ازهمون دوران نامزدی همسرم عصبی وتندخوبود وبخاطر اختلاف نظرایی که بینمون پیش میومدخیلی خیلی عصبی میشد سرم دادمیزد وفحش میدادوبه خانوادم بی احترامی میکرد.تاحد امکان چیزی نمیگفتم ووقتی میدیدم بی احترامیش به خانوادم داره از حد میگذره سعی میکردم دفاع کنم که به هیچکدوم از حرفام اهمیت نمیداد.دوسه بار تو نامزدی بحث شدید داشتیم وهمش میگفت بیابهم بزنیم ومن چون حرفاشو از سر عصبانیت میدونستم فردای اون روز باپیامک کلی منت کشی میکردم،بااینکه اونی که فحش شنیده بود وتحقیر شده بود من بودم.(فقط بخاطر زندگیم)...
بعدش هم که عروسی کردیم ورفتیم سر خونه زندگیمون،اولین دعوامون خیانتش بهم بود که بادوست دختر مجردیش ارتباط داشتو بعدش کلی دعوامون شد وتایه مدت قهر بودیم.هیچوقت از کارش ابراز پشیمونی نکردوبرام توضیح نداد وهمچنین چقدر دعوام کرد که چرا دست به گوشیش زدم ومقصر من شدم.اون موقعه اولین باری بود که دست روم بلند کرد...
اولین سال ازدواجم خیلی باهمسرم دعوامون میشد،بخاطر خیلی چیزهای کوچیک وپیش پاافتاده..
من هیچوقت نمیخواستم دعوامون به جاهای باریک بکشه وفقط دوست داشتم باحرف زدن مشکلمونو حل کنیم اما همسرم سریع از کوره در میرفت،دست روم بلند میکردوکلی ودادوبیداد میکرد...بعدش هم همیشه اون بود که قهر میکرد وتاچندین روز باهام حرف نمیزد تا آخرش که خودم بامشاوره گرفتن وخوندن مطالب مربوط به مشکلات ازدواج تو سایتای مختلف سعی میکردم باهاش آشتی کنم.
چون باخانواده ی همسرم زندگی میکنیم وفقط برای استراحت میاییم پایین خیلی سخت بود که نزارم خانوادش از ماجراهامون چیزی بفهمن.هیچوقت کاری نمیکردم که پدرشوهرمینااز ناراحتیمون باخبر شن ووقتی میرفتم بالا به روی خودم نمیاوردم اما همسرم انقدر اخم وتخم راه مینداخت ومحل نمیذاشت که مادرشوهرمینامیفهمیدن.البت کار خاصی هم نمیکردن.
یکی از دعواهای شدیدمون وقتی بود که پدر شوهرمینا رفته بودن شهرستان وموقعیت برای همسرم جور بود که هرکاری دلش میخواد انجام بده ومادرشینا نفهمن .سر یه چیز بیخود بحثمون شدو انقدر بدوبیراه گفت به من وخانوادم که منم کمی صدام بالا رفت وناراحتیمو ابراز کردم.(خدا خودش شاهده که هیچوقت،هیچوقت تو دعواهامون هم بهش بی احترامی نکردم وبهش فحش ندادم ،پشت سر خانوادش هم کوچکترین حرفی نزدم)
اون شب منو از خونه کشون کشون انداخت تو حیاط وخیلی اذیتم کرد.خودش برگشت توخونه ودرم قفل کرد.منم توحیاط نصف شبی خیلی میترسیدم.انقدر به در کوبیدم والتماسش کردم که چون درمون شیشه ای بود وشیشه اش هم شل شده بود یکدفعه افتاد وشکست.شکستن شیش هماناوعصبی تر شدن همسرم هم همانا.
از موهام کشیدوآوردتم خونه کارد آشپزخونمو برداشت وگذاشت زیر گلوم و...
