با سلام و خسته نباشید، دردنامه من یکم طولانیه اگر تونستید جواب بدین ممنون میشم!
این روزها به شدت نیاز به یک همدرد دارم، امیدوارم اینجا بتوانید من را به ادامه زندگی برگردونید
***********
من 29 سالمه، همسرم 30 ساله
تحصیلات من ارشد، همسرم لیسانس، از شهریور 95 عقد کردیم تا تیرماه 96 و فعلا حدود سه ماه و نیم هست که زندگیمون را شروع کردیم!
راستش من یک سری مشکلات در دلم هست به حدی که گاهی فشار زیادی بهم میاره و زندگیمو برای خودم و همسرم خراب میکنم!! خواهش می کنم راهنماییم کنید، چون بخاطر فشارهایی که دارم گاهی در منزل آمپر میچسبونم و این حالتم، من را از چشم شوهرم میندازه!
**********
اول اینکه ما دوران عقد بدی گذروندیم... همسرم بیشتر اذیت شد،خانواده من اجازه نمیدادند ما پیش هم باشیم، بنابراین نیازهایی که در دوران عقد داشتیم به درستی جواب داده نشد، حتی اجازه نمیدادند ما با هم به اتاق بریم!! ولی من و همسرم هر روز همو میدیدم (اگر هم مکانی به همسرم پیشنهاد میدادم اون قبول نمیکرد تا اینکه این به صورت عُقده برای همسرم و همینطور برای من شده... اصلا عَقدمون نتونستیم از هیجاناتمون استفاده کنیم برای با هم بودن... نه سفر رفتیم نه در منزل میتونستیم تنها باشیم به حدی که گاهی همسرم بابتش بدن درد میگرفت... حالا این وسطا شاید گاهی ماهی یک بار امکانش مهیا میشد ولی همسرم میگه من اونقدر استرس داشتم که اصلا لذت نبردم)حالا تلافی اون روزا را سر من درمیاره و با من رابطه نداره یا منو جایی نمیبره !!
تا اینکه همسرم عید امسال مریض شد، خودش و مادر وخواهرش پدر منو درآوردن از بس گفتن تو مجید را مریض کردی!! شما اجازه نمیدادید با زنش باشه! در حالیکه مریضی همسرم مطمینم به با هم نبودن ما در دوران عقد خیلی مربوط نمیشه!! (خانوادگی آدم های حساس و زودرنجی هستند و همشون قرص اعصاب مصرف می کنند یا حتی مصرف کرده اند)(من خیلی از این حرفاشون ناراحت میشدم، میگفتم خب بابا خودش باید تلاش میکرد مکانی را فراهم میکرد، راستش همسرم هم لجباز بود میگفت چون پدر و مادرت نمیگذارند با هم باشیم، اون هم شرایطی مهیا نمیکرد!!)
کلا عید بدی داشتیم همسرم سنگ کلیه و عفونت کلیه گرفت!! بعدش هم دچار توهم بینی و ضعف اعصاب و افسردگی شدید شد، به حدی که ما تقریبا از عید تا الان خیلی روز خوش نداشتیم!! بدتر از همه نمیرفت پیش دکتر... بالاخره راضی شد بره دکتر، اوایل تیرماه رفت دکتر روانپزشک که دکتر گفت افسردگی حاد داری( البته درست و حسابی پیگیر درمانش نشد دکتر گفت این تشخیص احتمالی.ه) شروع کرد به مصرف قرص های اعصاب و تا الان قرص ها را میخوره ولی خودش مدام کم و زیاد میکنه!!! بهش میگم تو باید بری دکتر ، تا زیر نظر دکتر، قرصا را کم یا زیاد کنی ولی گوش نمیده!! قرص ها روی میل جنسی همسرم تاثیر سو گذاشته، به حدی که از شدت رابطه نداشتن در دوران عقد مدام گِله میکرد، الان که عروسی کردیم ماهی یک بار با هم رابطه داریم و این باعث ناراحتی من شده و حتی خودش میگه اصلا دیگه میل جنسی نداره!! و اصلا راغب به نزدیکی نیست ، این در حالیه که مریضیش خوب نشده و هنوز افسرده است و مدام میگه من میمیرم، و امید به زندگی ندارم ولی انگار بخاطر مصرف قرص ها دیگه توهم نمیبینه (در توهم خودش یک مرد زشت را میدیده که بهش میگفته با زنت خوب نباش،اذیتش کن و ....)
