فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
سلام به دوستان عزيز تالار همدردي خوب و خوش هستيد؟ خب خدارو شكر، انشاالله كه هميشه خوب و خوش و خرم باشيد؛ و هميشه درهمين نزديكيها باشيم ؟ كجا؟ منظورم نزديكي به خود و خداي خودمونه! اما آيا واقعا اينجور هست؟!
خيلي عجيبه اما كاملاً واقعيه! اين كه ما از خودمون فرسنگها فاصله داريم! اگه راستي راستي كلاه خودمون رو قاضي كنيم به اين واقعيت اعتراف ميكنيم كه ما آدمهاي اين دوره و زمونه از خودمون دور افتادهايم! ما "خودمون نيستيم"، اون قدر خودمون نيستيم كه حتي متوجه اين نيستيم كه نه خواستههامون واقعاً مال خودموناند و نه آرزوهامون و نه حتي راه زندگيمون، بلكه بهمون القاء شدن! ميگين نه؟
فكر كنيد مثلاً اگر ما توي خانواده و جامعهاي متولد شده باشيم كه در چشمشون پزشك شدن يك ارزش و كاري قابل تحسينه ناخود آگاه اين انديشه در ما القاء ميشه كه عشق و علاقهمون پزشك شدنه. اما اگه يك شب بخوابيم و فردا صبح توي خانواده و جامعهاي بيدار بشيم كه براي پزشكها ارزشي قائل نيستن و مثلاً هنرمند بودن در نگاهشون يك ارزشه آيا عليرغم ملامت جامعه و اطرافيان همچنان حاضريم سختيهاي كار رو تحمل كنيم و پزشك بشيم؟ اگه حاضر نباشيم چطور ميتونيم بگيم كه پزشك شدن واقعاً علاقه باطني ماست و نه القاء محيط زندگي و اطرافيان؟
هيچ دقت كردين خيلي از ماها سعي ميكنيم طوري زندگي كنيم (رشتهاي رو انتخاب كنيم، شغلي رو پيدا كنيم، طوري ازدواج كنيم، لباسي بپوشيم، طوري راه بريم، حرفي بزنيم، و حتي طوري فكر كنيم و طوري تصميم بگيريم) كه ديگران تحسينمون كنن! شايد چون احساس ميكنيم تحسين ديگران ما رو شاد ميكنه، البته شايد تحسين ديگران بتونه براي لحظات كوتاهي به ما احساسي شبيه به رضايت بده اما اين احساس خيلي كوتاه و گذراست و بعدش ما ميمونيم و نارضايتيهاي هميشگي.
اگه درست فكر كنيم متوجه ميشيم كه درست برعكس تصور ما، سعي در جلب توجه ديگران يكي از علتهاي اصلي شاد نبودنهاي ماست! وقتي در اعماق وجودمون دوست داريم چيزي باشيم اما در زندگيمون چيز ديگهاي هستيم چطور ميتونيم خوشحال باشيم؟
اين كه موفقيت رو در بر انگيختن تحسين ديگران بدونيم، عموماً باعث ميشه كه از خودمون دور بشيم، از شكوفا كردن استعدادهاي منحصر به فرد و تحقق رؤياها و انديشههاي خودمون، محروم بشيم. چون حتي اگه بخواهيم هم ديگه زماني براي پرداختن به اونها باقي نميمونه.
اين در حاليه كه هر كدوم از ما استعدادهاي نهفتهي منحصر به فردي داريم و براي انجام مأموريت منحصر بهفردي روي زمين هستيم. يادمون نره كه با انجام اونه كه ميتونيم راه زندگي "خودمون" رو پيدا كنيم، اون طور كه بايد رشد كنيم، موفقيت واقعي و ماندگار، و به دنبال اون شادي پايا و عميق رو به دست بياريم ...، فكر كنيد اگه حافظ بهجاي شاعر، ميخواست هر طور شده يا مهندس بشه يا معمار يا پزشك، اون وقت چي ميشد؟! هر چيزي ميشد، مسلماً حافظ ديگه اين حافظ نميشد!
