به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 25
  1. #11
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 19 اردیبهشت 94 [ 18:19]
    تاریخ عضویت
    1387-11-24
    نوشته ها
    128
    امتیاز
    6,328
    سطح
    51
    Points: 6,328, Level: 51
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 22
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    114

    تشکرشده 116 در 62 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    پدر، پدر، واژه ای بسیار زیبا اما برای من بیگانه. همیشه در حسرت دیدارت بودم چه شبهایی که با چشمهای تر به خواب میرفتم وقتی از پدرم میپرسیدند خجالت میکشیدم آخر جوابی برایشان نداشتم. من پدر را ندیده بودم ولی به یاد دارم هیچوقت به کسی نگفتم پدر من مرده است چون مادرم مرا اینگونه بار آورده بود و صداقت را به من اموخته بود.
    پدر، همیشه در حسرت دیدارت بودم. تو با من چه کار کردی؟ چرا خردم کردی؟چرا لذت پدر داشتن را از من گرفتی؟ چرا آغوش پدرانه ات را از من دریغ کردی؟ آخر چرا پدر....
    و قطره های اشک بود که او را یاری میکرد.

  2. 3 کاربر از پست مفید نها 65 تشکرکرده اند .

    نها 65 (پنجشنبه 24 اردیبهشت 88)

  3. #12
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 فروردین 93 [ 12:48]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    نوشته ها
    1,249
    امتیاز
    16,138
    سطح
    81
    Points: 16,138, Level: 81
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 212
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    8,122

    تشکرشده 8,124 در 1,482 پست

    حالت من
    Vaaaaay
    Rep Power
    141
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    قلم را روی میزش گذاشت...بعد از سالها باز اشک قرین لحظه هایش شده بود....چشمانش را بست و نامه را پاره کرد...فکرش انقدر مغشوش بود که ترجیح می داد لحظه ای از همه دنیا فرار کند..هیچ وقت نتوانسته بود کاری را با موفقیت تمام کند ولی این بار...
    چشمانش را بست .فکر کرد.
    نه نه نه
    راه نجات در فرار نبود..
    باید می ایستاد و رو در روی زندگی می جنگید مثل مادرش.....
    به یاد دستان پینه بسته مادر و قد خمیده و چشمان نگرانش افتاد....قلم را در دست گرفت تا اینبار از شادی ها و آرزوهایش بنویسد
    و نوشت:

  4. 4 کاربر از پست مفید سارا بانو تشکرکرده اند .

    سارا بانو (پنجشنبه 24 اردیبهشت 88)

  5. #13
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 25 خرداد 88 [ 15:23]
    تاریخ عضویت
    1388-2-13
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    3,020
    سطح
    33
    Points: 3,020, Level: 33
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    57

    تشکرشده 59 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    دلم گرفته است نمی دانم اکنون کدام غمی دارد جولانگاه قلبم را می شکافد به فکر افتاده ام تا خودم را روی ابرها بیندازم وکمی با باران با برف با بوران خودم را غرق توهمات کنم نمی دانم چه حقیقتی ست که مرا واداشته است تا کمی چهره ام رادرون آینه بنگرم وجای آنکه با خودم ور بروم کبودی های بی حدومرز را بشمارم چه باید کرد نمی دانم چه باید کرد؟نمیدانم حتی نمی دانم فردا کی می رسد هنوز در اندوه وحشی دست وپنجه نرم میکنم هنوز خواب لطیفی دارد چشمان غار گرفته ام را طوفانی میکند به کدام امید زنده هستم ای آسمان به کدام امید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  6. 5 کاربر از پست مفید ماه تابان تشکرکرده اند .