یادآوریش خیلی برام سخته،بخاطر اون جریانات باگذشت زمان بخشیدمش اما فراموشم نشده. فردای اون روز دوباره منو انداخت حیاط ودرو قفل کرد وخودش رفت سرکار.وقتی برگشت به پدرم جلو چشمای من زنگ زدو باقلدری وبی احترامی تمام به پدرم گفت یا میای دخترتو میبری یا انقدر اینجا توحیاط میمونه تاوقتی شما دلتون به حالش بسوزه.جالبه پدرم باتمام دلنگرانیش چون گوشی رو صدای بلند بود شنیدم که همسرمو دلداری میدادوسعی میکرد پدرانه نصیحتش کنه.
خانوادم بعد از اون جریان خیلی غصه ی منو میخوردن وتازه من هیچوقت بهشون نگفتم که همسرم دست بزن داره وخیلی ناسزامیگه.نگفتم تا غصمو نخورن اما الانم که الانه یادشون هست وهمش نگرانمن.آخه بعد ها وقتی که دوباره دعوامون شده بود همسرم تهدیدم کرده بود که من برم خونه پدرم واگه نرم منو با بد وضعیتی میفرسته ومن هم ترسیدم ورفتم.بااینکه خونه مادرمینا شصت کیلومتر ازمون دوره وخودم تنهایی رفتم وچقدر اون روز خانوادم ناراحت شدن.اما شبش پدرم خودش منو برگردوند وبهم گفت اینبار من به عنوان پدرت نمیزارم زندگیت از هم بپاشه وبرت میگردونم اما دفعه ی بعد که اگه برگشتی دیگه اینکارو نمیکنم.
اون شب پدرم منو برگردوندو کلی باهمسرم صحبت کردوچقدر همسرم مغرورانه برخورد کرد.
از سال دوم ازدواجم به بعد خیلی زندگیم بهتر شد،یکسال بزرگتر شدیم وصبورتر.باهمه ی این ها همسرم خیلی مذهبیه واهل نماز وروزه وهیئت های هفتگی وپایگاهوچیزای دیگس.دوستای مذهبی وخیلی خوبی هم داره.وقتی هیئت رفتنا مون بیشتر شد،وقتی دیگه تو ماشینش به جای آهنگ سخنرانی گوش میکرد،آروم تر شدوخداروشکر کمی تغییر کرد.
تابه امروز که باز بحثمون شدو پشت سر منو خانوادم دوباره بد گفت ودستش روم بلند کرد که سریع کنار کشیدم.سر افطار بودیم وغذای مورد علاقمونو باکلی تزئین گذاشته بودم سر سفره که همرو داغون کرد وپارچمو لیوانامو بشقابامو شکست.ریز ریز شد کف خونه .شکر وقند وشربت همه جا پخش شد اون لحظه فقط گریه میکردم ونمیدونستم چیکار کنم.آخرش برگشت گفت من ازت راضی نیستم یابرو خونه پدرومادرت یا بلایی سرخودت بیار من دیگه از این زندگی خسته شدم.
تو طول زندگیمون بارها این حرفو زده که طلاق بگیریم ومن نذاشتم چقدر منت کشی کردم وچقدر پایه های زندگیمو سفت چسبیدم.شرایط مشاوره رفتن هم ندارم.انقدر گریه کردم سراین جور مسائل خسته شدم.میخواستم زنگ بزنم برادرم صبح بیاد دنبالم اما گفتم بزار موقعه عصبانیت وناراحتی کاری نکنم واز خدا خواستم یه راهی پیش روم بذاره.
به خدا خیلی تحقیر شدم.وقتی بهم میگه برو من باید بمونمممممم؟
الانم که نیمه شبو گذشته رفته بالا خوابیده ومن پایین تنهام.
برم یابمونم؟اگه برم باغصه یخانوادم چیکار کنم واگه بمونم با شوهر بی معرفتم چیکار کنم؟؟تازه داشتم فکر میکردم زندگیم خوب شده وباشوهرم رابطم خیلی خوبه!!!!!!چند روز دیگه کنکور دارم،تواین شبای قدر فکر میکردم حاجتام میخواد برآورده بشه،نه اینکه این اتفاق بیوفته...نمیدونم صلاحم چیه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)