به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 20 مرداد 02 [ 18:21]
    تاریخ عضویت
    1395-8-10
    نوشته ها
    21
    امتیاز
    5,433
    سطح
    47
    Points: 5,433, Level: 47
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مشکلات یک تازه عروس

    با سلام و خسته نباشید، دردنامه من یکم طولانیه اگر تونستید جواب بدین ممنون میشم!
    این روزها به شدت نیاز به یک همدرد دارم، امیدوارم اینجا بتوانید من را به ادامه زندگی برگردونید
    ***********
    من 29 سالمه، همسرم 30 ساله
    تحصیلات من ارشد، همسرم لیسانس، از شهریور 95 عقد کردیم تا تیرماه 96 و فعلا حدود سه ماه و نیم هست که زندگیمون را شروع کردیم!
    راستش من یک سری مشکلات در دلم هست به حدی که گاهی فشار زیادی بهم میاره و زندگیمو برای خودم و همسرم خراب میکنم!! خواهش می کنم راهنماییم کنید، چون بخاطر فشارهایی که دارم گاهی در منزل آمپر میچسبونم و این حالتم، من را از چشم شوهرم میندازه!
    **********
    اول اینکه ما دوران عقد بدی گذروندیم... همسرم بیشتر اذیت شد،خانواده من اجازه نمیدادند ما پیش هم باشیم، بنابراین نیازهایی که در دوران عقد داشتیم به درستی جواب داده نشد، حتی اجازه نمیدادند ما با هم به اتاق بریم!! ولی من و همسرم هر روز همو میدیدم (اگر هم مکانی به همسرم پیشنهاد میدادم اون قبول نمیکرد تا اینکه این به صورت عُقده برای همسرم و همینطور برای من شده... اصلا عَقدمون نتونستیم از هیجاناتمون استفاده کنیم برای با هم بودن... نه سفر رفتیم نه در منزل میتونستیم تنها باشیم به حدی که گاهی همسرم بابتش بدن درد میگرفت... حالا این وسطا شاید گاهی ماهی یک بار امکانش مهیا میشد ولی همسرم میگه من اونقدر استرس داشتم که اصلا لذت نبردم)حالا تلافی اون روزا را سر من درمیاره و با من رابطه نداره یا منو جایی نمیبره !!

    تا اینکه همسرم عید امسال مریض شد، خودش و مادر وخواهرش پدر منو درآوردن از بس گفتن تو مجید را مریض کردی!! شما اجازه نمیدادید با زنش باشه! در حالیکه مریضی همسرم مطمینم به با هم نبودن ما در دوران عقد خیلی مربوط نمیشه!! (خانوادگی آدم های حساس و زودرنجی هستند و همشون قرص اعصاب مصرف می کنند یا حتی مصرف کرده اند)(من خیلی از این حرفاشون ناراحت میشدم، میگفتم خب بابا خودش باید تلاش میکرد مکانی را فراهم میکرد، راستش همسرم هم لجباز بود میگفت چون پدر و مادرت نمیگذارند با هم باشیم، اون هم شرایطی مهیا نمیکرد!!)


