سلام بر دوستان
قبل از نوشتن هرچیز بابت وقتی که برای خواندن متن و احیاناً راهنمایی که به بنده می کنید از شما تشکر می کنم و البته عذر خواهی به دلیل طولانی بودن این پست.
ابتدا لازمه بگم من و همسری خدارو شکر زندگی تقریباً آرومی رو در کنار هم داریم و اما آرامشی که از نظر هردومون شکننده هست و به اصطلاح یه تحرکاتی زیر پوست این آرامش داره انجام میشه و برای جلوگیری از اون نیازمند راهنمایی شما هستم.
من چندین بار اقدام به تایپ متن های مختلف در زمان های مختلف برای گرفتن راهنمایی از دوستان سایت کردم و هر بار به دلایلی از ایجاد تاپیک جدید صرف نظر کردم. و حتی چند وقت پیش که بابت یه تعداد از رفتار بنده ، همسرم نامه ای بهم نوشت و اعتراضش رو به رفتار من اعلام کرد و من در جوابشون صرفاً صفحه اول دو تا از اون درخواست راهنمایی که برای این سایت تایپ کرده بودم (و البته توی سایت قرار نداده بودم)رو پرینت گرفتم و گفتم که این موضوعی که تو ازش رنج می بری قبل از تو داره منو رنج میده و من هم با توجه به توانایی خودم، سعی در حل مشکل کردم اما نشد. (صفحات بعدیشو پرینت نگرفتم چون دیگه دل نوشته شده بود و خیلی خیلی تلخ بودن) اگه اینجا مطرحشون نکردم چون حس می کردم جواب مورد نظرمو نمی تونم بگیرم.
الان هم که خواستم دربارش بنویسم باز بی خیال شدم، واقعاً نه حس اینو دارم که دربارش بنویسم و نه ...
مشکلات من، منبعش تفاوت فرهنگی بین توقعات خودم و اون چیزی که خانواده همسرم هستند و از نظر خودم این توقعات واقعاً کف توقعاتی هست که من می تونم داشته باشم اما اونا هم رعایت نمیشه. توقعات من حتی بار مالی هم نداره برای نمونه میگم؛
وظیفشون می دونستم که وقتی خانوادم تصادف کردن یه زنگ بزنن برای احوال پرسی،
وظیفشون می دونستم مادر بزرگم فوت کرد حداقل یه زنگ میزدن.
وظیفشون میدونستم اگه مادر من با ذوق و شوق برای اولین عیدی عروسش، عیدی فرستاد (مثل رسم و رسومات خودمون از تاید و ریکا گرفته تا مرغ و برنج و یه تیکه طلا) حداقل با یه زنگ تشکر خشک و خالی می شد (حتی یک زنگ زده نشد) و موارد دیگه که ادامه داره و همسرم متاسفانه فکر می کنه من سوزنم سر همون مسائل اول ازدواج گیر کرده ....
از این موضوع بگذریم
چیزی که امروز امدم دربارش ازتون راهنمایی بخوام درباره اینه که ما چند ماهی هست که امدیم خونه جدیدمون (قبلاً به مدت یه سال طبقه پایین خونه پدرم بودیم) و من هیچ وقت برای رفتن به خونمون (از روز ازدواج تا ...) مخالفتی نداشتم و دلیل عمدش هم بخاطر تجربه حس استقلال بود (نا گفته نماند ما یک سالی که در طبقه پایین خونه پدر ام اینا بودیم هم، به صورت کاملاً مستقل بودیم، استقلال در این حد که صبح ها مسیر محل کار و تایم شروع به کار پدرم و من و همسری یکی بود اما پدرم برای اینکه ما محدود نباشیم و خلاصه، آزادی عملمون کم نشه، ً 30 دقیقه زودتر از ما راه می افتاد و با وسایل نقلیه عمومی می رفت و این اواخر با اصرار بسیار زیاد ما قبول کرد که صبح ها با ماشین ما بیاد) (اینو گفتم که شما تا انتهاشو بخونید یعنی رفت، آمد، بخور، بشین، بخواب و همه و همه مستقل بود). با این اوصاف باز من دوست داشتم که استقلال مون کامل تر بشه و البته خواسته همسرم هم بر این بود.
از ابتدای سال تحصیلی جدید برادر همسرم دانشگاه شهر ما قبول شده و دانشگاه خوابگاه رایگان هم بهشون داده چند وقت پیش همسری بهم گفت که اگه مشکل نداشته باشی چند روز هفته بیاد پیشمون، من نیز استقبال کردم. (برای اینکه همسری از تنهایی دربیاد و البته برای رضایت خاطر ایشون)
همون طور که گفتم خونه محل آرامشه، من با خیلی از رفتار های ایشون نمی تونم کنار بیام (رفتار هایی کاملاً بچه گانه اما در عین حال که بچه نیستن) و البته یه اخلاق خوب یا بد، من که دارم اینه که دوست ندارم توی خونه ای که مهمون هستم و یا خونه خودمون که مهمون داریم حریم های اون خونه شکسته بشه.
