو...
چه چیز می تواند تو را به هم بریزد.
رنجها؟
دردها؟
ناکامی ها؟
نداشتن ها؟
هیچ وهیچ
تو خود به استقبال آنها می رفتی. تو غمخور بودی و غمخوار...
به سادگی بار دیگران را روی دوش خود می گذاشتی ، چون یاد گرفته بودی که اینگونه لذت ببری.
و از همه جالب تر همه اینها هدفمند بود.
تو می دانستی و می دانی چه می کنی.
نه برای صواب بود نه ....
فقط آگاهی و بینش پیدا کرده بودی که انسانی و خلیفه الرحمن....
تو بار انسان بودن را به دوش می کشی و از اینکه او این بار را بر دوشت گذاشته است غرق رضایت بودی و هستی.
اما مسیری که تو از آن گذشتی تا به این قله های آرامش رسیدی... هنوز هم برای ما پائین کوهی ها سخت به نظر می رسد.
برامون بگو، چگونه شوق برآمدن و پرواز را یافتی....
آیا چون چنین شوقی یافتی چنین بارهایی را حمل کردی و چنین سختی ها را با آغوش باز پذیرفتی ، یا به عکس، چون این بارهای گران را تحمل کردی و دور لذتهای افراطی را خط قرمز کشیدی به چنین شوق و شعوری رسیدی....
منتظرت هستم که چند خطی هم خودت بنویسی...
تو که هیچ وقت تنبل نبودی
تو که هیچ وقت از زیر بار مسئولیت شانه خالی نمی کردی.
تو که هیچ وقت به اسم ریا از انجام کارهای درست طفره نمی رفتی.
تو که مهربانتر از آن بودی که تشنگان را تشنه بگذاری.
تو که دستت دراز بود تا دستمان را به گاه افتادن بگیری.
تو که نوازشگر خستگان و کمک کار در راه ماندگان بودی.
تو که قلمت شیوا، کلامت نافذ و نگاهت به زندگی دلنشین بود.
تو که چون روح در وجود همنوعان جاری هستی...
پس باز هم در کنارمان باش و خود بی واسطه بر ما ببار...
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام
خوشا به حال شما که وجود نازنین او را درک کردید و او را از نزدیک دیدید و رفتار و گفتار خالصانه و پر ا ز حکمت او را با چشم خویش نظاره گر بودید.
ای کاش من هم چون شما چنین الگوی ناب و با ارزشی را در کنار خود داشتم و می توانستم وجود پر از مهر و عطوفت او را درک کنم و از او خیلی چیزها را بیاموزم......
بیاموزم مانند او در مقابل سختی ها و مشکلاتم صبور باشم.
بیاموزم در عین دردمند بودن مسکن قلبهای خسته و غمگین باشم .
بیاموزم به دیگران عشق بورزم و همه را دوست داشته باشم بدون اینکه چشم داشت و توقعی از آنان داشته باشم.
بیاموزم که دغدغه دیگران برای من مهمتر از مشکلات خودم شود و در یاری رساندن به آنها از هیچ تلاشی دریغ نکنم .
بیاموزم که برای رضای پروردگارم کاری را انجام دهم نه برای دریافت تشویق و تأیید دیگران.
بیاموزم حتی اگر دیگران توجه و عنایتی به من نداشتند چیزی از ارزش من کم نخواهد شد .
بیاموزم رابطه ام را با پروردگارم قوی و محکم کنم تا همیشه با توکل به او در مقابل سختی هایم مثل یک کوه استوار بایستم.
بیاموزم حتی اگر از درون غمگین و ناراحت بودم اما لبخند بر روی چهره داشته باشم.
بیاموزم همیشه برای زندگی ام برنامه و هدف داشته باشم و کارهایم را بر اساس یک برنامه ریزی درست پیش ببرم.
بیاموزم که همیشه با عملم به دیگران بیاموزم نه با حرف.
خلاصه اینکه بیاموزم درست زندگی کردن را .
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام نادیا
خیلی ممنون که تو هم به جواد توجه کردی...
به رفتار و احساس جواد و تلاشهایی که انجام می داد.
اما نادیا
گمان نکن که چون من با او هستم، و روش او را می بینم و ... ، پس من هم اینطور شده ام... نه هرگز....
برای انسان بودن و چنین زندگی کردن، دانستن کافی نیست...
خیلی زحمت می خواهد...
هر ثانیه باید سعی کنی ، تلاش کنی، و امیدوارانه به پیش بروی...