    کلا عید بدی داشتیم همسرم سنگ کلیه و عفونت کلیه گرفت!! بعدش هم دچار توهم بینی و ضعف اعصاب و افسردگی شدید شد، به حدی که ما تقریبا از عید تا الان خیلی روز خوش نداشتیم!! بدتر از همه نمیرفت پیش دکتر... بالاخره راضی شد بره دکتر، اوایل تیرماه رفت دکتر روانپزشک که دکتر گفت افسردگی حاد داری( البته درست و حسابی پیگیر درمانش نشد دکتر گفت این تشخیص احتمالی.ه) شروع کرد به مصرف قرص های اعصاب و تا الان قرص ها را میخوره ولی خودش مدام کم و زیاد میکنه!!! بهش میگم تو باید بری دکتر ، تا زیر نظر دکتر، قرصا را کم یا زیاد کنی ولی گوش نمیده!! قرص ها روی میل جنسی همسرم تاثیر سو گذاشته، به حدی که از شدت رابطه نداشتن در دوران عقد مدام گِله میکرد، الان که عروسی کردیم ماهی یک بار با هم رابطه داریم و این باعث ناراحتی من شده و حتی خودش میگه اصلا دیگه میل جنسی نداره!! و اصلا راغب به نزدیکی نیست ، این در حالیه که مریضیش خوب نشده و هنوز افسرده است و مدام میگه من میمیرم، و امید به زندگی ندارم ولی انگار بخاطر مصرف قرص ها دیگه توهم نمیبینه (در توهم خودش یک مرد زشت را میدیده که بهش میگفته با زنت خوب نباش،اذیتش کن و ....)

    حالا این وسط فرض کنید من دارم جهیزیه میخرم، خونه تدارک میبینیم، همسرم مریضه و مطمئنم اونطور که دلم میخاد نمیتونم مراسمم بگذرونم و هزار و یک فکر و خیال دیگه که آیا زندگیم خوب میشه یا نه! و ... ولی چون از بس مادرش و خواهرش و خودش گفتند شما مجید را مریض کردید من صبر نکردم تا تکلیف مریضیش روشن بشه و گفتم ما تیرماه عروسی میگیریم، میخواستم هم اونا دهنشون بسته بشه، هم ببینم واقعا خوب میشه یا نه!! این وسط جهیزیه چیدن، حرف و حدیثایی که مادر و خاله اش بخاطر جهیزیه درآوردن اصلا نمیتونم فراموش کنم، گرچه مدام میگم به خدا میسپارم ولی بازم یهو بغضم میترکه و بابتش طعنه ای به شوهرم میزنم که فلانی نباید این حرفو میزد ولی زد....همش میگم بابت جهیزیه بیخودی، فکر حال من یا پسرشون نکردند و روزهای دیگه ای از زندگیمون بابت حرف این و اون خراب شد!!

    حالا هم که اومدیم سر خونمون، سه روز ماه عسل رفتیم مشهد، که همش در هتل خواب بود (بخاطر قرص های اعصاب) گاهی با اینکه بهش میگفتم میدونم بخاطر قرصا میخوابی، ولی به زور بیدارش می کردم و میرفتیم بیرون(آخه فقط یک بار بود ماه عسل)!! همسرم مریضیش یک طرف و اینکه حاضر نیست بره دکتر، وقتیم میاد خونه بخاطر مریضیش اصلا راغب نیست با هم حرف بزنیم، اگرم من حرف بزنم خیلی سرد جوابم میده، ماهی یک بار هم رابطه بیشتر نداریم که اونم بخاطر من این کارو میکنه، از طرفی حتی نمیاد باهم جایی بریم ولی اگر مادرش بگه بیا بریم، میپره میره!! (حتی در طول هفته وقتی از سر کار میاد بعد از ناهار میره خونه مادرش اگر من مثلا بهش بگم بیاد بریم خرید یا اینکه بیاد با هم یک دور بزنیم شاید در هفته یک بار بخاطر من بیاد بریم) حالا هم مادرش گیر داده بچه دار بشین، از طرفیم همسرم خیلی به حرف مادرش گوش میکنه، از طرف دیگه حتی گاهی من دارم با همسرم حرف میزنم مادرش برمیگرده جواب منو میده که من به شدت از این فال گوش ایستادنای مادرش بدم میاد ولی چیزی نمیگم!! (بعد هم بخاطر عُقده هایی که همسرم داره از دوران عقد همش میگه مامانت توی زندگیمون دخالت میکنه درحالیکه خواهرش و مادرش پدر منو درآوردن، اینقد حرف بمن میزنند ولی اونقدر زرنگن جلو شوهرم هیچی نمیگن منم از اولش حرفای اونا را به همسرم نمیگفتم ولی حالا دیگه کم آوردم بهش میگم مادر و خواهر خودتم خیلی حرف میزنند میگه کجا اونا حرف زدن، کجا دخالت کردند!!)