    ماه تابان (شنبه 14 اسفند 89)

  7. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 88 [ 16:11]
    تاریخ عضویت
    1387-1-22
    نوشته ها
    192
    امتیاز
    4,425
    سطح
    42
    Points: 4,425, Level: 42
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 125
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    188

    تشکرشده 191 در 101 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    در خیالات خودش سیر میکرد که ناگهان زنگ تلفن او را به خودش آورد. بلند شد و با قدمهایی لرزان به سمت گوشی تلفن رفت. صدایی آشنا و مهربان را شنید که حالش را حسابی دگرگون کرد. بعد از چند دقیقه خوش و بش کردن تازه فهمید که این صدا متعلق به کیست. باورش نمیشد، انگار داشت خواب می دید. آخه چطور ممکنه؟ بعد اینهمه سال وحید همبازی دوران کودکیم و دوست صمیمیم یادش به من افتاده باشه و ....

  8. 3 کاربر از پست مفید rose تشکرکرده اند .

    rose (پنجشنبه 24 اردیبهشت 88)

  9. #15
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 آبان 88 [ 09:51]
    تاریخ عضویت
    1388-1-08
    نوشته ها
    132
    امتیاز
    4,373
    سطح
    42
    Points: 4,373, Level: 42
    Level completed: 12%, Points required for next Level: 177
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    112

    تشکرشده 114 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    [align=justify]طنین صدای وحید او را به سالهایی دور برد. سالهایی که در پیچ و خم کوچه های جنوب شهر همبازی بودند و با شیطنت شان تمام همسایه ها را عاصی کرده بودند. از وحید قول مردانه گرفت تا عصر در میعادگاه همیشگی ، حسینیه محله قدیمی شان همدیگر را ملاقات کنند . پس از مدتها خانه نشینی این بهترین فرصت بود تا از هجوم افکار منفی رها شود . دستی به موهایش کشید و نفسش را در سینه حبس کرد . شور و شعفی آشنا سینه اش را گرم کرد . با شوقی کودکانه از پله ها پائین رفت، تا به مادر بگوید که همان پسربچه شیطان عصمت خانم دوباره یادی از آنها کرده است ...[/align]

  10. 4 کاربر از پست مفید النا61 تشکرکرده اند .

    النا61 (سه شنبه 19 خرداد 88)

  11. #16
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 17 شهریور 91 [ 18:32]
    تاریخ عضویت
    1387-2-12
    نوشته ها
    292
    امتیاز
    7,139
    سطح
    55
    Points: 7,139, Level: 55
    Level completed: 95%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    157

    تشکرشده 160 در 86 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    وحید...
    وحید عزیز و دوست داشتنی،
    این همه سال دست کدوم خزون ما رو از هم جدا کرد.
    قسم به اون قول های مردونه دوره ی کودکی دیگه رمقی برای ادامه را برام باقی نمونده،
    پس چی شد اون فرارهای برنامه ریزی شده از خونه برای دیدن هم توی ظهرای داغ تابستون،
    پس کجا رفت اون کوچه پس کوچه ها ،
    من هنوز اون دوچرخه داغون اون دوران طلایی زندگی مون رو دارم،چه دوران گس و عجیبی بود ؛
    اما از وقتی که...

  12. 2 کاربر از پست مفید mohajer تشکرکرده اند .

    mohajer (پنجشنبه 24 اردیبهشت 88)

  13. #17
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 88 [ 16:11]
    تاریخ عضویت
    1387-1-22
    نوشته ها
    192
    امتیاز
    4,425
    سطح
    42
    Points: 4,425, Level: 42
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 125
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    188

    تشکرشده 191 در 101 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    اما از وقتی که بزرگ شدیم و هر کدوممون رفتیم سراغ کار و زندگیمون دیگه این خوشیها و شادیها وخاطره های زیبا وشیرین دوران کودکی رو فراموش کردیم و به صندوقچه ی اسرار دلمون سپردیمشون. ای کاش هر از گاهی به سراغ این صندوقچه برویم و یادی هم از این گذشته های شیرین بکنیم.. اما حالا هم دیر نشده .. حالا که بعد از مدتها همدیگه رو دیدیم و می خوایم که یه دل سیر باهم حرف بزنیم و از خودمون و زندگیمون و خاطرات شیرین گذشته بگیم. یالا شروع کن پسر.. بگو ببینم چه خبر؟ چیکارا می کنی؟ ازدواج کردی یا نه؟ راستی مادرت چطوره؟ بگو دیگه..

