میس بیوتی عزیزم سلام
دقیقا مشکلاتمو درست گفتی متاسفانه خیلی منفعلم و خودمم ازین انفعال خستم دارم مقاله و کتاب میخونم وتمرین میکنم اما متاسفانه پای عمل که میرسه بخاطر اینکه تحقیر و سرزنش نشم میترسم و بازم از خواستم میگذرم.
البته تغییراتی هم داشتم ولی متاسفانه اصلا خودموقبول ندارم واقعا یه هفته ای میشه اینقد به رفتارمادرم بی تفاوت شدم که 80 درصد حرفاش واسم مهم نیست مخصوصا وقتی ازهمسرم بد میگه،اما تحقیرا و سرکوفتاش اذیتم میکنه.
منطقه امن رو دقیقا درست اشاره کردی هرچیزی این امنیت رو بهم بریزه واقعا منوآشفته میکنه.
اینقد خستم و که باتمام وجودم میخوام تغییرکنم و یه آدم قوی باشم اما خیلیم خودموسرزنش میکنم
بهاره جونم مشکل من اینه حتی نمیتونم شفاف خواستموبیان کنم که نکنه حرف غلطی بزنم نکنه همه چیزو خرابتر کنم و...
من زیادی منفعل شدم و متاسفانه مهرطلبی هم تو خودم میبینم.
ازبس همه لحظه های زندگیم با تذکر و سرکوفت و تحقیرگذشته ذره ای اعتماد به نفس ندارم.
کارایی که تواین مدت کردم ایناس
1.خواستموقاطع به همسرم گفتم ظاهرا قبول کرد اما قراره حضوری هم دربارش حرف بزنیم، نگرانم نتونم پای خواستم وایسم
2.دارم توجهمو به حرفای مادرم کم میکنم خداروشکر ازین نظر بهتر شدم و تاحدودی آروم شدم
3. دارم رو افکارم کارمیکنم ازتکنیکای توقف فکراستفاده میکنم وقتی فکر منفی میاد سعی میکنم حواسموپرت کنم و کاتش کنم اما زیاد موفق نیستم
راستش الان میترسم که حضوری درباره این موضوع عروسی باهمسرم حرف بزنم نمیدونم چی بگم که همسرم فک نکنه باخونوادش مشکل دارم و درعین حال منفعلم نباشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)