روزن جان
تسلیت مرا پذیرا باش
وقتی شنیدم چه اتفاقی افتاده خیلی متأثر شدم ، درکت کردم ، آخه می دونی چیه ، من بچه ها رو خیلی دوست دارم و خیلی با دنیاشون و خنده هاشون و احوالاتشون عجین بوده و هروقت هم فرصتش باشه هستم و می دونم که خاطره های قشنگی از خودشون به جا میذارند .
فرزند خیلی شیرینه ، اونم توی این سن و سال ،
می دونم و می فهمم که وقتی جای خایلش رو می بینی چقدر دلت می گیره چقدر بی تاب میشی .
وقتی خنده هاش و شیطونیهاش و شیرین کاریهاش یادت میاد چقدر در عین لذت یهو دلت تنگ و بی قرار میشه
وقتی یاد گریه هاش می افتی چقدر پر پر می زنی
وقتی یاد آرزوهات براش می افتی چقدر افسوس می خوری
وقتی یاد گاهی دعواش کردنهات می افتی چقدر خودت رو سرزنش می کنی
وقتی یاد به دنیا اومدنش و شادی بخشیش به زندگیتون می افتی چقدر وجودش رو با برکت می دیدی
می دونم اینموقعه ها ممکنه به خودت بگی :
آخه چرا ؟ چرا خدا اونو از ما گرفت ؟ چرا امید مواظب نبود ؟ چرا دکترها به موقع توجه نکردند ؟ چرا ....؟ چرا .....؟
کاش من اونشب شیفت نبودم ؟ کاش من ..... ؟ کاش .......؟ کاش ........؟
آری عزیزم
اینها افکاریست که این وقتها هجوم میاره ، به خاطر سنگینی اتفاقی که افتاده .
راستی چی ما رو میتونه آروم کنه ؟ اونچه به ذهن من میرسه را در پستهای بعدی با زبان الکن برات میگم امیدوارم تسلی خاطرت باشد ( ان شاء الله ):