    القصه میدونم سرتون به درد اومده اینا رو خوندین!!
    این مسایل باعث سردی من از زندگی شده، دیگه اونجور که باید همسرم دوست ندارم، از ازدواجم پشیمونم چون زندگیم اونجور که میخوام نیست، همسر هم آدمی نیست که تو سختیا پشت من باشه، همش میگم کاش زن فلان خواستگارم میشدم، کاش مجرد بودم!!! گرچه به روی خودش نمیارم و همونطور که قبلا بودم رفتار میکنم، از خانواده اش که حالم بهم میخوره و اصلا دست خودم نیست و نمیتونم باهاشون خوب باشم!!
    ولی با این احوالات باید بگم همسرم صفات خوب هم زیاد داره ولی چیکار کنم که جوانب مثبتشو ببینم گرچه یک لحظه این جوانب منفی از جلو چشام کنار نمیرن و یا در طی زندگی به شدت آزارم میدن!!
    الانم درگیر پایان نامم هستم ولی بخاطر افکار منفی نمیتونم روی پایان نامه تمرکز کنم!! بخاطر همین فعلا یک مسکن اعصاب بمن تزریق کنید گرچه به مشاور تلفنی هم زنگ زدم ولی آنچنان نتیجه نداد!

  2. #2
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    سه شنبه 28 فروردین 03 [ 01:56]
    تاریخ عضویت
    1390-10-11
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    2,483
    امتیاز
    37,786
    سطح
    100
    Points: 37,786, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsRecommendation Second ClassVeteranOverdriveTagger Second Class
    تشکرها
    8,332

    تشکرشده 10,023 در 2,339 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    372
    Array
    سلام

    اولا اینکه دوران عقد برای رفع نیازهای جنسی نیست.برای شناخت بیشتره زن و شوهر و در عرض چند ماه انقدر نباید به زن و شوهر فشار بیاد که کار برسه به اینجا...
    همسر شما مگه کودکه که تلافی اون روزها رو سر شما در بیاره و یا شما رو جایی نبره ؟!
    این چه حرفیه شما به خانواده همسرت میگی باید تلاش میکرد مکانی رو فراهم میکرد ؟!؟!؟یعنی چی؟؟؟چرا شان خودت رو میاری پایین؟؟؟

    شما هم اگر میخواهی زندگی ارومی داشته باشی برای چی وارد مسائل خاله زنکی میشی ؟؟؟اگر ارامش میخوای داشته باشی چرا کار غلط خانواده همسرت رو انجام میدی ؟

    شما بهتره حالا که همسرت بیماره ارامشش رو فراهم کنی و صبوری کنی و حمایتش کنی تا بیماریش خوب و بهتر بشه...مشکل روی مشکل نیار. اگر بخواهی با خانواده همسرت مقابله به مثل کنی مطمئن باش دودش اول به چشم خودت میره و زندگیت بهم یریزه.
    ضمن اینکه مقایسه کردن هم ممنوعه....شما الان زن این اقا هستی ! حالا اگر بشینی ارزو کنی و ایکاش و ایکاش کنی به نظرت زندگی درست میشه ؟!؟! کار بزرگی هم نمیکنی به روی همسرت نمیاری ها !!! نباید اصلا به روش بیاری.
    نکات مثبت همسرت رو بنویس روی کاغذ...خوبیاش رو بنویس و الان که بیماره موقیعت بسیار خوبی هست برای اینکه خودت رو در دل خانواده اش و همسرت جا بدی.

