سلام.
من و همسرم حدود سه سالی میشه که عقد هستیم،تو این مدت مشکلات و بحث های زیادی داشتیم.
که من خیلی نسبت بهش سرد شدم،حتی حاضر به جدایی بودم ولی همسرم با اینکه ادعای طلاق
موقع عمل،این کارو نکرد.
همیشه تو هر دعوایی میگه که باید جدا شیم.اوایل خیلی از این حرفش ناراحت میشدم و همسرم
سواستفاده میکرد ولی بعد یه مدت در جوابش گفتم باشه،طلاق بده.
همسرم در کودکی بهش توجه نمی کردند،این مطلب رو هم خودش قبلا بهم گفته بود و هم من از
رفتار خانوادش متوجه شده.برا همین عادت کرده بود که خواسته هاشو با داد و بیدادطلب کنه و
خانوادش هم مجبور میشدند کوتاه بیان.(همسرم در کودکی بیش فعال بوده و درمان نشده و در
بزرگسالی به صورت پرخاشگری نمود پیدا کرده،بعد از ازدواج با من پیش روانپزشک رفتیم،قرص داد،
وقتی قرص مصرف می کنه،حالش خوبه).به همین خاطر وقتی چیزی مطابق میلش نبود با من داد و
بیداد میکرد ولی الان کم کم متوجه شده که من آدمی نیستم که با داد و بیداد کوتاه بیام.درخواست
همسرم از خانوادش بیشتر مالی بوده،اونا هم معمولا دختراشون و پسراشون رو کمک می کنند.و این
باعث شدن که توقع همسرم خیلی بالا برت،حتی از پدر من توقع مالی داره.
پدر من آدم منظبت و دقیق در حساب و کتابه،با اینکه پدربزرگم وضع مالی خوبی داشته،پدرم از صفز
و با تلاش زیاد به اینجا رسیده.پدرم اعتقاد داره که مرد باید روپای خودش وایسته،ولی همسرم از
این موضوه شاکیه که چرا پدرت به من کمک مالی نمی کنه.
رابطه همسرم با پدرم در ظاهر خوبه ولی همسرم تو دلش از این موضوه ناراحت و دل چرکینه.
من خودم با نظر پدرم موافقم.
تعریف از خود نباشه،ولی از لحاظ فرهنگی،اقتصادی،تحصیلی از همسرم بالاتر هستم،من شهرستان
زندگی می کنم و همسرم تهران.توی دعواها همسرم سعی می کنه منو کوچیک کنه،تحقیر کنه.سعی
می کنع پیش خانوادش از من بد بگه.هیچ وقت پشتم نبوده،منم هیچ وقت نتونستم ازش تعریف
کنم.چون خیلی سریع بل برمیداره و خودشو بالاتر میبینه.
هفته قبل بحثی که داشتیم،به من گفت:من از هر لحاظ از تو بالاتر هستم و من طلاقت میدم.منم
خیلی با آرامش گفتم باشه،اقدام کن.وقتی نشستم فکر کردم دیدم نمی تونم با آدمی زنذگی کنم که
الان به من میگه در شان من نیستی.
بعد از دو روز ،چند بار زنگ زد،روزی ده الی پونزده بار ولی جوابشو ندادم.نه اینکه قهر باشم،اصلا دلم
نمیخواست باهاش همکلام شم.
امروز وقتی جوابشو دادم گفت که من اشتباه کردم،چنین حرفایی زدم،تو دعوا که حلوا خیرات نمی
کنن و از این حرفا.ولی من بهش گفتم:به مدت یک هفته بشین با خودت فکر کن،درسته من و تو در
شان هم نیستیم،البته این به این معنی نیست که تو بالاتری.من همینم با همین خانواده،با این
فرهنگ،با این تربیت و...خانوادم هر جور که باشند خیلی دوستشون دارم .
اگه فکر می کنی در شان هم نیستیم من جلوتو نمی گیرم،حتی نمیذارم خانوادم جلوتو بگیرن،برو
درخواست بده.برا من دیگه مهم نیست.بعد گفت من سه سال پیش تورو قبول کردم ولی گفتم این
فرصتیه که بهت میدم.نمیدونم کار درستی کردم یا نه!
مشکلات بسیاره ولی میخوام دونه به دونه حل بشه.مشکل دیگه ای که دارم اینکه همسرم با شوهر
دخترداییم رابطت خیلی خوبی دارن،شوهر دخترداییم با خانواده مادری من مخصوصا مادم رابطه
خیلی خوبی ندارن به خاطر بحث و کدورتی که بینشون پیش اومد.دختردایی من هم پشت شوهرشه.
همسر من هم تا مشکلی پیش میاد میره پیش این آقا درد و دل می کنع،از من و خانوادم بد میگه و من
اصلا دوست ندارم.دختر دایی من هم میاد تیکه میندازه،هره قدر به شوهرم میگم مسائل ما رو به
کسی نگو،اصلا گوشش بدهکار نیست،دیگه نمیدونم چیکار کنم!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)