سلام دوستان
من 24 سالمه و شوهرم 9 سال ازم بزرگتر ، پدر و مادر من هردو دکترا و مدرس و مشاور حوزه و دانشگاه،
من خودم دانشجوی معماری بودم ک با شوهرم از طریق نت اشنا شدیم ،
ایشون حدود 10 سالی هست المان زندگی میکنن دکترا رشته خودشون هستن و کارمند دانشگاه اونجا.
پدر و مادر همسرم پیر و بیسواد هستن .دوتا برادر بزرگتر داره که هردو دیپلم ناقص و طبقه بالا خونه
پدرشون زندگی میکنن . یک خواهر داره که با اینکه کارشناسی و ارشدشو تو دانشگاهای فوق العاده سطح پایین خونده بود و مدرک تافل هم حتی نداشت ،شوهرم کاراشو درست کرده بوده و اونجا دکترا مشغول بوده
متاسفانه از همون روز ورودم به شهرشون و اشنا شدن با خونوادش فهمیدم که تفاوت فرهنگیمون زمین تا اسمونه
و این در صورتی بود که من خیلی از مسایل خونوادمو قبل ازدواج باهاش صحبت میکردم و واقعا رفتار من و خونوادمو کاملا میدونست و خیلی کم راجع به خونوادش حرف میزد ، که حتی یه بارم ازش پرسیدم که به نظرت من و وتو اختلاف فرهنگی نداریم ، خیلی سریع گفت نه اصلا !!!
یک سال و نیم بعد از عقد اون اونجا بود و من ایران و منتظر درس شدن ویزا و منو کلی محدود کرده بود
گفت حق نداری با دوستات در ارتباط باشی و با فامیل مثل خالم و بقیه کسایی که میدونست باهاشون صمیمیم ، و اینکه گفته بود از در خونتون خواستی پاتو بزاری بیرون باید اجازه بگیری که من با بابای خودمم میخواستم برم بیرون باید از شوهرم اجازه میگرفتم که تو این مسایل حتی ته دلم اخم هم نکردم و گفتم چشم ...
تو این مدت به اجبار ،خونوادش میومدن دنبالم که عروس نباید پیش خونوادش باشه بعد از عروسی .
و متاسفانه رفتارای متناقض اونا با من دیوونم میکرد اونجا ،
اینکه وقتی همسرم ایران بود و و قتی که من تنها میرفتم اونجا رفتارشون با من زمین تا اسمون فرق میکرد ،
مثلا برادر بزرگش که هم سنه مامان منه وقتی من پیش شوهرم بودم و زنگ میزد کلی قربون صدقه میرفت ابراز دلتنگی میکرد که بیا ایران دلمون برات تنگ شده
و وقتی میومدم ایران بشون زنگ میزدم که حالشونو بپرسم نه تنها جواب نمیدادن که ریجکت هم میکردن و بقیه خونوادش هم به نحوی ...
که هیچ وقت جز تعریف از خونوادش چیزی به شوهرم نگفتم
چون خونواده من هم تحصیلکرده و هم مذهبی هستن من تاحالا یادم نمیاد تو خونمون پشت سر کسی غیبت کنیم یا حرفی بزنیم
و همیشه مامان وبابا وقتشونو با مطالعه پر میکردن که منم اینطور بزرگ شده بودم
اما متاسفانه زناشون و حتی با بودن مرداشون میشستن و پشت سر حتی دایی خودشون حرف میزدن ،
البته چون فارسی صحبت نمیکردن من خودمو تو جمع و حرفای به قولی خاله زنکیشون وارد نمیکردم چون خیلی هم متوجه نمیشدم دقیق که چی میگن ( که البته خیلی هم راضی بودم ) و حتما هم این گرم نشدنام باهاشون باعث شده اینطوری منو از خودشون ندونن!
دو سال و نیمه که اسمم تو شناسنامشه و پارسال اخرای تابستون ویزام درس شد و رفتیم سر خونه زندگیمون
فقط سه ماه باهم تنها زندگی کردیم و بعدش خواهرش اومد اونجا و با اینکه 4 سالی از اونجا بودنش میگذشت اومد برای تموم کردن کاراش و همسرم بم گفته بود خیلی کار نداره چون مقاله هاشو داده بود و تخمین من این بود که خیلی بمونه یک ماهه
ولی متاسفانه حالا که کار به اینجا کشیده فهمیدم اصلا برای درسش اونجا نیومده بوده
وقتی بیخودی و بدون اینکه از من چیزی دیده باشه اخم میکرد همسرم میومد اتاق و با عصبانیت تمام هرچی به دهنش میومد بم میگفت که چرا خواهرم اینجا معذبه !!
