نوشته اصلی توسط
Hanli
شما ميگين با مادرشوهرت صميمى باش ولى مادر شوهرم اصلا بهم محل نميده، هرچى ميخوام باهاش خوب باشم اجازه نميده. مثلا براش كيك پختى بردم گفت اين چيه آوردى ما كه كيك نميخوريم. براش هرجا رفتم سوغاتى آوردم يكبار گفت از كشور اجنبى اينا رو چرا آوردى من چندشم مياد اينارو بپوشم اونا مسلمون نيستن كه، يكبار ديگه هم براش سوغاتى بردم گفت خريد كردن بلد نيستى كه، كاشكى من جاى تو رفته بودم ميدونستم چيا بيارم بعدشم اون سوغاتى ها رو داد به همسايشون. مادر شوهرم اصلا دوست نداره كه با من رابطه خوبى داسته باشه. وقتايى كه با من تنهاست انقدر حرفهاى بدى بهم ميگه كه اصلا دوست ندارم برم خونه اش. سهم مادرشوهرم تو خراب شدن اين رابطه كم نيست. من كمى آدم خجالتى و كم حرف هستم، مادرشوهرم از همون اوايل عقد نشسته بود و پيش همسرم كلى در مورد من بدگويى كرده بود و هنوز هم كه هنوزه داره به اين كارش ادامه ميده. مثلاً ميگفت كه چرا اين دختر حرف نميزنه، نكنه مريضه، حرف نزدنش بى احتراميه به ما معنيش اينه كه ما رو نميپسنده، همش ميگفته اشتباه كرديم توى انتخابمون. يا وقتايى كه من با همسرم حرفم ميشد عوض اينكه بخواد رابطه مون رو درست كنه پشت سرم حرف ميزده و ميگفته اين دختر مشكل روحى داره افسرده است به دردت نميخوره. ميدونيد من هيچ وقت در مقابل اين حرفها جوابى ندادم فقط به خدا سپردمش كه از حسادت زندگى منو بدتر كرد.
زندگى من از هر طرف سخت و غيرقابل تحمله، از زمان عقدم به اينور يازده كيلو لاغر شدم، هر كسى ميبينه متوجه ميشه كه زندگى خوبى ندارم.
مادرشوهرم اگه با من خوب بود و منو انقدر بد نميكرد پيش همسرم شايد الان اوضاع طور ديگه اى بود
علاقه مندی ها (Bookmarks)