پدر، پدر، واژه ای بسیار زیبا اما برای من بیگانه. همیشه در حسرت دیدارت بودم چه شبهایی که با چشمهای تر به خواب میرفتم وقتی از پدرم میپرسیدند خجالت میکشیدم آخر جوابی برایشان نداشتم. من پدر را ندیده بودم ولی به یاد دارم هیچوقت به کسی نگفتم پدر من مرده است چون مادرم مرا اینگونه بار آورده بود و صداقت را به من اموخته بود.
پدر، همیشه در حسرت دیدارت بودم. تو با من چه کار کردی؟ چرا خردم کردی؟چرا لذت پدر داشتن را از من گرفتی؟ چرا آغوش پدرانه ات را از من دریغ کردی؟ آخر چرا پدر....
و قطره های اشک بود که او را یاری میکرد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)