    شما اگر همسرت حرفی در مورد بچه دار شدن زد بگو فعلا سلامتی تو مهم تره.و فعلا با این شرایط بچه دار نشو.اگرم مادرش به شخص شما چیزی گفت با لبخند و مودبانه بگو انشالله در موردش تصمیم میگیریم.
    بعدش مگه شما چقدر کنار خانواده همسرت هستی که مادر ایشون فالگوش می ایسته همونجا و حرف شما رو گوش میکنه؟اگر زیاد پیششون نیستین حرفهای شخصی تون رو بذارید وقتی باهم تنهایین که این دلخوریا هم پیش نیاد
    گاهی برای رشد کردن باید سختی کشید،گاهی برای فهمیدن باید شکست خورد،گاهی برای بدست آوردن باید از دست داد،چون برخی درسها در زندگی فقط از طریق رنج و محنت آموخته میشوند.


  3. 5 کاربر از پست مفید maryam123 تشکرکرده اند .

    hiva_yekta (سه شنبه 16 آبان 96), khaleghezey (چهارشنبه 17 آبان 96), میس بیوتی (پنجشنبه 07 دی 96), بارن (سه شنبه 16 آبان 96), جوادیان (چهارشنبه 24 آبان 96)

  4. #3
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود بانو

    مبارک باشه ایشالله به خوشی کنار هم سالیان سال زندگی کنید.

    از این مشکلات برای همه هست اوایل زندگی شما هم مثل بقیه یکی کمتر یکی بیشتر حل میشه بانو سخت نگیرید لطفا.
    اول از همه اینقدر چرا حساسی شما؟!!!! چرا از خودت ضعف نشان میدهی که حرفهای دیگران اینقدر روی شما تاثیر بزاره ماشالله تحصیل کرده هستید بیست و نه سال سن دارید توی اجتماع بودید از شما توقع بیشتری میره.

    مقایسه مثل سم میمونه بزارش کنار زندگیت را نابود میکنه.
    زندگی مشترک مشکلات زیاد داره اگه بخوای دنبال مقصر باشی و درصد تعیین کنی این خودتی که ضرر میکنی و به زندگیت آسیب میزنی.زندگی مشترک رینگ بوکس یا دادگاه نیست.
    در مورد شوهرت سعی کن بهش نزدیک بشی بهش آرامش بدی کمکش کنی همراش باشی بتواند به شما بعنوان یک همسر تکیه بکند.
    یادت باشه هرکسی جایگاه خاص خودش را دارد در زندگی فرد.پس لطفا شما جایگاه خودت را بعنوان همسر مستحکم کن قرار نیست جای مادر و یا خواهرش باشی شما همسر ایشون هستید.

    مقالت سایت خیلی مفیده میتماند کمک خوبی باشد برای شما سیاست های زنانه خیلی مفیده توی سایت. در مورد خودت رو نقاط ضعف و قوت خودت بیشتر کار کن تمرکزت را بزار روی خودت.

    مقالات رفتار جراتمندانه را مطالعه کن مفیده.
    الان زمان اینه که شما تمرکزت روی بهتر شدن روابطت با شوهرت باشه روی این موضوع زوم کن یکم بخودت استراحت بده.
    در مورد مسئله جنسی یکمقدار لطفا به شوهرت زمان بده تا خودش را پیدا بکند.اگر هم ضعفی در رابطه داره به روش نیار مقداری صبور باش قرص روی بدن مردها و رابطه تاثیر منفی میزاره.

    کلا مشکلات زندگیت حل میشه با صبوری و کسب آگاهی.پیشنهادم اینه وت بزار خقالات سایت را مطالعه کن خیلی مفیده
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  5. 2 کاربر از پست مفید khaleghezey تشکرکرده اند .

