سلام نمیدونم تاپیک قبلی من رو خوندید یا نه.
ولی امشب که دارم مینویسم خیلی داغونم خیلی.
وجودم پر از حس های منفیه. تنفر..مرگ. حسرت. غصه و بی پناهی.
بعد از جریان اون خواستگاری و آقا که نشد من اومدم منزل برادرم. تا کمی آرامش پیدا کنم. پیش مشاور رفتم و مشاور تا حدودی تونستن منو قانع کنن که چرا اون ازدواج ریسک دار بود.
تا اینجا همه چیز خوبه.
مشکل دوم من پدر مادرم هستن.
اولین خاطرم مربوط به سه سالگی هست که پدرم میخواست با چکش مادرمو بکشه و من پای برادرم رو چسبیده بودم و گریه میکردم.
بزرگتر شدم شاید دوازده ساله که پدرم گفت تو چی میگی طلاق بگیریم یا نه؟ من در جا گفتم تروخدا بگیرین. خسته بودم از دعواها اختلافات و اینکه مامانم به شدت سعی میکرد بگه شماها باید پشت من باشین.
بزرگتر شدم شاید هفده سالم. پدرم در حین زدن مادرم بهش فحشی داد که من طاقت نیوردم و درگیر شدم و هم من پدرمو زدم. هم ایشون منو.
تا الان که 25 سالمه زندگی سرشار از دعوا اختلاف عقیده و سلیقه و عدم درک متقابله.
سر خریدن یک کیلو میوه هم با هم دعوا میکنن. مطمئنم همدیگه رو دوست ندارن.
اما منتش رو میذارن روی من که ما بخاطر شما طلاق نگرفتیم. ما بخاطر شما زندگی کردیم و ....
هر دو فرهنگی بازنشسته هستن و من یک دختر 24 ساله لیسانسه. بیکار و بیکس.
امشب پدرم زنگ زد و یک دل سیر غیبت مامانمو کرد. هر چی سعی کردم پشت تلفن آرومش کنم نتونستم. تا تلفن قطع شد.
اما از نه شب تا الآن دارم گریه میکنم. واقعا بریدم. نمیتونم ادامه بدم به زندگی. دلم مرگ میخواد.
تو مرگ آرامش هست.
همه هم شروع کردن زمزمه ها رو که برگرد خونه. پدر مادرت گناه دارن.(آخه کار برادرم شهر دیگه ای هست و من پیش برادرمم الآن)
از نظر روانی خیلی بهم ریختم...
میگید برم پیش روانپزشک قرصی دارویی چیزی هست که آرومم کنه؟
فقط دلم میخواد فکر نکنم به مشکلات اونا. دلم میخواد فکرم درگیر خودم باشه. اما نمیشه.
الان حالم از اون خونه و پدر مادرم و زندگی توش بهم میخوره.
خودم میدونم بیمار شدم. تحت فشار ها و شکنجه های روحی ناخواسته ای که شدم بیمار شدم.
نمیدونم چکار کنم.
تروخدا مدیر همدردی بخونن و جواب بدن.
بمونم پیش برادرم؟
یا برگردم خونه؟
خودکشی گناهه وگرنه لحظه ای تردید نمیکردم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)