البته شايد به نظر برسه پيدا كردن اون استعداد و وظيفهي منحصر به فرد كار آسوني نيست و فكر كنيم كه نميتونيم خودمون رو معطل پيدا كردنش كنيم، درسته اما نردبان پله پله...، در پلهي اول كاري كه به عنوان شروع ميتونيم انجام بديم اينه كه حداقل سعي كنيم مبناي تصميمات زندگيمون رو بر پايهي ارزشهاي واهي و تو خالي و برانگيختن تحسين و تمجيد ديگران قرار ندهيم.، چون اول و آخرش هم نميتونيم مورد تحسين همه باشيم (حكايت نصرالدين و پسر و الاغش كه يادتونه؟)، حتي اگه همهي سعي و تلاشمون رو هم بهكار بگيريم، آخر سر خيليها تكذيبمون ميكنند و چند نفري هم هر از گاهي تأييدمون ميكنند.
به نظر ميرسه بهتر باشه اين تلاش بيهوده رو براي جلب تحسين و تأييد ديگران كنار بگذاريم، و در عوض روشها و كارهايي رو در زندگي در پيش بگيريم كه براي انجامشون به زمين اومده بوديم، همون كارهايي كه انجامشون هم خداي مهربونمون رو از ما راضي ميكنه و هم روح و وجدان خودمون رو، همون كارهايي كه انجامشون هم ما رو در پيشگاه خداي خوبمون سربلند ميكنه و هم نزد وجدان و روح خودمون راضي. همون كارهايي كه فرسنگها فاصلهي ما رو هم با خودمون كم ميكنه و هم با خدامون.
پس دوستان گلم، عزيزان تالار همدردي و كساني كه اين مطلب رو مي خونيد تا دير نشده براي پيدا كردن كارهاي اصليمون آستينها رو بالا بزنيم، پيدا كردنشون كار چندان سختي نيست، كافيه چشمامون رو ببنديم! (در واقع خوب باز كنيم) و خودمون رو در جهاني ببينيم كه در اون كسي جز خدا دربارهي ما، كارهامون و نحوهي زندگيمون نظري نداره و قضاوتي نميكنه.:43::203:
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
جانا سخن از دل ما میگویی....
هر یک از ما دارای وظیفه و رسالت ویژه در زندگی است که می بایست بدان تحقق بخشد .ما در انجام این وظیفه و رسالت جانشینی نداریم! و زندگی قابل برگشت نیست .مسئولیت ما بی مانند و منحصر به فرد است ,و فرصتی که برای انجام آن داریم نیز بی همتا است.
-------------------
پیش از آنکه واپسین نفس را برارم /پیش از آنکه پرده فرو افتد پیش از پژمردن آخرین گل/بر آنم که زندگی کنم بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم/در این جهان ظلمانی در این روزگار سرشار از فجایع در این دنیای پر از کینه نزد کسانی که نیازمند منند کسانی که نیازمند ایشانم کسانی که ستایش انگیزند، تا دریابم شگفتی کنم باز شناسم که ام که میتوانم باشم که میخواهم باشم تا روزها بیثمر نماند، ساعتها جان یابد لحظه ها گران بار شود هنگامی که میخندم هنگامی که میگریم هنگامی که لب فرو میبندم در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی خدا که راهیست ناشناخته پر خار ناهموار گاهی که باری در آن گام میگذارم که قدم نهادم و سر بازگشت ندارم بی آنکه دیده باشم شکوفائی گلها را بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را بی آنکه به شگفت در آیم از زیبای حیات .اکنون مرگ میتواند فراز آید اکنون میتوانم به راه افتم اکنون میتوانم بگویم که زندگی کرده ام
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
تا وقتی خودت نشوی هیچ کس نخواهی شد
خودت باش تا خدایت را ببینی
چو خدایت را دیدی ، هیچکس را نخواهی دید
وقتی با خدا شدی و هیچکس را ندیدی ، نه ترسی هست و نه غمی ،( لا خوفٌ علیهم و لا
هُم یَحزَنون ).
و این منشاء آرامش است و رضایت و موفقیت .
