سلام
من 7 ماهه از همسرم جدا شدم ولی از بعد از جدایی مدام پیام می فرستاد و خانوادش رو می فرستاد که دوباره رجوع کنه
انقدر سماجت کرد بالاخره دیشب تو یک جلسه ای قرار شد نشستی بزاریم و من و همسر سابقم و پدر و مادر ش و پدر و مادر من و دو نفر از افراد فامیل حضور داشته باشیم و صحبت کنیم و شرایطی بزاریم برای رجوع و ببینیم اصلا به صلاح هست یا خیر

اول که همسر سابقم اومد به همه سلام کرد مادرم جوابشو نداد بعد مادرش گفت که سلام کرده به شما.
همسر سابقم گفت من با ایشون نبودم و از همونجا بحث بین مادرم و همسر سابقم شروع شد و به جایی کشید که همسر سابقم هر حرفی دلش خواست زد و هر توهینی که می تونست به مادرم و دایی هام و کلا خانواده مادری من کرد.
مادرمم البته تا حدی جواب توهین ها رو میداد ولی مادر من بزرگتره احترامش واجبه
بعد که شرایط اینطوری شد من بلند شد داد زدم تا می تونستم فریاد زدم به سمت پدر شوهر سابقم گفتم چرا جلوی پسرتون رو نمی گیرید..
خلاصه یه اعصاب خوردی شدید و دعوا پیش اومد گلوم هنوز می سوزه
اونام دیدن من داد می زنم گفتن که تو روانی هستی منم گفتم آره خوب شد پسرتون رو نجات دادین
خلاصه خیلی شب بد و وحشتناکی شد.
بعدش شوهر سابقم منو صدا کرد تو اتاق و کلی گریه کرد که دوستم داره میخواد باهام زندگی کنه
گفت حاضره جونش رو بده برای من
ولی از مادرم متنفره و آرزوی مرگ مادر منو داره
پدرم در کل ماجرا فقط سکوت کرده بود و عمیق تو فکر بود
بعدش که اوضاع کمی آروم شد اون دو نفر از فامیل و پدر و مادر همسر سابقم هی وسط رو گرفتن و گفتن که زندگی شما سر بچه بازی و مسخره بازی به هم خورده و به خودتون فرصت بدید
و مادرم گفت اگر همسر سابقت رو دوست داری ما حرفی نداریم ولی زندگی خاله بازی نیست....
منم گفتم بهشون فکر می کنم
با این شرایطی که پیش اومده اصلا میشه به رجوع فکر کرد؟با این همه بی حرمتی که به مادرم شد!!

ما جدایم به دلیل مشکلات زیادی بود مثل
مشکل در روابط جسنی و خیانتش به من و....
ولی تازه دیشب فهمیدم منو خیلی دوست داره و فقط سر لج و لجبازی کارو به اینجا کشونده.
واقعا نمی دونم چه باید کنم.
اینم در نظر بگیرید که به شدت از طلاق و شرایط فعلیم ناراضیم
به شدت از نظر عاطفی تو بحرانم یعنی واقعا دلم عشق و دوست داشتن می خواد و تصور یه زندگی جدید با مرد جدید هم برام محاله.
خیلی دلم می خواد همین امروز همین الان بمیرم.
یه موضوع دیگه ام اینکه من شب خیلی سخت و بدی رو گذروندم و صبحم کلی گریه کردم ولی از وقتی اومدم سرکار خیلی می خندم بیخودی می خندم یا مسیر پیاده ای هر روز تا محل کار میرم رو امروز یه انرژی مضاعفی داشتم دوییدم.
بعدم تو دستشویی یا هرجایی که تنها باشم نا خود آگاه آواز می خونم و وشگن می زنم انگار یه شادی کاذب پیدا کردم.
ممکنه نشونه مشکل روحی باشه؟