اما من شرمنده ام، بگذار اعتراف کنم. تا تصور نکنی که غریب آشنا اینگونه است...
من کجا و جواد کجا.
ای لطیف خداوند بی همتا و عزیز
هر چند گاهی، که از لاک خود بیرون را سرک می کشم؛ تو را ، نگاه تو را و دست تو را می بینم که چه مهربانانه پشتیبان من و بر سر من است و من چه غافل!
من حریصانه در زیر لاک نفس، لذتهای دنیا را در آغوش می کشم و تو باز مرا با همان چشمان زیبایت می نگری و در این عصیان هم مرا عذاب نمی کنی.
از تو، حکم تو، کلام تو و راه تو ، وجودم تهی و پای در گل مانده ام و در عوض فقط در کلامم متجلی است.
فرمانبرداری من از تو و مسلمان بودن من به چند دقیقه نماز صبح ، ظهر و عصرو مغرب و عشاء خلاصه می شود و بس.
روزها را در غفلت از تو ، شب می کنم و شبها را در رختخوابی نرم به صبح میرسانم.
هر چه فکر دارم بر سر برطرف کردن مشغله و مشکلات خود گذاشته ام و اینکه چگونه بهتر بپوشم، بهتر بخورم، بهتر مسکن گزینم و بهتر خوش بگذرانم و بهتر زمانه را در غفلت تو عزیزترینم سپری کنم.
وای که چه وضعیتی دارم....
هرگز از این چرخه زشت و تکراری و از این لاک سیاه بیرون نمی جهم تا تو را و دیگران را نیز ببینم.
مهم آنست که غذاهای خوشمزه تری در شکم من جای بگیرند، به جای آنکه شکم گرسنه دیگری را سیر کنم.
مهم این است که لباس من آبرومندانه تر و مرا متشخصتر کند نه اینکه بدن برهنه ای پوشانده شود.
مهم آسوده خاطر بودن منست، پس باید چندین ساله عمرم را با حرص و ولع بدوم.. تا بدان برسم. دیگران هم هر کار می خواهند، بکنند. اصلا دیگران به من چه؟!! یکی فقیر است، یکی یتیم است، یکی بی مسکن است، یکی پیاده است ، یک پیر است، یک مریض است، یکی بیکار است، یکی غذای تکراری حاضری دارد، یکی غریب است، یکی تنهاست، یکی دردمند است و یکی رنج کشیده و یکی ناآرام... .
اصلا به من چه!! مگر من مسئول گرسنگی و بی مسکنی و فقیری آنها هستم، من فقط مسئول اینم که سفره امان را رنگین تر کنم، لباسمان را فاخر تر و زیباتر، من مسئول غریبی کسی نیستم.
من مسئول خوش بودن و خوشگذرانی، حیوان گونه خودم هستم.
من مسئول اینم که دیوار اتاقمان ساده نباشد، و با تابلویی گران قیمت آن را مزین می کنم، شاید هم یک جمله قصار یا یک منظره از طبیعت به آن بزنم، اصلا برای کلاس انسانیت هم که شده شاید عکس یک دختر ژنده پوش را با کفش های پاره اش به اتاقم بیاویزم!!!! چه کسی هست که از من بپرسد با قیمت همین تابلو می توانی چندین کهنه پوش را بپوشانی، چه کسی هست که بپرسد با زینت دیوارها می توانم گل خنده را بر لبان چندین کس بنشانم. آری من فقط خودم را می بینم.. فقط محور هستی خودم هستم. آخه انسان خیلی ارزشمند است!!! البته انسان که نه! «من» خیلی ارزشمند هستم. فقط و فقط «من»، پس از همه چشم می پوشم و از همه جدا می کنم و به خود توجه می کنم. بله من مسئول اینم که سفره امان ساده نباشد و خورشتهای متنوع و مطبوع آنرا مزین کند، من مسئول تهیه تجملات و تزئینات و وسایل راحتی برای خودم هستم برای متعلقین خودم... بچه من، همسر من و.....
با خدا هم خیلی کاری ندارم.... مگر همه دنیا که خوش می گذرانند به خدا کاری دارند!!!
در عرض سال ، روزی 5 دقیقه نماز می خوانم، یک ماه روزه می گیرم( سحر و افطار هم تا گلویم از همان غذاهای خوشمزه پر می کنم)، جواب خدا را هم خواهد داد. به او می گویم که : عیادت از مریض تنهای بستری در بیمارستان ها وظیفه من نبوده است. می خواستند که تنها نباشند.
