من هم که گفتم این یه نیازه.
خیلی خوب. تبریک میگم شما کاملا" بر خودتون مسلط هستین
از این دم اگر لذت بریم زندگیمان در دستهای ماست وما تنها بار مسئو لیت مان را بر دوش میکشم....... احمد شاملو
تشکرشده 10,163 در 2,191 پست
من هم که گفتم این یه نیازه.
خیلی خوب. تبریک میگم شما کاملا" بر خودتون مسلط هستین
از این دم اگر لذت بریم زندگیمان در دستهای ماست وما تنها بار مسئو لیت مان را بر دوش میکشم....... احمد شاملو
keyvan (سه شنبه 31 فروردین 89)
تشکرشده 3,145 در 958 پست
کیوان عزیز ممنون از همراهی شما
تشکرشده 498 در 242 پست
شاد عزیزم
من هم خیلی دلم میخواد برم همچین جایی
هیچ کسو نبینم و از همه جا بی خبر باشم
درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور
نکرده است\"
تشکرشده 574 در 212 پست
شاد عزيز!
الهي كه به شادي برسي مرگ چيه!
مرگ براي ما آدمها وجود خارجي نداره ما وقتي مرديم كه آسودگي وسكوت در برابر سختيهاي ديگران داشته باشيم وفقط به فكر بهره برداري خودمون باشم /شما هم كه منبع شادي هستي و با پستهاي خوبي هم كه ميدين ديگرانو هم به حال و هوا مياري!ممنون از موضوعات خوبي كه ميدين!
niloofar 25 (سه شنبه 31 فروردین 89)
تشکرشده 3,145 در 958 پست
الینای عزیز، اگه زودتر جاشو پیدا کردی بهم خبر بده، اگه من هم زودتر رفتم بعد میام بهت میگم کجا مناسبه...
نیلوفر عزیزممنونم، اما به نظر من مرگ چیز بدی نیست، شاید یاد آور گریه و شیون و نیستی باشه اما یه واقعیته و دوست ندارم از واقعیت های زندگی که بهش برخرد خواهیم داشت برای خودم غول بسازم و ازش فرارکنم، اما بازم چشم، سعی می کنم از این حرفا نزنم..
shad (یکشنبه 23 خرداد 89)
تشکرشده 498 در 242 پست
شاد عزیزم
همه ما مشکل داریم هر کدوم به نوعی
بعضی وقتها من هم خسته میشم شاید واسه اینه که هیچ کدوم از ما صبور نیستیم
خدا به همه ماصبر بده تا بتونیم با مشکلاتمون بجنگیم و پیروز بشیم
آمین
درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور
نکرده است\"
تشکرشده 498 در 242 پست
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند تقريبا 50 گرم.
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت : حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسورانه گفت : دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از اين حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت : خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید ...
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است ...
درد من حصار برکه نیست درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور
نکرده است\"
elina (یکشنبه 23 خرداد 89)
تشکرشده 3,145 در 958 پست
ممنون عزیزم
تشکرشده 3,145 در 958 پست
بعضی وقتها آدم چیزی نگه بهتره، خیلی وقته که به سکوت کردن عادت کردم، شاید بیشتر وقتایی که ناراحت میشم! بگذریم، دیشب به سکوت احتیاج داشتم، توی خیابون قدم می زدم، اونم زیر بارون، تنها، سر راهم پارک بود.. پارک شفق، خاطرات خوبی توی اون پارک دارم، رفتم توش تا یه مسیری رو از توی پارک برم، دیدم خلوته خلوته، به همون دلیلی که نیاز به جنگل دارم، با لذت به همه برگها و درختها که صورتشون رو با آب بارون شسته بودن نگاه می کردم، از خلوت بودن اونجا استفاده کردم، میخواستم برای چند دقیقه هم که شده خودم باشم، مثل یه بچه که توی یه پارک میخواد لحظاتش رو زندگی کنه، تنها چیزی که میدیدم درختها بودن، و تنها چیزی که می شنیدم صدای نفسهام بود، روی برگها دست می کشیدم، می ایستادم تا اونجا که میشد به یه برگ نگاه می کردم، احساس می کردم همونطور که من اونا رو می بینم اونها هم دارن به من نگاه می کنن، مثل من خوشحالن و .... خلاصه چند ثانیه ای توی این دنیا نبودم، میخواستم یه دور دیگه توی پارک بزنم که یه دفعه چهار تا چشم دیدم که به حالت ناباورانه و تمسخر و ترحم دارن بهم نگاه می کنن!!!!! فکر کنم از دیدن یه دیوونه مشعوف شده بودن! نگاه اونا باعث شد برم توی پوسته یه خانم موقر! از پارک اومدم بیرون، با همون پوسته سنگین و مسخره!
shad (یکشنبه 29 خرداد 90)
تشکرشده 992 در 530 پست
اي كاش همونجا مي موندي شاد عزيز
چه فرقي مي كنه كه چهارتا چشم نگات بكنه يا نكنه. چه فرقي مي كنه كه فكر كنن يه ديوونه ديدن يا نديدن.
مهم اين بود كه تو داشتي لذت مي بردي و احساست از آنچه كه انها فكر مي كردند مهمتر و ارزشمندتر بود.
به احساست بيشتر بها مي دادي.
چرا جنگل؟! همين پارك شفق هم توي بارون تونست به دلتنگيت كمك كنه. شايد نيازي نباشه كه راه دوري بريم. شايد همينجا همين نزديكيها.......
دانه (یکشنبه 23 خرداد 89)
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)