راستش حدود یک سال است که با پسری دوست هستم . پسر بسیار منطقی و پاکی است و تا ب حال مثل او را ندیده ام . دوستش دارم اما عشق نه ! همیشه از عاشق شدنم میترسم و نمیخواهم که باشم . نگرانم ! او مرا خیلی دوست دارد و مرتب حرف از عشق به من میزند . بی قراری او را من ندارم و نمیدانم چه کنم . احساس میکنم با ادامه ی این جریان به او ظلم میکنم . اگر به صلاح او باشد حاضرم پا روی احساس خودم بگذارم و رهایش کنم اما دو دلم . همیشه با بیان این جریان حتی این پسر که وایل غرور احمقانه ای تمام وجودش را گرفته بود ، به التماسم می افتد و هیچ بهانه ای را هم قبول نمیکند . نمیدانم چه کنم . کمکم کنید ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)