به او می گویم: سرزدن به دیگران ، آنها که غریب، تنها یا محتاج به دلجویی بودند، وظیفه من نبوده است.
به او می گویم که دست کشیدن به سر یتیمان، نوازش آنها و خوشحال کردن آنها و فکر کردن به آنها وظیفه من نبوده است.
به او می گویم که سفره بی تجمل، مسکن بی تجمل ، کمک به بی بضاعتان و دلجویی از همنوعانم هرگز وظیفه من نبوده است.
به او می گویم صبح تا شب برای راحتی خودم، لذت خودم و در جهت بی دردی و بی رنجی و کیف خودم تلاش کردم و یک دقیقه را هم برای راحتی دیگران حتی فکر نکردم.
به او می گویم که صحیفه سجادیه را باز نکردم تا ببینم همسایگان ، یتیمان ، پدر و مادر و همسر و ... چه حقی بر گردن من دارند.
به او می گویم هرگز فکر نکردم و دقت نکردم تا ببینم دنیا برای حضرت علی از آب بینی کدام حیوان بی ارزشتر است.
به او می گویم که نهج البلاغه را مطالعه نکردم تا ببینم همام برای چه هنگام شنیدن اوصاف پرهیزگاران جان داد.
به او می گویم که نمی دانم پیامبر به عنوان مهمترین مسائل چه چیز را به علی وصیت کرد و علی چه وصیتی به حسنین نمود.
به او می گویم که هرگز نفهمیدم که خلیفه و جانشین خدا روی زمین به چه معناست.
به او می گویم که هرگز از گنج تمایل به خوبیها و رشدها و عشق در زندگیم بهره نجستم.
به او می گویم که تا آخرین لحظه مرگ نفهمیدم که این بازی بیهوده دویدنها و نرسیدنها را باید بشناسم و به آن جهت دهم.
به او می گویم که گستاخانه خود را روشنفکر نشان دادم و حرف زدم و انتقاد کردم و هرگز قدم های خود را در جهت آنچه شعارش را می دادم بر نداشتم.
به او می گویم که ......
وای بسه... غریب آشنا....
وای بر من!!!:47: :203:
که چه گستاخانه سخن می رانم و به نقایص و عیوب خود اعتراف می کنم.
وه که چه زشت به آنها ادمه می دهم.
و هرگز در رفع آنها زحمت کافی به خود نمی دهم و بر خود مشقت رفتن به راه صحیح را تحمیل نمی کنم.
وای بر من! خدای من!!
وای بر من! مرگم ده، دیگر بس است... تا چه اندازه عصیان، غفلت و دوری از وجود نازنینت!؟!؟!
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
رازي كه بر غير نگفتيم و نگوئيم
با دوست بگوئيم كه او محرم راز است
سلام دوستان
من بازم اومدم اینجا و دارم می نویسم.
به این نتیجه رسیدم هر کس که تا اینجا اومده، حتما حقش بوده... که جواد به درون این فضا دعوتش کنه.
تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز
وگر نه عاشق و معشوق راز دارانند
جواد، تو همان بخشی از ما هستی که روانشناسان بی خیال آن می شوند. چون قابل اندازه گیری نیستی. قسمتی از وجودمون هستی که بی نهایتی و کجا کسی می تونه این بی نهایتو اندازه بگیره.
وقتی چشمونت همیشه از این هجر ابدی، پر اشکه =افسرده ای...
وقتی خلاف جریان موسوم جامعه، در محوری غیر از محور خودت حرکت می کنی = ناسازگاری
وقتی شب و روز را به هم وصل می کنی و یکپارچه حرکت می شود= باهنجار جامعه تطابق نداری...
وقتی روی مسائل اخلاقی تمرکز می کنی، و از آنها کوتاه نمی آیی ، معلوم است که = هنوز به مرحله نسبی بودن اخلاقی نرسیده ای...
و ....
واقعا تو اینی...؟!!
نه نه!!
تو را با هیچ برچسبی نمیشود مشخص کرد...
هر لقبی که به تو بدهند ، غیر از یک خصیصه ، بی نهایت خصوصیت تو را مجبورند نادیده بگیرند....
جواد چگونه بود تو از همه این مشکلات و دردهای و رنجها و ظلمها و .... که اکنون مطرح هست، بیرون خزیده بودی.
چگونه هست که تو سرگرم دردهای کوچک بزرگنما، نیستی:
ترس های واهی از آینده...
غم کیف و کفش و شغل و تحویل نگرفتن ها
درد گیرهای احساسی ....
رنج بد دیدن زندگی...
