[size=x-small] سلام دوستان عزیز
من تازه به این سایت آشنا شدم و اولین پست من است من قصه تلخ زندگی ای دارم که نیاز به کمک شما هستم
قصه ام طولانی است و نمیدانم چطور باید خلاصه کنم
عاجزانه تقاضای کمک دارم خواهش میکنم بخوانید و راهنماییم کنید
من 22 سال دارم نزدیک به 3 سال است که با پسری که در همسایگی مان بود آشنا شودم (الان 28 سال دارد)در ابتدا آدم خوب و آرومی به نظر می رسید البته من آن زمان در شهر دیگه ای دانشجو بودم و فقط برای تعطیلات به خانه برمیگشتم و چند باری او را دیده بودم آن طوری نبود که بخواهد جلب توجه کند از او چیز زیادی نمی دانستم بجز اینکه اهل ارومیه است (ترک زبان است) ودر اینجا در کارخانه شوهر عمه اش کار می کند بعد از مدتی خانمی در خانواده اش رفت و آمد می کرد که بعد از آشنایی با ان خانم او گفت که خاله اش است به دلیل رفت و آمد زیاد با خاله اش رابطه ما بیشتر شد و فهمیدیم که ان پسر نامزدی هم در شهر دیگری (رشت)دارد که بعدها ان نامزدی از طرف دختر به دلیل مخالفت خانواده ها به هم خورد و ان دختر با کس دیگری ازدواج کرد. و در اون موقع من هم درسم تمام شده بودم و معمولا در خانه بودم در هنگامی که خاله اش انجا بود اتفاقات زیاد افتاد مثلا خاله اش چند تا دوست در اینجا پیدا کرده بود(دختر مجرد)که به خانه او می امدن و بساط مشروب و قلیون و سرو صدای زیاد داشتن بطوریکه چند بار پای پلیس هم کشیده شد خلاصه خاله اش هم سرو وضع مناسبی نداشت(تیپ و آرایش خوبی نداشت)اما قلب مهربانی داشت و با برخورد اول خود را در فلب همه جا میکرد تا اینکه خاله اش به شهر خودش برگشت بعد از رفتنش چندین بار با من تماس گرفت که یک روز در تماسش به من گفت خواهرزاده ام از تو خوشش آمده و دوست دارد با تو بیشتر آشنا شود من که روی او هیچ نظری نداشتم و اورا همچون بردار خود میدانستم و از طرفی ار حساسیت خانواده ام خبر داشتم موافقت نکردم اما اسرارهای بیش از حد مرا مجبور به آشنایی کرد که شروع بدبختی من بود،تا چشم باز کردم دیدم در خانه او هستم در حالیکه خانواده ام در پشت دیوار بغلی من هستند و فکر میکنند دخترشان در کلاس زبان است بعد از مدتی مادرم شک کرد و خواهر بزرگترم که اتیش بیار مرکه بود بین من و مادرم راحسابی خراب کرد و با ان پسر هم دعوای درستی راه انداخت و برای ما خط و نشان کشید با وجود این اتفاقات من هر روز به آن پسر بیشتر احساس نیاز روحی می کردم ودر کنار او بودن راا به هر کاری ترجیح می دادم خلاصه رابطه مان بیش از حد و ناخداگاه صمیمی شد تا انجا که ما خود را زن و شوهر میدانستیم و مهم خودمان بودیم وخدای خودمان و خلاصه ماه های اول زندگی و لحظه های خوش تمام نشدنی پول خرج کردن ها ،بیرون رفتن ها خرید کردن ها ،و سایر تفریحات بطوریکه من برایم مهم نبود خانواده ام چی میگن و چکار میکنند من تنها چیزی برام مهم بود این بود که به عشقم رسیدم ودیگران مهم نیستند تا اینکه ما خانه مان را عوض کردیم خلاصه تا چند وقتی ما خوش بودیم تا انجا که ناسازگاری ها شروع شد:او دست بزن داشت و من هم دختری مغرور و یک دنده او حرف خود را می زد و من حرف خود دعوا ، بحث ، کتک و کتک کاری .