  14. 2 کاربر از پست مفید rose تشکرکرده اند .

    rose (پنجشنبه 24 اردیبهشت 88)

  15. #18
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 11 آبان 88 [ 09:51]
    تاریخ عضویت
    1388-1-08
    نوشته ها
    132
    امتیاز
    4,373
    سطح
    42
    Points: 4,373, Level: 42
    Level completed: 12%, Points required for next Level: 177
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    112

    تشکرشده 114 در 49 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    [align=justify]وحید با دیدن برق شعف در چشمان دوست دوران کودکی اش سر به زیر انداخت و سعی در پنهان نمودن غم دل خویش داشت ، که شنید : ببینم وحید چیزی رو از من پنهون میکنی ؟
    آهی که از سینه داغ وحید بیرون آمد سکوت تلخی را بین دو دوست حاکم کرد.
    وحید با متانت شروع به صحبت کرد . دختر خاله ام نرگس را به خاطر داری ؟....[/align]

  16. 2 کاربر از پست مفید النا61 تشکرکرده اند .

    النا61 (سه شنبه 19 خرداد 88)

  17. #19
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 21 مرداد 88 [ 16:11]
    تاریخ عضویت
    1387-1-22
    نوشته ها
    192
    امتیاز
    4,425
    سطح
    42
    Points: 4,425, Level: 42
    Level completed: 38%, Points required for next Level: 125
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    188

    تشکرشده 191 در 101 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    آره اتفاقا خوب چهره شو به یادم مونده، حالا مگه چش شده؟ اتفاقی براش افتاده؟
    وحید سر به زیر انداخت وسعی داشت اشکهای حلقه شده ی درون چشمانش را از دیدگان دوستش پنهان کند که نشد..
    علی صورت وحید را آرام با دستانش بالا آورد و با مهربانی خاصی گفت: بگو دوست من.. حرف بزن.. بگو کارت با نرگس به کجا کشید؟
    در حالیکه بغض راه گلوشو گرفته بود پاسخ داد: رفت..........و دست من هیچ گاه بهش نرسید..

  18. 2 کاربر از پست مفید rose تشکرکرده اند .

    rose (جمعه 25 اردیبهشت 88)

  19. #20
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 17 شهریور 91 [ 18:32]
    تاریخ عضویت
    1387-2-12
    نوشته ها
    292
    امتیاز
    7,139
    سطح
    55
    Points: 7,139, Level: 55
    Level completed: 95%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    157

    تشکرشده 160 در 86 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: بیا با هم این قصه را بنویسیم(اهل قلم)

    رفت....
    عنی چی که رفت؟
    تو محله خودمون چندتا محله اونورتر کسی نبود که د استان دلدادگییه شما دوتارو نشنیده باشه،
    درست تعریف کن ببینم چی شده.
    وحیدم که معلوم بود مدت ها دنبال همچین شرایطی بود تا بتونه دل گفته هاش رو آشکار بکنه ،گفت:
    بعد از فرا رسیدن مهلت خدمت ،منم عین بقیه بچه ها عزم خدمت کردم ،تا بلکه از این بلا تکلیفی خلاص بشم،
    روزهای خدمت ،با سختی و به کندیه هر چه تما م تر میگذشت،و تنها مرهم و دوایی او تنهایی و سختیهام....
    این جا که رسید صداش سنگین شد،انگار توان ادامه نداشت؛
    .
    .
    .

  20. کاربر روبرو از پست مفید mohajer تشکرکرده است .

    mohajer (سه شنبه 19 خرداد 88)


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. برای نفر قبل سه جمله بنویسین ... شما چی مینویسین؟
    توسط sahar.66 در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: یکشنبه 05 فروردین 97, 10:09
  2. خود بنویسیم...یک پیشنهاد!!!
    توسط حسین پور در انجمن پیشنهادات ،انتقادات و مشکلات تالار
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: سه شنبه 27 مرداد 88, 04:39

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:38 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.