آتش خود محوری ها
انتظار و توقعات روزافزون...
ضعفهای ارتباط با محیط و....
کنار آمدن با پول و شهوت و ....
...
مگر یک نوجوان 17 ، 18 ساله چه نگاهی به زندگی می کنه که همه این دردها را کوچک می بینه... دردهایی که بالغان و تحصیلکردگان و روشنفکران و .... را به خود مشغول کرده است و بسیاری را از پا در آورده است.
جواد تو عجب نابغه ای هستی....
تو فهمیده ای همه این دردها و رنجها به خاطر وابسته بودن هست.
پول من.
شخصیت من
تحصیلات من
مقام من
دوست من
همسر من
والدین من
فرزندان من
ثروت من
عشق من
خودسازی من
رشد من
آرامش من
رفاه من
و.....
تو چگونه به این موضوع پی بردی تا وقتی که «من » هست ( این حس خودخواهانه)، همه متعلقاتش دامنگیرت می کنند.
کی به تو گفته که تا این «من» زنده است، صدای خواهش خواستن هایش بلند است؟
چگونه متوجه شدی هر گونه تمرکز روی من، ریشه همه دردهای بشر هست؟
وای که که چه صورت مسئله ای را پاک کردی... !!!
تو خودت را یعنی «من بودن » را پاک کردی...!!
جواد چه کار می کنی : همه ما را گیج کردی.
ببین درست فهمیدم:
تو می گویی تا «من» وجود داره ، همه تعلق های او مثل ثروت، پول و احساس و شخصیت و رفاه و آرامش و .... هم وجود داره درسته!!!
خب بعد چی!
حالا اگر من را بکشی، محور بودن خودت را بی خیال بشی... دیگه همه این تعلقات همه به باد فنا می روند و تو آزاد می شوی... درسته!!!
میدونم منظورت از اینکه می گویی: باید «من» را بکشیم، این نیست که جسممان را از پا در آوریم. ولی نمی فهمم چگونه می توانیم در میان زندگان باشیم، اما من و خواسته های خودمون را قبل از مرگمان ، بکشیم.
چطوری بی خیال خواسته های خود یعنی «من» بشیم....؟! و این « من » را تضعیف کنیم یا بکشیم؟
بگذار یه کمی فکر کنم...
فرصت بده، ببینم خودت چگونه این کار را کردی...
تو می گفتی به ما که:
این انسان که ارزشمند هست، انسانی هست که «من» خود را کشته است. یعنی محور بودن خودش را کنار گذاشته است.
تو می گفتی انسان 3 کیلویی که به دنیا می آید و 70 کیلو میشه بعد از 70 ، 80 سال می میره ، وقتی ارزشمند هست که همه پتانسیل و ظرفیتهاش رو در حد اختیارش رشد بده.
آنوقت دارای کرامت میشه. آنوقت ارزشش هویدا می شه...
تو می گفتی وقتی به نهایت رشد می رسیم که عشق رو درک کنیم.
عشق به یگانه آفرینش را.
و این رو بفهمیم که بدون او، بدون عشق به او ، هیچیم.
یاد بگیریم که وجودمان را چون غباری در پرتو شعاع نورانی اش به بالا بکشانیم.
می گفتی که بدون توجه به او، و فهم معنا دار بودن زندگی و هستی، و بدون تلاش در جهت رشد خودمان، به پوچی می رسیم، خسته می شویم، به مرور دلزده می شویم، نا امید می شویم، دلشوره می گیریم و هر چند وقت یکبار فکر می کنیم هیچ چیز جالبی در زندگی نیست که به ما هیجان بده!!!!
و این انسان هیچ ارزشی نداره....!!
پس اگر این «من» زنده باشه و همه چی را برای خودش بخواهد، و در پی لذت و شهوت و پول و راحتی باشه....، آنوقت:
فراموش می کنه که باید خودش را رشد بدهد، باید در جهت او حرکت کند.
فراموش می کنه که همیشه خدا منتظرش هست و ...
فراموش می کنه که برای یه لم دادن روی خوشخواب و تخمه شکوندن و جک ساختن برای اقوام دیگه آفریده نشده است.
فراموش می کنه برای استخر و جکوزی و هوسرانی آفریده نشده...
فراموش می کنه برای فریب دختران، یا وسوسه پسران آفریده نشده ...
فراموش می کنه برای اینکه قبله دیگران باشه ساخته نشده...
فراموش می کنه که نیازی به ، به به و چه چه اطرافیان نداره....
فراموش می کنه خودش ارزشمند تر از پست و جاه و پول و مقام هست...