شیش ماه اونجا موند و فقط میخورد و میخوابید. و اخم میکرد ، البته فقط جلو شوهرم
وقتی که شوهرم خونه نبود خواهرش با دوستاش تلفنی و نتی میگفت و میخندید تا صدای ایفونو میشنید که شوهرم داره میاد چراغ اتاقو خاموش میکرد و ناراحت جلو لپ تاپش میشست و شوهرم وقتی میومد اینو میدید دعوام میکرد و منم با چشم اشکی شامشونو میبردم ،
دو یا سه بار با خواهرش نشستم صحبت کردم و پرسیدم تا حالا شما از من بی احترامیی یا چیزی دیدین؟ من کاری کردم که شما هر وقت شوهرم میاد اینطوری اخم میکنین؟
گفت من قیافم کلا اینطوریه ، گفتم خب با این رفتاراتون رابطه من و شوهرم روز به روز داره بدتر میشه ، گفت خونه داداشمه هر کاری بخوام میکنم توام اگه میتونی و زنی زندگیتو نگه دار !!!
خانوما یه سوال : اگه شما ببینین داداشتون یه زنی داره که مثل پروانه دورش میچرخه و کلی هواشو داره ناراحت میشین یا خوشحال؟
خواهرش بم گفت تو از همون اول اونقد دور و بر داداشم چرخیدی که میخوای اونو از ما بگیری ، من نمیزارم ...
تو روم نگاه کرد و گفت من از همون اول ازت خوشم نمیومد ! منم گفتم اونی که باید خوشش بیاد اومده به شمام ربطی نداشته
و این حرفای خواهرشو هیچ وقت بش نمیگفتم چون میدونستم قبول نمیکنه و من میشم بده...
سر خواهرش خیلی دعوامون میشد و اونم به خاطر اینکه به خونوادش و خواهرش نشون بده خیلی مرده از هیچ توهینی به من جلو اونا دریغ نمیکرد ، جالب اینجا بود که وقتی تنها بودیم همیشه منو خانومم عزیزم و ... خطاب میکرد ولی جلو اونا طوری صدام میکرد که واقعا فک میکردین داره کلفت خونشونو صدا میکنه...
دیگه این اواخر منم کوتاه نمیومدم و هربار به خاطر خواهرش حرفی میزد منم جوابشو میدادم مثلا یه بار صب خواهرش زودتر رفته بود دانشگاه و وقتی بلند شد دید نیس سرم دادو بیداد کرد که خواهرم بدون صبحانه رفته ، منم گفتم مگه قبل اینکه من اینجا بیام گشنه میرفته دانشگاه؟ !!
یه بارم تو دعوامون ب شوهرم گفتم تا خواهرت برگه های طلاقو دستمون نبینه ول کن زندگیمون نیس
کلی عصبانی شد و گفت نه ،
گفتم اره و دلیل تمام ناراحتیامون اونه، بدون اینکه به روم بیاره 10 روزی شد که به اداهای خواهرش کاری نداشت و دید که هیچ ناراحتی بینمون ب وجود نیومد ، و به قولی به خودشم ثابت شد.
اوایل تابستون برام بلیط گرفت بیام ایران و خودش گفت باید بره ترکیه کار داره ، خونوادش رفتن ترکیه ببیننش ، دو روز بعد از اینکه خونوادش اومدن ایران زنگ زد گفت نمیخواد بیای ، بلیط برگشتتو کنسل کردم ، ما ب درد هم نمیخوریم
هرچی گفتم چی شده ، چ کار کردم ، فقط میگفت نه .
زنگ زد بابام که من و دخترتون به درد هم نمیخوریم،
بابام خیلی محترمانه باش صحبت کرد ، و گفت شما هیچ دلیلی نمیاری که چرا و مشکل کجاست ، بابام بش گفت تا دو روز دیگه فک کن زنگ بزن و دلایلتو بگو
بعد از دو هفته زنگ زد ، کلی گویی میکرد و چیزی نمیگفت ، به نظرم خیلیه ادم زنی داشته باشه که بعد از سه سال نتونه یه عیب در بیاره و بهونش کنه ، تا اینکه از دهنش در رفت و گفت خواهرم گفته دختر شما تو چاییش اب دهنشو انداخته ، و خیلی چیزای دیگه !!!!