حالا این وسط فرض کنید من دارم جهیزیه میخرم، خونه تدارک میبینیم، همسرم مریضه و مطمئنم اونطور که دلم میخاد نمیتونم مراسمم بگذرونم و هزار و یک فکر و خیال دیگه که آیا زندگیم خوب میشه یا نه! و ... ولی چون از بس مادرش و خواهرش و خودش گفتند شما مجید را مریض کردید من صبر نکردم تا تکلیف مریضیش روشن بشه و گفتم ما تیرماه عروسی میگیریم، میخواستم هم اونا دهنشون بسته بشه، هم ببینم واقعا خوب میشه یا نه!! این وسط جهیزیه چیدن، حرف و حدیثایی که مادر و خاله اش بخاطر جهیزیه درآوردن اصلا نمیتونم فراموش کنم، گرچه مدام میگم به خدا میسپارم ولی بازم یهو بغضم میترکه و بابتش طعنه ای به شوهرم میزنم که فلانی نباید این حرفو میزد ولی زد....همش میگم بابت جهیزیه بیخودی، فکر حال من یا پسرشون نکردند و روزهای دیگه ای از زندگیمون بابت حرف این و اون خراب شد!!
حالا هم که اومدیم سر خونمون، سه روز ماه عسل رفتیم مشهد، که همش در هتل خواب بود (بخاطر قرص های اعصاب) گاهی با اینکه بهش میگفتم میدونم بخاطر قرصا میخوابی، ولی به زور بیدارش می کردم و میرفتیم بیرون(آخه فقط یک بار بود ماه عسل)!! همسرم مریضیش یک طرف و اینکه حاضر نیست بره دکتر، وقتیم میاد خونه بخاطر مریضیش اصلا راغب نیست با هم حرف بزنیم، اگرم من حرف بزنم خیلی سرد جوابم میده، ماهی یک بار هم رابطه بیشتر نداریم که اونم بخاطر من این کارو میکنه، از طرفی حتی نمیاد باهم جایی بریم ولی اگر مادرش بگه بیا بریم، میپره میره!! (حتی در طول هفته وقتی از سر کار میاد بعد از ناهار میره خونه مادرش اگر من مثلا بهش بگم بیاد بریم خرید یا اینکه بیاد با هم یک دور بزنیم شاید در هفته یک بار بخاطر من بیاد بریم) حالا هم مادرش گیر داده بچه دار بشین، از طرفیم همسرم خیلی به حرف مادرش گوش میکنه، از طرف دیگه حتی گاهی من دارم با همسرم حرف میزنم مادرش برمیگرده جواب منو میده که من به شدت از این فال گوش ایستادنای مادرش بدم میاد ولی چیزی نمیگم!! (بعد هم بخاطر عُقده هایی که همسرم داره از دوران عقد همش میگه مامانت توی زندگیمون دخالت میکنه درحالیکه خواهرش و مادرش پدر منو درآوردن، اینقد حرف بمن میزنند ولی اونقدر زرنگن جلو شوهرم هیچی نمیگن منم از اولش حرفای اونا را به همسرم نمیگفتم ولی حالا دیگه کم آوردم بهش میگم مادر و خواهر خودتم خیلی حرف میزنند میگه کجا اونا حرف زدن، کجا دخالت کردند!!)
القصه میدونم سرتون به درد اومده اینا رو خوندین!!
این مسایل باعث سردی من از زندگی شده، دیگه اونجور که باید همسرم دوست ندارم، از ازدواجم پشیمونم چون زندگیم اونجور که میخوام نیست، همسر هم آدمی نیست که تو سختیا پشت من باشه، همش میگم کاش زن فلان خواستگارم میشدم، کاش مجرد بودم!!! گرچه به روی خودش نمیارم و همونطور که قبلا بودم رفتار میکنم، از خانواده اش که حالم بهم میخوره و اصلا دست خودم نیست و نمیتونم باهاشون خوب باشم!!
ولی با این احوالات باید بگم همسرم صفات خوب هم زیاد داره ولی چیکار کنم که جوانب مثبتشو ببینم گرچه یک لحظه این جوانب منفی از جلو چشام کنار نمیرن و یا در طی زندگی به شدت آزارم میدن!!
الانم درگیر پایان نامم هستم ولی بخاطر افکار منفی نمیتونم روی پایان نامه تمرکز کنم!! بخاطر همین فعلا یک مسکن اعصاب بمن تزریق کنید گرچه به مشاور تلفنی هم زنگ زدم ولی آنچنان نتیجه نداد!
علاقه مندی ها (Bookmarks)