من هم که از خانواده ام دور افتاده بودم مجبور بودم تحمل کنم و همه چیز رو خوب نشون بدم.من سر کار میرفتم و او دیگر حاضر نبودم برایم پولی خرج کند،هر وقت دعوا میکردم و به او می گفتم من همه چیز رو بخاطر تو از دست دادم در جواب میگفت تو مگه چیزی هم داشتی که بخواهی از دست بدی،خلاصه بماند که تا چشم بر هم زدم 3 سال گذشته است و من هستم با یه مردی که حالا دوستش دارم و نه آن چنان که باید و کاملا متفاوت با ایده هایی که من برای همسر آینده ام داشته ام(اهل نماز نیست،متعهد و با مسئولیت نیست،با دوستان خوبی نمی رود (دوستاش زن دارند و در عین حال چون پولدار هستند فکر میکنند وجود یه دست دختر اشکالی نداشته باشند و با دوست دخترنشان به خانه او می ایند و او چون حساسیت منو میدونه دایم مجبور دروغ بگه،میدونم که خودشم بدش نمی اید یه دست دختری در کنار من داشته باشه ،هنوز با این سنش دوست دارد توی ماشین های مدل بالای دوستانش بشیند و دختر بازی کند و برای این کار حاضر منو هزار جور بپیچونه تا راحت به کارش برسه توی شهرکی که زندگی میکند زن بیوه ای نیست که او نشناسد و آمارش را نداشته باشد در ضمن اهل درس خواندن هم نیست ،من خودم کاردانی تمام کردم و دارم کارشناسی میخونم اما او دیپلم است و تحصیلات برایم خیلی مهم است هر سال قول میدهد که بخواند اما عمل نمی کند طرز فکر متفاوتی دارد دوست دارد من با زن های دوستانش دوست شوم و هم مانند انها لباس و ارایش کنم و یکی دو تا پیک در کنا انها بنوشم ، و میگه حق نداری جلوی شوهر خواهرانت سر لختی باشی اما جلوی دوستان من مشکلی ندارد چون دوستاش ادم های بافرهنگ و با کلاسی هستند و من باعث افت کلاسش می شم .من ظاهر بدی ندارم حتی هیکلم هم خوب است و تا انجا که در شانم هست به خودم میرسم اما او هرگز مرا نمبیند اما لازم است یه خانم سانتی مانتال در خیابان ببیند به به و چه چه از زیبایش و اندامش میکند در حالی که خودش زیاد زیبا نیست و من خیلی از او سرترم .هر وقت بیرون می رویم حتی حاضر نیست پول کرایه ماشین را بدهد و هر وقت خواستم قهر کنم و تمام کنم این فلاکت را با تمام وجودش التماس کرده گریه کرده به پاهایم افتاده و قول داده که همه چیز رو درست میکندولی هیچ چیز عوض نمی شود در خانواده ام همه از کوچکترین فرد تا بزرگترها از او بدشان می اید او را ادمی کلاش و خود خواه و لاف زن می دانند (از اشنایی که 2 سال در همسایگی او داشتیم) خانواده اش یک بار به اینجا امدن انها مرا دیدین و چون خانواده مذهبی هستند از من خواستن سریع تر خانواده ام را راضی کنم تا رابطه شفاف تری داشته باشیم اما انها به این فکر نمی کنند که من چطور می توانم خانواده ام را راضی کنم او که نه باطن خوبی دارد و نه ظاهر خوبی اخلاق بد دست بزن رفیق باز بی پول و بی تحصیلات و از همه گذشته حتی زبان مادری اش با من فرق میکند.