RE: چرا بی اعتماد شدیم و ادامه زندگی ناممکن به نظر می رسد
مسئله دقیقا این است که با تو جه به شرایط روحی که داشتم و در موقعیتی که بودم ، درک نشدم و مضاف بر اینکه درک نشدم. از چندین جهت آسیب هم به من وارد شده .
تا به امروز نتوانسته ام به مسئله مرگ پدرم فکر کنم و سرم را روی شانه ی کسی بگذارم و از دلتنگی هایم بگویم . مطلبی در همین مورد" مرگ و داغ عزیزان "در همین تالار خواندم . هم خنده ام گرفت و هم گریه ام گرفت . اما بیشتر به ریش نداشته خودم خندیدم !
احساس می کنم آنچنان مرا سرگرم مسائل مختلف مسخره کردند که حق دلتنگی هم از من سلب شد. من حق داشتم به عنوان دختر او بفهمم چه اتفاقی افتاد و...
چقدرنیاز داشتم درک شوم . فقط برای یک دقیقه همان برای من کافی بود . همان یک دقیقه به من جان می داد و توان دوباره . اما همان یک دقیقه از من دریغ شد .
اما نکته بعدی اینکه من سعی کردم به خودم فرصت بدهم تا مسائل را همانگونه که بود درک کنم وبفهمم و بعد هم فراموش کنم و سعی کنم ریشه ی بی اعتمادی را خشک کنم اما اعمال بعدی او نگذاشت و.....
بعداز اینکه نظر سایر دوستان از جمله babay , آقای مدیر را گرفتم وارد پارت های بعدی می شوم .
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم
( دکتر علی شریعتی )
علاقه مندی ها (Bookmarks)