با سلام خدمت همه دوستان عزیز همدردی طاعات و عبادات همه قبول.
تقریبا دو سال پیش شوهرم با یکی از دوستاش که با هم صمیمی بودن رفته بود دنبال مسائل ناجور درست زمانی که من باردار بودم و نیاز به توجه بیشتری داشتم اون اخلاقش خیلی عوض شده بود و با این دوست کثیف و.... افتاده بود خلاصه من فهمیدم و خیلی دعوامون شد و میخاستم جدا بشم ک ازم عذر خواهی کرد و قران رو اورد و به قران قسم خورد ک هیچ خیانتی ب من نکرده و گفت من یه تار موی تو رو با صدتا دختر خیابونی عوض نمیکنم
منم باور کردم و نشستم سر خونه زندگیم و تا الان هیچ مشکلی نداشتیم تا این ک مدتیه احساس میکنم با دوستش در ارتباطه و دوستش بهش زنگ میزنه
تا این که چن روز پیش توی بازار بودیم دوباره دوستش زنگ زد اون هم بهش گفت حالا نمیتونم بعدا اون هم مث اینکه هی اصرار میکرد اون هم میگفت حالا نه بیرونم.
من ک این مکالمه رو شنیدم و میدونستم با کیه خیلی به هم ریختم در حدی که دیگه نمیتونستم راه برم به شوهرم گفتم یه جا بشینیم حالم بده گفت چته؟ گفتم قرار بوده با دوستت جایی بری گفت نه
گفتم خودت داشتی میگفتی گفت نه اون ازم خاست منم گفتم نمیتونم گفت نکنه فکر میکنی دختره گفتم نه فکر نمیکنم دختره میدونم که فلانیه بعدش گفتم ببین من الان از زندگیمون راضیم از تو از همه چی راضیم اگ میخای دوباره داستان اون روزا رو سرم تکرار کنی بگو تا تکلیفم رو بدونم اون هم گفت تو اشتباه میکنی و فکرات همه غلطن اون میخاد ازدواج کنه یه دختری رو دیده تو خیابون خودمونه پیش خونه مادرم اینا میخاست خونه رو نشونم بده که براش تحقیق کنیم میخای الان بش بزنگم صداشو بزارم رو آیفون؟
منم گفتم باشه اما همین که زنگ زد اولش گفت فلانی صدات رو آیفونه منم دیدم گفت رو آیفونه گفتم فکرکردی من بچم اصلا قبول نیست و گوشیشو قط کردم اونم عصبانی شد و گفت بریم خونه و توراه گفت من دیگه تحمل فکرای کثیف تو رو ندارم و با عصبانیت من رو آورد خونه و خودش رفت
منم که از قبل شماره دوستش رو داشتم زنگ زدم به دوستش و همه چی رو بهش گفتم. گفتم تو رو خدا از زندگی ما چی. میخای
گفت شماراجعه من بد فکرمیکنین من میخام ازدواج کنم و یه دختری رو دیدم تو محله تون و میخام تحقیق کنم گفتم اسمش چیه فامیلش چیه گفت نمیدونم گفتم مگه میشه گفت مادرم دیدتش گفته برو. دنبالش گفتم غیر ممکنه مگه میشه آدم همین طوریتو خیابون دیده باشه و بره دنبالش خلاصه حرفاش خیلی برام مشکوک بود.
از اون شب هم منو شوهرمباهم سرسنگین شدیم و هچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشه تو رو خدا بگین چکار کنم دیگه طاقت ندارم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)