فراموش می کنه هیچ وقت توی زندگی این دنیا به حال خود رها نشده...
فراموش می کنه که دنیا نظام و حکمت و هدفی داره....
فراموش می کنه که کرونومتری که عمر او را نشان می دهد، خیلی زود اتمام وقت را اعلام می کنه...
فراموش می کنه که محور آفرینش نیست... محور آفرینش اوست... و تا وقتی با او و خواست او یکی می شوی ارزش مند می شوی.
واقعا مرحبا
بابا ماشاء الله تو هر اومانیسم و انسان محوری را مات کردی.
توی این دنیا که متجدد شده و انسان محور شده است.
و انسان دارای حقوق شده است.
همه روی ارزش انسان تمرکز کرده اند.
چطور شد که تو حتی انسان را هم کنار گذاشتی...
البته بخش خود محور و من انسان را کشتی....
حالا که خوب دقت می کنم ، می بینم فرمول قشنگیه...
حالا می فهم چرا جوان 17 ، 18 ساله ای مثل تو، اینقدر آرام و رها و این همه پرتلاش و شاد هست.
وقتی تو ، خودمحوریت را کنار گذاشتی، همه وجودت او شد...، تو همه اش تلاش و توکل بودی.
تو با همه هستی یکی شده بودی.
تو هر چه اتفاق می افتاد از او می دانستی. و هر چه او می خواست تو آن بودی.
دیگر جوادی وجود نداشت.
همه اش او بود.
به خاطر همین ، اینقدر دوست داشتنی شده ای
تو و او یکی شدی...
و حالا تو را دوست دارم. یعنی او را دوست دارم. تو اصلا نیستی...
این دعا که خدا را قسم می دادی، که از هستی ( من بودن)، نیست شوی، اکنون مستجاب شده که :
خدايا به جان خراباتيان
از اين تهمت هستيم وارهان
به خمخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
تعجب می کنم چگونه سعدی تو را می شناخت که از زبان قشنگ تو چنین غزلی را سروده است: ( واقعا که زبان حال توست)
ما گدايان خيل سلطانيم
شهربند هوای جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنيم
گر برانند و گر ببخشايند
ره به جای دگر نمیدانيم
چون دلارام میزند شمشير
سر ببازيم و رخ نگردانيم
دوستان در هوای صحبت يار
زر فشانند و ما سر افشانيم
مر خداوند عقل و دانش را
عيب ما گو مکن که نادانيم
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند
ما تماشاکنان بستانيم
تو به سيمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حيرانيم
هر چه گفتيم جز حکايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
سعديا بی وجود صحبت يار
همه عالم به هيچ نستانيم
ترک جان عزيز بتوان گفت
ترک يار عزيز نتوانيم
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
غریب آشنا جان :
عزیزم متنی که نوشتی بی نهایت قشنگ بود و اون برخواسته از دل پاک و مهربونت بود که اینقدر زیبا جواد عزیز رو توصیف کردی نمی دونی -چقدر دلم گرفت از اینکه مثل این انسان پاک خیلی کم در بین ما وجود داره شاید باور نکنی که با خوندن نوشته های قشنگت اشک تو چشمام جمع شده بود ......
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام خانم آهو ممنونم. لطف دارین. من دارم به جواد جفا می کنم چون دارم اونو در چند تا واژه خشک و محدود زندانی می کنم. اینو بگم جواد همین نزدیکیه. ولی خودش حرفی نمی زنه. خیلی دوست داره گمنام باشه... به خاطر اینه که مثل جواد رو نمی تونی به راحتی ببینی. کم حرف، پر عمل و در حاشیه.
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
من از وقتی نوشته های فشنگه شما رو خوندم احساس عجیبی پیدا کردم این نوشته ها کشش عجیبی داره
من فکر می کنم جواد شما یا حتی خود شما با آدمهای اطرافم خیلی فرق می کنید نوع نگاه و طرز زندگی کردن شما ها خیلی برام جالبه ولی نمی دونم چه طوری می شه تو این دنیای کنونی با این همه مسائل و مشکلات عجیب و غریب چنین نگاهی پیدا کرد.
مطمئنم در درجه اول ایمان واقعی و مخلصانه به خداست خیلی دلم می خواد ایمانم را قوی کنم و نگاهم رو به زندگی تغییر بدم ولی نمی دونم چه طوری می شه به این نتیجه رسید ؟
RE: جواد عزیزم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
سلام دوستان من
اصلا نگران نباشید.