در این وضعیت خطاها در کمترین حد و موفقیت در بالاترین سطح خواهد بود
و تو اینگونه طعم لذت حقیقی را خواهی چشید ،
لذتی پایدار و ماندگار ، فزاینده و جلو برنده .
و....... خود بخوان حدیث مفصل این حکایت مختصر را با تورقی در دفتر وجودت
****
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
سلام:
داشتم فکر می کردم اگر تمام این سلام هایی که ما هر روز تو این تالار به هم تالاری هامون می کنیمو بشماره چند تا میشه؟
اگه یه روز وقت داشتم میشینم همه رو می شمرم :227:
بگذریم از این جمله که تنها یه تفکر ساده با معنی بود!!!!!!!
************************************************** *******
طبق معمول همیشه این برادر خوب ما دست روی نقطه ضعفی گذاشته که هیچ کس نمی تونه تکذیبش بکنه و بگه نه من که این طور نیستم چون حداقل با شجاعت می گم که در مورد من صدق می کرد!!!!!!!!
یه زمانی که الان با کمک چند تا دوست خوب تمام شده من همین اشتباه رو می کردم و البته قصد نداشتم بنویسم ولی دیدم چرا ننویسم وقتی می دونم اشتباه کردم بهتره بگم تا باقی هم تکانی بخورن و اگه دارن این اشتباه رو می کنن ادامه ندن و مثل امروز من باشن که البته امروز من حاصل راه پر نوری بود که خدا منو به اونجا کشوند......
وقتی ادم ها تمام حواس و تلاش روزمره خودشون رو معطوف به نظر و عقاید بنده های خدا بکنند که ما هم هممون می دونیم کامل نیستیم زندگی حالت عجیبی پیدا می کنه...گاهی اوقات ( که در مورد منم همین بود ) یه شکست حالا چه عاطفی چه تحصیلی و.....می تونه ادم رو انقدر زمین بزنه که هیچی از اعتماد و عزت نفس آدم باقی نمونهو اونوقته که ادم چشم می دوزه به تحسین دیگران و خودش رو با نظرات اونا تطبیق میده تا بیشترین تاثیر مثبت کاذب رو بگیره و اگر تنها اگر یک روز این پاسخ کاذب مثبت محیطی رو نگیره متاثر میشه و احساس می کنه بدترین ادم روی زمینه...
حتما شما هم گاهی حالا کم یا زیاد این حس رو داشتید .....منم داشتم البته مدت کوتاهی از زندگیم....ولی وقتی آدم بدونه عزت نفس و اعتماد به نفس بالا نیاز به تاییدات بیرونی نداره اونوقته که از این بند آزاد میشه و اونم هیچ راهی نداره جز شناخت صحیح خود و نیازها و صداقت با خویشتن و در نهایت توکل به ذات بی همتای او......
پس منم موافقم که بهتره همه با هم خودمون رو از این بند رها کنیم و اونقت شما هم مثل من حس زیبایی رو دارید که امروز من دارم....
دنیایی که توش خودت مهمی و خالق بی همتای خودت........
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
راستی چرا الان دارم می نویسم.......خدارو شکر همه بزرگان تالار قبل از بنده حرف هایشان را گفته اند و هر کدام چه زیبا به مسئله اشاره کرده اند...
راستی چرا تو خوبی....چرا همه بدن!
راستی چرا همه بدن ....تو خوبی!
راستی چرا همه دارند حرف می زنند و تاپیک!
راستی چرا همه دلسوز شدند!
راستی چرا همه دارن راهنمایی می کنند!
راستی چرا من به حرفاشون گوش میدم!
راستی چرا.......
راستی چرا.....
راستی چرا این همه نقطه!
راستی چرا جوابی ندارم.........اما همه چراها رو در جمله زیر معنی می کنم:::
همه ما در حال فراموش کردنیم ..........از خودمان گرفته تا خدا! ادامه اش نمی دهم خودت فکر کن چرا؟
>>>زندگی کردن خیلی سخت است.....اما بی تفاوت نشستن سخت تر.
