[/i][i]دوستان گلم سلام :
موضوعي پيش اومده كه مدتي است ذهن منو به خودش مشغول كرده دوستاني كه منو مي شناسند ميدونند كه من حدود يكسال و چندين ماه است كه عقدم و تا به حال مشكلي با با خانواده همسرم نداشتم در مورد همسرم هم مشكلات كوچكي بود كه با كمك اين تالار خوشبختانه حل شده موضوع اينه كه چند روز پيش از همسرم پرسيدم وقتي كه تنها ميشي به چي فكر مي كني و اون خيلي راحت گفت به مادرم و به اين كه چه طور كمك حالش باشم من توقع داشتم كه بگه به آيندمون فكر ميكنه و اين كه چطور مشكلاتي كه سر راه ازدواجمون هست رو برداريم خلاصه خيلي از دستش ناراحت شدم ولي سعي كردم به روي خودم نيارم البته من مادر شوهرم رو دوست دارم و كاملا باهاش راحتم نا گفته نمونه كه مادر شوهر من براي بزرگ كردن بچه هاش زحمت زيادي كشيده و براي اونا هم پدر بوده هم مادر و زماني كه شوهر من هشت سالش بوده پدرشون فوت مي كنه ولي ............دلم ميخواست اون لحظه بگه كه به من و زندگيمون فكرميكنه فكرميكنيد دارم حسادت ميكنم؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)