اصلا دلتنگ و تنها نباشید.
جواد که همه وجودش از او بود، الگوی عملی زندگی در این زمانه شده. اون همینجاست.
باور می کنید. زبان حال جواد رو که میشد همیشه از تو نگاهش خوند این بود که:
آنچه زما شنیده ای ، آن زخدا شنیده ای
چون همه گفتگوی ما هست ز گفتگوی او
وقتی با جواد باشی، راهنمایی ات نمیکنه!
وقتی با جواد همراه می شی، موعظه ات نمی کنه!
جواد کهربا و آهنربایش، می کشاندمان.
وقتی در دایره مغناطیسی کسی مثل جواد قرار می گیریم، برایند نیروها به یکباره تغییر میکنه.
آن چیزهایی که یک عمر در چشممون فرو رفته بود و هیچ چیز را نمی تونستیم دقیق ببینیم، یکباره به هوا میره.
و آن چیزهایی که مثل لولو یک عمر ازش میترسیدیم جای اونو می گیره.
جواد بی اختیارمان می کنه و می کشونه
اگر ساکت باشیم ، صدای جواد را میشنویم که زمزمه میکنه:
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت ----- بی دل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل ------ تا که کنار گیرمت خوش خوش و می فشانمت
آمده ام که تا ترا جلوه دهم در این سرا ------ همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای ------ باز بده بخوش دلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی ------ گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی ،فاتحه خوان من تویی ------ فاتحه شو تو یکسری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای ------ جانب دام باز رو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهو برو ------ در پی من چه میدوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی ------ گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست ------ شهر به شهر بر دمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیک را ------ نیک بجوش و صبر کن زانک همی پرانمت
نی که تو شیر زاده ای در تن آهوی نهان ------ من ز حجاب آهوی یکرهه بگذرانمت
گوی منی و می دوی در چوگان حکم من------ در پی تو همی دوم گر چه که می دوانمت
باید اول خوب جواد را بشناسیم.
چون وقتی با او شدیم او به هرکجا می کشاندمان...
اول باید همه راهها را برویم و سر به سنگ باز آئیم.
به هر جا شدم سر به سنگ آمدم
که از هستي خـویش، تنگ آمـدم
جواد آخر خط هست. او تجارب فرزندان آدم در طول تاریخه.
گفته بودم که او با آدم متولد شده است، و تجارب همه فرزندان آدم را در کوله بار داره...
او همه راههای به ظاهر هموار و در باطن ناهموار را می شناسد.
او همه تاریخ است.
لذا جواد به درد کسانی می خوره. که ادعا ندارند. مثل خود جواد
جواد به درد کسانی می خوره که از بی حاصلی شعارزدگی آگاه شده اند.
جواد به کسانی کمک خواهد کرد، که خودشان را در آینه وجود خود نگاه می کنند، نه در آینه غبار گرفته دیگران
جواد نشانه و راهنمای مسیر کسانی هست که ازخودشان، و لذتهایشان گذشته اند.
جواد دلبرانه می کشاند هر که مجنون باشد.
اما راه جواد یکتاست.
الگوی او ظاهری سخت و باطنی دلربا دارد.
راه جواد چون دلبری اخم آلود است که به دل صد هزار بار ما را می طلبد.
جواد خلاف جریان مرسوم زندگی شنا می کنه...
هدف جواد سرچشمه این جویبار زندگیست...
و رفتن خلاف جریان آب یعنی رنج و گذاشتن انرژی
برای همین بود که غالبا جواد تنها و تک رو بود. اوخوشبخت و شاد بود، اما در مسیرش تنهای تنها...
هر کس یخواهد با جواد همراه شود...
هر کس یخواهد جواد را در کنار خود داشته باشد.
باید خودش باشد.
باید زلال خودش را در آینه دلش ، پاس بدارد.
نمی توان جواد بود و با محیط همرنگ بود.
نمی توان جواد بود و مصلحت راحت اندیشانه را محور قرار داد.
جواد ساده است.
راهش هم ساده است.
جواد اهل ده بالا دست است.
آنجا که چینه ها کوتاه هست.
آنجا که آب را گل نمی کنند.
جواد همیشه نگران آنهایی هستند که در مسیر می آیند.
او نگران است که مبادا مزاحم درویشی باشد که نان خشکیده فرو برده در آب.
وای خدای من!
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست چه صفايی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .
غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی بايد باشد !
کوچه باغش پر موسيقی باد!
مردمان سر رود ، آب را می فهمند .