شروع کن ....اگر نمی توانی لااقل نامش را با صدای غلیظ تکرار کن....شاید این تنها کاری باشد که از دستت بر می آید.....لحظه ها در گذرند و عمرها کوتاه...تکرارکن.(یاحق)
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد ...
، می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد،
هر آن چه گفتم را باور کرد
و هر بهانه ای آوردم را پذیرفت،
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من!
هرگز حرف خدا را باور نکردم،
وعده هایش را شنیدم، اما نپذیرفتم،
چشم هایم را بستم تا او را نبینم
و گوش هایم را نیز، تا صدایش را نشنوم،
من از خدا گریختم بی خبر از آن که او با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواست بسازم
نه آن گونه که خدا می خواست،...
به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد
و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت مدفون
شدم، من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم،
اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد،
دانستم که نابودی ام حتمی است، با شرمندگی فریاد زدم:
"خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی،
با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم،
خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست"،
در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد
و مرا پذیرفت، نمی دانم چگونه اما
در کمترین مدت خدا نجاتم داد،
او مرا از زیر آوار زندگی بیرون آورد و به من دوباره احساس آرامش بخشید،
گفتم: "خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم"،
خدا گفت: "هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن
و بدان در همه حال در کنار تو هستم"،
گفتم: "خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم"،
سپس بی آنکه نظر او را
بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم،
اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم
و او نیز فوری برایم مهیا می نمود، از درون خوشحال نبودم،
نمی توانستم هم عاشق خدا باشم و هم به او بی توجه،
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام
از خدا نظر بخواهم، زیرا
سلیقه اش را نمی پسندیدم،...
با خود گفتم: "اگر من پشت به خدا کار کنم
و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند
و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم"،
پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم،
در حین کار اگر چیزی لازم داشتم
از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست می کردم،
عده ای که خدا را می دیدند
با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود،
نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند،
اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند
تا آنها نیز بهره ای ببرند،
در پایان کار نیز همان هایی که به کمکم آمده بودند
از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند،
همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند
و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم،
آنها به سرعت از من گریختند...
همان طور که من از خدا گریختم،
هر چه فریاد زدم، صدایم را نشنیدند،
همان طور که من صدای خدا را نشنیدم،
من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم،
قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود،
گفتم:
"خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند، انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم."
خدا گفت: "تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی،
از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند"،
گفتم: "مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و
سزاوار این تنبیه هستم،
اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی
هر چه گویی همان کنم،
دیگر تو را فراموش نخواهم کرد"،
و خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد،
نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم
و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: "خدای عزیزم، بگو چگونه محبت تو را جبران نمایم؟"،
و خدا پاسخ داد: "هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن
و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم"،
پرسیدم: "چرا اصرار داری تو را باور کنم
و عشقت را بپذیرم؟"،
گفت: "اگر مرا باور کنی، خودت را باور می کنی،
و اگر عشقم را بپذیری،
وجودت آکنده از عشق می شود،
آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آن هستی، می رسی و
دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویاهایت به زحمت بیندازی،
چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی، زیرا تو و من یکی می شویم،
بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم
و بی نیاز از هر چیز، اگر عشقم را بپذیری تو نیز نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز خواهی شد.."
اگر گوشه ای از داستان زندگی من برای شما نیز صادق است،
تنها بدانید که او همیشه آنجاست، در کنار شما، مشتاق برای یاری رساندن به شما،
عشق او را بپذیرید، خواهید دید که با چه سرعتی زندگی شما را متحول خواهد نمود.
من شما را باور دارم... :203:
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد
(حافظ)
http://www.hamdardi.net/imgup/16936/...1b6d73d532.jpg
****
ما با همه سرعت از خدا فرار می کنیم به سوی دنیا
و دنیا از ما فرار می کند به سوی خدا
درست در دو جهت مقابل
و به هم رسیدنمان یعنی تصادف
و ازاین تصادف جز تخریب حاصلی نخواهد آمد
و اما او مارا می خواند که " سوار بر دنیا "به سویش برویم
و اگر چنین کنیم هرآنچه بخواهیم جمله موجود است
و این هرآنچه، جز آنچه سلامتی و آرامش و خیر ما را تأمین می کند نیست
و هیچ کس بهتر از او نمی داند این هرآنچه چیست .