    Erica (چهارشنبه 17 آبان 96), hiva_yekta (سه شنبه 23 آبان 96)

  6. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 07 بهمن 96 [ 20:19]
    تاریخ عضویت
    1396-4-19
    نوشته ها
    18
    امتیاز
    723
    سطح
    14
    Points: 723, Level: 14
    Level completed: 23%, Points required for next Level: 77
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 36 در 17 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اینکه نه تشخیص بیماری قطعی شده و نه زیر نظر روانپزشک دارو مصرف میکنند ممکنه حالشونو بدتر کنه..هرجوری که میتونید راضیشون کنید تا زیر نظر دکتر درمان بشند.براشون وقت بگیرید و همراه هم مراجعه کنید.شما هم با پزشک صحبت کنید که بدونید بیماریشون در چه حدیه و با چه کارایی میتونید بهشون کمک کنید.امیدوارم همسرتون هرچه زودتر بهبود پیدا کنند.

  7. 2 کاربر از پست مفید آناهید. تشکرکرده اند .

    Erica (چهارشنبه 17 آبان 96), hiva_yekta (سه شنبه 23 آبان 96)

  8. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 20 مرداد 02 [ 18:21]
    تاریخ عضویت
    1395-8-10
    نوشته ها
    21
    امتیاز
    5,433
    سطح
    47
    Points: 5,433, Level: 47
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 117
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    15

    تشکرشده 6 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط khaleghezey نمایش پست ها
    درود بانو

    مبارک باشه ایشالله به خوشی کنار هم سالیان سال زندگی کنید.

    از این مشکلات برای همه هست اوایل زندگی شما هم مثل بقیه یکی کمتر یکی بیشتر حل میشه بانو سخت نگیرید لطفا.
    اول از همه اینقدر چرا حساسی شما؟!!!! چرا از خودت ضعف نشان میدهی که حرفهای دیگران اینقدر روی شما تاثیر بزاره ماشالله تحصیل کرده هستید بیست و نه سال سن دارید توی اجتماع بودید از شما توقع بیشتری میره.

    مقایسه مثل سم میمونه بزارش کنار زندگیت را نابود میکنه.
    زندگی مشترک مشکلات زیاد داره اگه بخوای دنبال مقصر باشی و درصد تعیین کنی این خودتی که ضرر میکنی و به زندگیت آسیب میزنی.زندگی مشترک رینگ بوکس یا دادگاه نیست.
    در مورد شوهرت سعی کن بهش نزدیک بشی بهش آرامش بدی کمکش کنی همراش باشی بتواند به شما بعنوان یک همسر تکیه بکند.
    یادت باشه هرکسی جایگاه خاص خودش را دارد در زندگی فرد.پس لطفا شما جایگاه خودت را بعنوان همسر مستحکم کن قرار نیست جای مادر و یا خواهرش باشی شما همسر ایشون هستید.

    مقالت سایت خیلی مفیده میتماند کمک خوبی باشد برای شما سیاست های زنانه خیلی مفیده توی سایت. در مورد خودت رو نقاط ضعف و قوت خودت بیشتر کار کن تمرکزت را بزار روی خودت.

    مقالات رفتار جراتمندانه را مطالعه کن مفیده.
    الان زمان اینه که شما تمرکزت روی بهتر شدن روابطت با شوهرت باشه روی این موضوع زوم کن یکم بخودت استراحت بده.
    در مورد مسئله جنسی یکمقدار لطفا به شوهرت زمان بده تا خودش را پیدا بکند.اگر هم ضعفی در رابطه داره به روش نیار مقداری صبور باش قرص روی بدن مردها و رابطه تاثیر منفی میزاره.