گل نکردندش ، ما نيز
آب را گل نکنيم.
آری اگر می خواهیم با جواد همراه بشویم باید به استقبال آن چیزهایی برویم که اکثر آدمها نمی روند.
آهو خانم ، نادیا خانم، گفته اید که اطرافمان جواد کم هست. برای اینست که کارهای جواد به ظاهر سختند.
شاید بخواهید بیشتر کارهای جواد را دقیق شوید. شاید بخواهید ببینید یک روز جواد از صبح به شب چگونه می گذره؟!
جواد وقتی کاری براش سخته ، دنبال دلیل منطقی نمی گرده که از زیرش شانه خالی کنه؟!
یادتون هست که می گفتم چشمون قشنگش همیشه ، صبحها که می بینیش، پفالوده. به خاطر اینکه جواد صبحها خیلی زودتر از اینکه سپیده سربزنه ، سر می زد، همیشه سپیدی وجود جواد جلوتر از سپیده سحری هست.
نگفتم کار جواد سخته...
جواد یه فردی عمل کننده بود.
گفته بودم که تجسم عملوالصالحات بود.
او بهانه جو نبود.
او نمی گفت آدم باید دلش پاک باشه( و بعد هر کاری خواست بکنه)،
او وقتی یک نکته را فهم می کرد، همه وجودش از آن به بعد عمل می شد.
او فهمیده بود که برای یک روز پرجنب و جوش ، باید بخشی از شب پر از سکوت را تامل کنه.
جواد صبح را در حالی که در رختخواب بغلطد و به خود دشنام بدهد، بیدار نمی شد، او عاشقانه قبل از سپیده بر می خواست. نه اینکه خوابش نیاید، یا مشکل بدخوابی داشته باشه. بلکه او بر این عقیده بود که باید عشقبازی کنه. او نمی خواست فرصت خلوت شب و تنهایی را با او ، به وسیله یک خواب سنگین از دست بده.
چه دلتنگ بود جواد شبها...
چه با سوز بود جواد در دل شب
چه عهدها با او می کرد...
چه برنامه ها برای روزش را با او تطبیق می داد.
وای که چه هجر و وصلهایی داشت..
اگر بخواهیم با جواد همراه بشویم. ناگزیریم که خوابمان را جز با عشقبازی با او عوض نکنیم.
او برای اینکه رنج برخاستن از بستر را هر شب تمرین کن، تا سحر بیدار نمی ماند، بلکه برای سحر از بستر بر می خاست.
جواد خیلی سخت گیر بود بر تن اش.
جواد عملگرا بود. یعنی نیایش می کرد، نماز می خواند. و عاشقانه هایش را او ، از جسم نماز به روح نماز می کشاند :
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد.
صبح می شد.
جواد سبقت جویانه از سایر اعضاء خانواده...
او می بایست هر روز در آوردن بساط و سفره صبحانه از مادرش سبقت می گرفت.
او لازم بود در گرفتن نان و ... از بقیه جلو می افتاد.
او باید در کارهای منزل گوی سبقت را از دیگران می گرفت.
گفتم که جواد عملگرا است. او تجسم اعملو الصالحاته
او همیشه در کارهایی که به عهده اش است در صدراست ، هرکس با او همراه است، باید خیلی مواظب باشد، چون جواد همیشه زیر بارش را می گرفت.
لذت جواد، رنج جسمش بود. گفتم که او خلاف جریان بود.
مسیر جواد همیشه خلوت و ساده بود. و هیچ چیز مزاحمش نبود.
همه در مسابقه گرفتن، و به خود آویختن، اما جواد در مسابقه بخشیدن
همه در مسابقه فرار از سختی، جواد در مسابقه به دست آوردن رنج
لذا در هر جمعی که کاری را به هم پاس می دادند، جواد مثل آهنربا کارها را به دوش می کشید.
جواد می دانست چه می کند. جواد مزه لذت بخشیدن به کام دیگران را بیشتر از کام گرفتن خودش می دانست.
او چون مادری بود که با سیر کردن کودکان لذت می برد، در حالیکه کودکان در نزاع لقمه ای بیشتر هستند.
در مورد چشمان و گوشهای جواد هم که براتون گفته بودم.
این قاعده بالا( فرار از لذت و لذت از رنج) در مورد همه وجودش صدق می کرد.