تازگی ها هم که تلفن های مشکوک داره ناگفته نماند که بعد از امدن خانواده اش فهمیدیم آن خانمی که به عنوان خاله اش در خانه او بود در حقیقت دوست دختر دوستش بود (زن صیغه ای)که برای قایم کردن او انرا به اینجا فرستاده بود.نمی دانم چه کنم از طرفی دایم قربون و صدقه ام میره وهمش میگه قول میده منو خوشبخت کنه به کمک پدر و مادرش از طرفی دایم تحقیرم میکنه و میگه تو الی و بلی و خانواده ات اینجور و اونجورند،ما فلانیم مادرت میخواد تو رو ترشی بگیره تو که تا حالا خواستگاری نداشتی ،در خانواده ام 3 خواهر دیگه ام زندگی خوبی دارند با شوهرانی خوب از نظر اجتماعی و خانوادگی برای همین هزم این داماد ناخلف برای خانواده ام سخت است و مادرم هر کاری میکند تا من این پسر را فراموش کنم از طرفی وجدانم اجازه به جدایی نمی دهد من این فکرها را باید قبلا میکردم زمانی که داغ بود و همه زندگی ام را در او خلاصه کردم غافل از اینکه دارم با دستای خودم هیزم های جهنم را خروار میکنم در ضمن بدیترین جای قصه را نگفتم که وقتی به ان فکر میکنم خود را مستحق بدترین مجازات ها میبینم در عین حین من 2 بار جنین 1 ماه را سقط کردم که دفعه دوم حتی پولش را خودم دادم.خلاصه از نظر من با این اوضاع من 2 راه حل بیشتر ندارم:یکی اینکه چشم هایم را بروی بدیهای او ببندم و به خودم تلقین کنم که او مرد خوبی است چون زیاد التماسم میکند و زندگیم بعدها بهتر خواهد شد و خانواده ام را هر جور شده بارضایت یا بدون رضایت قلبی مجبور کنم که یه امضا پای عقد دخترشان بزند و با او به شهری بروم که تاحالا یک بار هم ندیده ام و با خوبی و بدی هایش بسازم و بسوزم و بگم آشی است که خودم پختم و راه دوم این است که برای همیشه قید همه چیز رو بزنم ویه آدم جدید شم و فکر ازدواج را تا آخر عمرم از سر بیرون کنم و دست به زانو هایم بگیرم و کار کنم و مستقل زندگی کنم و تنهایی بیشه کنم و در صدد جبران گناه های گذشته ام یک عمر را به درگاه خدا توبه کنم و منتظر مرگ بشینم در این صورت حداقل میدانم که دیگر کسی را ندارم که تحقیرم کند یا مرا وادار به کارهای که دوست ندارم کند و زندگی ساده ای سر بگیرم هرچند که میدانم آسان نیست می توانم خودم رو وقف درس خواندن کنم و بروم در یک روستای کوچک معلمی کنم و انجا بمانم تا بمیرم

هنوز خودم باورم نمیشه شاید همه اینها قصه باشد اما خوب که میبینم تنها حقیقت زندگی دختری هستند که همه چیز رو از دست داده حتی خدایی که متعلق به همه است.
عاجزانه خواهش میکنم کمکم کنید من احساس سبکی میکنم چون این حرفا را حتی رو ندارم به خدا بگم حرف هایی که چند سال است در دلم نگه داشتم و کسی رو نداشتم که حتی دردو دل کنم
دوستان خواهش می کنم کمکم کنید من بی کس ترین دختر دنیام.به من بگیدم کدام راه را انتخاب کنم فقط خواهش میکنم شما دیگر مرا سرزنش نکنید چون خوب میدونم که تنها مقصر این وسط خود من هستم و خودم خواستم که اینچنین شده
از اینکه وقت میگذارید و قصه غمناک زندگی ام را می خوانید صمیمانه تشکر می کنم از خدا می خواهم غصه از دل همه بردارد.ممنونم
[/size]