    کلا مشکلات زندگیت حل میشه با صبوری و کسب آگاهی.پیشنهادم اینه وت بزار خقالات سایت را مطالعه کن خیلی مفیده
    ممنون از راهنماییاتون
    منم واقعا نمیخوام وارد بحثای بیخودی بی ارزش بشم و میدونم نتیجه مفیدی نخواهد داشت، خیلی تحمل کردم، حتی قبل ازدواجم باور کنید از حرفای خاله زنکی فامیل دور میشدم ، اما به قول شما الان حساسیتم بیشتر شده!!
    یکمیش شاید بخاطر این باشه که جایگاهی که دوست داشتم از طرف همسرم بهم داده بشه ، داده نشده، گرچه اونو محکوم نمیکنم، و شاید بخاطر رفتارهای خودم بوده!! یا شاید من خیلی زودتر از چیزی که از خودم نشون دادم به اون جایگاه نیاز دارم !!!
    ولی از اینکه همسرم به شدت وابسته به خانواده اش هست عذابم میده، این مسئله وابستگی بیش از حد را از ابتدای خواستگاری متوجه شدم، ولی این تنها عیبی بود که دوران خواستگاری دیدم، و خانواده ام راضی نشدن ما به مشاوره بریمحتی تا روز عقد من اصرار به مشاوره داشتم!! و امر دیگه اینکه من جرات اینکه خودم به تنهایی با همسرم فعلیم به مشاوره برم را نداشتم، گرچه میدونستم کارم درسته!! چوون خانواده ما به شدت مرد سالار هستند و باید اجازه پدرم در تمام کارها باشه !
    در واقع همسرم نه دوران دانشجویی دور از خانواده بوده و نه سربازی رفته ، که تا حدی از این وابستگی برام قابل قبوله و شاید مرور زمان درستش کنه!!
    ولی مسئله ای که ناراحتم میکنه اینه که گاهی به حرفای من اون اهمیتی که باید بده نمیده ، وحتی مسئله دکتر رفتن من خیلی بهش گفتم بره، حتی نوبت براش بهترین دکتر اصفهان را گرفتم، ولی بازم راضی نشده بره، حتی دکتری که در شهرستان پیشش میرفت به زور رفتیم و اون دکتر حتی تاکید کردن، شما باید به دکتر دیگه ای مراجعه کنید ولی بازم قرص های قبلی را ادامه داد!!
    تا جایی که دیگه اصلا در امر مریضیش دخالتی نمیکنم و به زمان سپردم تاببینم چی پیش میاد....و این مسئله در تمامی زمینه های زندگیم هست! حتی در مورد مهمونی رفتنها وووو که به حرفام هر چند درست حس میکنم اون ارزشی که باید گذاشته بشه ، نمیشه!! که باعث ناراحتی و خودخوری من شده و من دیگه کمتر اظهار نظر میکنم
    به عنوان مثال مادر همسرم گفتن که همسرم ایشون را به قم ببرند و همسرم همون روز سریع این کارو کرد در حالیکه حرفای من برای تفریح را به بعد یا به هیچ ووقت موکول میکنه... نمیدونم منظورم را گفتم یا نه!!
    حس میکنم در این زندگی به من و حرفام ارزشی که باید گذاشته بشه ، نمیشه و حالا هی به من بگین تو خاله زنک نباش، تو حساس نباش، تو خوب بگرد، تو غذاهای خوب درست کن، تو قهر نکن، تو گلایه نکن، تو باهاش و به همراه مادرش مسافرت برو و من هیچ وقت تنهایی با خانوادم جایی نرم !!! باشه همه این کارا میکنم ولی به عنوان تازه عروس راستش بهم برمیخوره!!!
    به نظرتون تا چه حد این رفتارای وابسته به خانواده اش را باید تحمل کنم!!!!!!!!!! در حالیکه خودم حدود شش سال جدا از خانواده ام زندگی کردم و تقریبا به اون حد وابستگی ندارم! و همیشه دلم میخواست یک همسر با جذبه و مستقل داشته باشم
    اینکه من بخوام بهش اون استقلال را بدم، شاید در طی زمان بتونم به شرطی که به اعصابم مسلط باشم ولی این چیزی نبوده که من آرزوشو داشتم!!! گرچه مبینیم راهی جز این برام نیست! و دارم تمرین میکنم توی زندگی زیاد اظهار نظر نکنم ولی میترسم برای تصمیم های مهم زندگی مثل بچه دار شدن، خانه دار شدن، تربیت بچها و ... تصمیم های مادرش به تصمیم های من اولویت دار بشه به خصوص که حاضر نیست من را تنهایی مسافرت ببره، فکر میکنه اگر دونفره بریم و خوش بگذرونیم و مادرش در خانه باشه دچار گناه بزرگی شده!! جون پدرش کسی نیست که به مادرش اهمیت بده و حالا همسر من داره جوره پدرش را در زندگی با من میکشه!!! و من آینده ی تنهایی را در ذهنم تجسم میکنم
    میتونم در مورد مسائلی که الان دارم خیلی باهاش بحث نکنم، ولی از آینده میترسم
    از همه بدتر اینکه خواهرش هم به همسرم وابستگی داره، با اینکه خواهرش ازدواج کرده ولی راستش از کنجکاوی رفتم پیام هایی که به هم میدادند را خوندم و متوجه شدم مثلا با ایجاد احساس ترحم نسبت به خودش و مادرش میخواد کاری کنه که همسرم با این احساس که مادر گناه داره، یا اینکه من خواهرتم جز تو کسی رو ندارم و احساساتی که من بدون تو فنا میشم و .. احساسات وابستگی خودش و مادرش را بیشتر نشون بدن!!!
    واقعا نمیدونم در این شرایط چیکار کنم؟ به خصوص که همسرم به شدت نگران مادر و خواهرشه و به شدت به اونا وابسته است و از این وابستگی منم دارم متنفر میشم
    به نظرتون جیکار کنم؟