و دنیا را برای همین مسخر ما قرار داده که به مقصد برسیم
وقتی آنچه برای رسیدن به مقصد با این مرکب فراهم است
چرا دغدغه ، بی خبری و فرار ، !!!!
کافیست "سر" " به راه " باشیم .
و....
افسوس از جهالت که مارا فریفته آنچه نپاید و دلبستگی را نشاید ساخته و از لذت عشق به حقیقت دور کرده
بیائید دریابیم که دُرّ می یابیم
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
فرسنگها دور از خود و خدا؛
خود و خدا یکی هستن ,!
هر کی از خودش دور بشه از خدا دور شده؛هرکی به خودش نزدیک بشه به خدا نزدیک شده؛
خوشبحال آنکس که خودش را پیدا کرده؛
آیا ما در این دنیا که سرشار از فجایع شده ؛واقعا"در نقش خودمان زندگی میکنیم؟خود درونی ؛خو باطنی
تا حالا فکر کردین که کی هستین؛ چی میخواین؛چی میخواین بشین؟ میل باطنی خودتون چیه؟
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
دلت را خانه ی ما کن،مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن،مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل،کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش،پیدا کردنش با من
بیفشان قطره ی اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص،دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد،دل بر مکن،بازآ
دراین خانه دق الباب کن،وا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را،اجابت کردنش با من
طلب کن آنچه میخواهی،مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را،جمع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز ما را شکر نعمت کن
غم فردا مخور،تأمین فردا کردنش با من
به قرآن آیه ی رحمت فراوان است ای انسان
بخوان این آیه را،تفسیر و معنا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس،امضا کردنش با من
ژولیده ی نیشابوری
RE: فرسـنـگ ها دور از خود! و خدا
گاهی اوقات که احساس میکنی هیچ کسی نیست که در این تاریکی شب نوای دلت را بشنود
وقتی احساس میکنی زنجیر تنهایی صندوقچه دلت را محکم بسته ...به آسمان نگاهی بنداز...
به ستاره هایش که امشب میهمانیشان با شکوه تر از شب های قبل است...
دلت می خواهد تو هم به آن مهمانی بروی...
همین کافیست...
کافیست که فقط دلت بخواهد و آرزو کند
آن وقت سوار بر مرکب مهتاب می شوی و راهی آسمان
عجب سفر باشکوهی...
از آن بالا نگاهی به زمین می اندازی...
دلت برای این زمینی های بیچاره می سوزد...
ار خودت علت خاموشی چراغ هایشان را می پرسی
اینها شب را فقط برای خوابیدن می خواهند..
عجب ! ... چه انسان هایی ! چه قلب هایی ! و چه..
آن وقت خوشحال می شوی که یک شب به دور از آنها هستی
یک شب رها ! رها در آسمان...
در همین حال و احوال هستی که مهتاب صدایت می کند
پیاده شو ! به مقصد رسیدیم
چشمانت را باز می کنی , شگفت انگیز است...
اصلا باور کردنی نیست ! انگار اینجا دنیای دیگری است
بله , واقعا اینجا دنیای دیگری است
ستاره ها یکی یکی به تو سلام می کنند...
و تو حیرت زده , نمی توانی جواب سلامشان را بدهی
ماه ورودت را تبریک می گوید...
آن وقت تو در دلت می گویی
چه سعادتی...
در جمع عاشقان آسمان
میهمانیشان ساده است و عجیب دلهاشان خدایی...
از یکی از ستاره ها می پرسی
راستی هر شب اینجا مهمانیست
و او در پاسخ تو می گوید
دلت را رها کن , آن وقت می بینی در دلت هم هر شب مهمانیست
کافیست با خودت عهد ببندی که هیچ وقت زمینی نباشی...هیچ وقت زمینی نباشی...