و خیلی بهونه های الکی کنارش ، که مثلا دخترتون هربار میریم خرید ، دیر خرید میکنه و رو وسایلا عیب میزاره !
و این در صورتی بود که تا ناهار دانشگاه خواهرشم تو اون شیش ماه براش میزاشتم...
بابام زنگ زد به پسر بزرگشون که واسطه این اختلافا شه ، اما متاسفانه اونقدر که اونا مصمم بودن شوهر من نبود
و به بابای من به دروغ گفته بودن دختر شما تا حالا چندین بار اشک مادرمونو در اورده ، و هزار تا تهمت دیگه که به نظر من یکیشم به گوش شوهرم برسه برای تنفر از من کافیه
خواهرش یه ماه بعد از من اومد ایران و کارشو اونجا تموم کرد ، الحق هم که تموم کرد و تمام خونوادشو علیه من کرده ، در صورتی که کوچکترین بی احترامی از من ندیدن
چنروز پیشم با داییشون صحبت میکردم که واسطه شن که خونوادش به داییش گفته بودن ما از همون اول راضی نبودیم و الانم به ما ربطی نداره و ما دخالت نمیکنیم !
با توجه به فرهنگشون اینکه بیشتر به زنشون بی محلی کنن مردتر حساب میشن ، و حالا هم که خونوادش اون حرفارو به گوشش رسوندن برای تایید گرفتن از اونا هم که شده حاضره زن و زندگیشو نابود کنه
درسته شوهرم عیبایی داره که واقعا همش مربوط میشه به تربیتش ولی من زندگیمو میخوام و دوس ندارم ب خاطر این دروغا و تهمتا زندگیم از هم بپاشه ،
من و همسرم همو خیلی دوس داریم و تاحالا 90 درصد دعواها و ناراحتیهامون به خاطر خونوادش بوده که خودش هیچ وقت نخواست اینو قبول کنه.
به هیچ وجه حاضر نیس باهم حرف بزنیم ، چون میدونه دلیل مشخصی برا حرفاش نداره ، از طرفیم حرفا خواهرشو روش نمیشه بم بگه چون قبلا بش گفته بودم خواهرت با حرفاش داره زندگیمونو از هم میپاشونه
تلگرامشو و بقیه برنامه هاشو پاک کرده که باش نتونم حرف بزنم
منم اگه جای اون بودم با شنیدن این همه حرف، از همسرم متنفر میشدم
حالا نمیدونم چکار کنم ، من واقعا تو اون زندگی برا شوهرم کم نذاشتم ، اگه اون همه محبت من نبود با وجود موش دووندنای خواهرش به یک سال هم نمیکشید زندگیمون
متاسفانه اونا از خداشونه که شوهر من بدون زن و زندگی باشه تا بیشتر بتونه بشون سرویس بده
چون نوه شون هم امسال کنکور قبول نشد و میخوان بدون مزاحم که من باشم بچشونو بفرستن اونجا
که قبلا هم جلو روی خودم گفته بودن که میفرستیمت المان عموت دکترت کنه !
و خیلی سرویسای دیگه مثل ترکیه رفتنشون که 20 روز اونجا بودن و با این اوضاع بی پولیمون هفت هشت ده ملیون پیادش کردن و ....
و این در صورتی بود که من و شوهرم حتی ماه عسل هم نرفتیم تا حالا ، حتی یه مسافرت دو نفره دو روزه حتی تو خود ایران !!!
الان یه ماه شده که زنگ زده و گفته طلاق ...
تا یکی دو هفته اولش که نمیزاشت باش تلفنی حرف بزنم ، براش تو تلگرام مینوشتم
کلی معذرت خواهی کردم کلی قربون صدقش رفتم ،منظقی حرف میزدم ، هزار بار براش نوشتم درست میشه همه چیز ، زمان بده ، بخدا همه این روزا میگذره فقط میگفت نه ...
حالام موندم چکار کنم ، چندین بار هم قبلا جلو خواهرش و خونوادش برای اینکه خودی نشون بده دعوام کرده بود و گفته بود پاشو حاضر شو ببرمت خونه بابات ، و لی با دیدن اشکای من و غصه خوردنام کلی پشیمون شده بود و تو اتاق که خونوادش نبینن بم محبت میکرد
الانم میدونم پشیمون میشه یه روزی ، ولی میترسم دیگه خیلی دیر شده باشه ...
مرسی که با حوصله نشستین و حرفامو خوندین :)
علاقه مندی ها (Bookmarks)