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط آناهید. نمایش پست ها
    اینکه نه تشخیص بیماری قطعی شده و نه زیر نظر روانپزشک دارو مصرف میکنند ممکنه حالشونو بدتر کنه..هرجوری که میتونید راضیشون کنید تا زیر نظر دکتر درمان بشند.براشون وقت بگیرید و همراه هم مراجعه کنید.شما هم با پزشک صحبت کنید که بدونید بیماریشون در چه حدیه و با چه کارایی میتونید بهشون کمک کنید.امیدوارم همسرتون هرچه زودتر بهبود پیدا کنند.
    ممنون آناهید جان
    من این کارا کردم، ولی همسرم اول اینکه خیلی از دکتر رفتن خوشش نمیاد، دوم اینکه یک ترسی از دکتر رفتن داره، سوم اینکه به حرفای من اون ارزشی که باید بگذاره نمیگذاره
    ولی مادرش داره الحمدلله روش کار میکنه که به زور مادرش بره دکتر!! از یک جهت خوشحالم از جهتی یکم ناراحت
    ویرایش توسط hiva_yekta : سه شنبه 23 آبان 96 در ساعت 23:34


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. منم دوس دارم یه ازدواج موفق جوری ک خودم میخام داشته باشم:(((
    توسط SHahr-Zad در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد ازدواج
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: پنجشنبه 03 مهر 93, 23:50
  2. ریخت منحوس جاریمو دیگه نمیبینم
    توسط nahale1 در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 22
    آخرين نوشته: دوشنبه 09 اردیبهشت 92, 01:47
  3. عروس بزگتر بهتر است یا عروس کوچکتر خانواده؟
    توسط باربی در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: یکشنبه 26 شهریور 91, 20:52
  4. داماد کوچک تر از عروس !
    توسط lord.hamed در انجمن مقالات و مطالب آموزشی در مورد خانواده
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: دوشنبه 02 آبان 90, 00:08
  5. دوس دارم یه دختر شاد و پر انرژی باشم:)
    توسط nazlin1990 در انجمن طـــــــــــرح مشکلات ازدواج: ارتباط مراجعان-مشاوران
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: جمعه 15 مهر 90, 12:05

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:17 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.