لذت چشمان قشنگش، پاسخ مثبت به دلبرش بود که :
«افلا ينظرون الى الابل كيف خلقت و الى السماء كيف رفعت و الى الجبال كيف نصبت و الى الارض كيف سطحت» (آيا به شتر نمىنگرند كه چگونه آفريده شده است و بهآسمان نمىنگرند كه چگونه برافراشته شده است و به كوههانمىنگرند كه چگونه بر پا شده است و به زمين نمىنگرند كهچگونه گسترده و همواره شده است. )
او به همه وجود غرق در طبیعت بود، و لذتش منتشر در همه دیدنی ها.
او همیشه سرفرازانه جوابش به لیلی نازآفرینش مثبت بود آن هنگام که او می گفت:«اولم يروا كيف يبدئ الله الخلق ثم يعيده...»(آيا نديدند كه چگونه خداوند مخلوقات را پديد مىآورد وسپس آنها را باز مىگرداند...)
او همیشه سوگلی آن یگانه محبوب بود، و با شیرین زبانی بلی می گفت و سر تعظیم و قبولی فرود می آورد وقتی می شنید:«الم تر ان الله انزل من السماء ماء فسلكه ينابيع فى الارض ثم يخرج به زرعا مختلفا ثم يهيج فتريه مصفرا ثم يجعلهحطاما ان فى ذلك لذكرى لاولى الالباب» (آيا نديدى كه خدا از آسمان آب باران نازل كرد و در روىزمين نهرهاى جارى ساخت و سپس انواع نباتات گوناگونبدان بروياند، آنگاه رو به خزان آرد و مىبينى كه زرد ميشود وخداوند آن را خشك ميگرداند. هر آينه اين مطلب تذكرىاستبراى خردمندان)
او دیگر نگاهش در اختیارش بود.
هرگز نمی گفت که دست خودم نیست.
او همه چیز در اختیارش بود. او اختیار همه کائنات را داشت. او نگاهش فراتر از جلوی پایش بود:
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند
ما تماشاکنان بستانيم
تو به سيمای شخص مینگری
ما در آثار صنع حيرانيم
هر چه گفتيم جز حکايت دوست
در همه عمر از آن پشيمانيم
وای جواد...
تو دیگر بزرگتر شدی... فکر کنم 18 ، 19 ساله شدی...
جواد شاید تو بچه ای نمی فهمی...
شاید تو لذت غذای چرب و چیلی را نمی دانی
جواد شاید تو لذت رد و بدل sms های عاشقانه و به سخره گرفتن دیگران را نچشیدی
جواد شاید تو با احساس نوازش بدنت در جکوزی آشنا نیستی.
جواد شاید لذت بی خیالی و خواب صبحگاهی و پرسه زنی در سایتهای متنوع اینترنت را نچشیدی
جواد شاید تو لذت جنس مخالف را نمی شناسی.
جواد شاید تو مریضی.
جواد شاید دپرسی
جواد تو ناهنجاری...
چرا تو مثل بقیه نیستی...
چرا تو خلاف جریان حرکت می کنی؟
جواد بازهم آن لبخند پرمعنایت
و چشمان نافذت
و این مربی نگاهت
به خدا می شناسمت
می فهممت
می دانمت
می خواهمت
جواد به خدا می میرم برات
هر چه هستی، از پیشم نرو، این همه رهایی ، و خنکای وجودت را از من دریغ نکن.
بیا آهسته آهسته
مرا تمرین بده...
به خدا پاهای من خسته است از این همه تیغ و سنگلاخ....
به خدا دلم گرفته از این همه دویدنهای بی حاصل
به خدا می دانم نه خورشت پرگوشت جوابم می دهد، نه استخر پر آب و نه دختر و پسرانی که عشوه گرانه مرا به خود می خوانند.
به خدا من هم سر به سنگ شدم.
به خدا من هم فهمیدم که وفاهای این به ظاهر عشق ها... به جفایشان نمی ارزه
به خدا من هم فهمیدم که بی او تنهایم و با او باور ندارم تنهائیم را
به خدا من هم تا ته سراب لذت رفتم و به جایی نرسیدم...
اما جواد من بچه ام....
جواد به شناسنامه ام نگاه نکن....
تو پیری
مگر تو با آدم زاده نشده ای....
پس به فرزندان آدم نخند....
فرزندانی که هر کدام جداگانه لذتها را می آزمایند و نتیجه رنج می گیرند و هرگز رنج لذت زا را نمی چشند.
جواد به کارهایم نگاه نکن.
با من بمان
با من بمان ای همنفس با من که از ره خسته ام
با جان لبریز نگون از هستی خود رسته ام
با من بمان ای همزبون تو این شب دلواپسی
با من که تنها مانده ام در لحظه های بی کسی...