من یاد ندارم کی وارد آشپزخونه خونه خواهرم و یا مادر خانومم شده باشم یخچال که ابداً و....
از اتاق خواب زن و شوهر گرفته تا کشوی خونه و ... حرایم اونجان و انتظاری که از یه مهمون دارم اینه که مهمون باشه، علاوه بر اون هم خیلی از مواقع هست که واقعاً دوست ندارم مهمون داشته باشیم و دوست دارم دو نفره باشیم. برای مثال هفته پیش در مورد مشکلاتی که همسرم در بارش برام نامه نوشته بود و من دو روزی صبر کرده بودم تا اوضاع آروم تر بشه و در آرامش و با صبوری باهاش صحبت کنم اون شب واقعاً دوست داشتم توی خونه تنها باشیم و یا همین دیشب که همسرم یک هفته ای پیشم نبود و تازه برگشته بود من دوست نداشتم نفر سومی باهامون باشه . اما پدر همسرم به همسرم میگه رسیدید شهرتون برید از دانشگاه فلانی رو ببریید خونتون. (نا گفته نمونه که به قول همسرم که میگه تو رو من بزرگ کردم و از سکوتت هم می تونم همه چیز رو بخونم متوجه این شده بود که دوست ندارم اون شب کسی پیشمون باشه به داداشش پیام داده بود که امشبو خونه ما نیا و گوشیشو هم خاموش کرده بود اما شب برادر همسرم زنگ زد به گوشی من و انتظار داشت که بریم دنبالش که من هم ترتیب اثری ندادم و خودش امد.) و حتی تصمیمش برای ترم بعد هم اینه که اصلاً خوابگاه نگیره.
همه اینا رو گفتم تا برسیم سر راهنمایی که من می خوام، چیزی که من می خوام اینه که چکار باید بکنیم تا روابط به این سمت نره.
من همون آدمی هستم که وقتی پدر همسرم زنگ زد گفت ما 40 کیلومتری شهرتون، ماشین که باهاش داشتیم میومدیم خراب شده، گفتم وایستیت همون جا من میام دنبالتون. نگفتم ماشین بگیرید بیاید.
هر وقت امدن خونمون از همسرم خواستم چیزی کم نزاره.
من توی همون خانواده بزرگ شدم که چند روز پیش مادرم وقتی شنیده بود برادر همسرم داره میاد سمت شهرمون، چند بار گفت؛ پسر زنگ بزن ببین کجا مونده، رسید ، هوا خراب نشده باشه توی برف. باز آخر شب گفت پرسیدی ببینی رسیده خوابگاه یا نه؟!!!
من همون آدمی هستم که به همسرم پیشنهاد میدم برای تولد داداشت کادو بخر و یا امسال که شهر ما بود پیشنهاد دادم سورپرایزش کنیم و کیک بخریم و شب خوشحالش کنیم.
اگه برای مادرم، روز مادر میگیرم برای مادر خانومم بهترشو می گیرم.
اگه خونه مادرم دست خالی میرم اما خونه اونا می خوام برم دوست ندارم دستم خالی باشه حتی شده حداقل به چند کیلو میوه بگیرم دستم برم.
برادرشو صبح از خونه میرسوندیم دانشگاه و غروب می رفتیم دنبالش (با اینکه هیچ گونه اشتراکی در مسیر دانشگاه ایشون و محل کار ما نیست)
و موارد دیگه که همه و همه رو فقط و فقط به خاطر همسرم و خوشحال شدن ایشون انجام دادم چون دلیل دیگه ای برای انجامشون نداشتم و از نظر عقاید درونی اینارو وظایف نانوشته دو طرف می دونم که باید برای خوشحالی هم دیگه انجام بدن.
اما الان چی؟
مسیر خلقو خوم داره عوض میشه؛ (شاید هم شده) من همون آدمی شدم که وقتی چیزی میگن خودم میزنم به بی خیالی، حتی روز اول تعارف هم نزدم که خونه ما هست، نیاز نیست خوابگاه بگیرید، من چند روز پیش که برادر همسرم تماس گرفت و انتظار داشت ما بریم دنبالش حتی به روی خودمم نیاوردم، و موارد اینچنینی ....
این شرایط و این رفتار ها از رو دوست ندارم اما دارم انجامش میدم.
الان راهنمایی که از شما می خوام اینه که الان بهترین کار چیه؟ چی کار باید بکنم که هم خودم از زندگیم رضایت داشته باشم و هم اینکه اخلاقم به سمت بی خیالی نسبت به موضوعاتی که همسرمو خوشحال می کنه پیش نره.
برای مثال تا چند وقت دیگه احتمالاً بریم برای زیارت امام رضا، از ته قلب دوست داشتم به همسرم بگم که مادرتو هم دعوت کن باهامون بیاد تعارف هم نه دعوت واقعی (چون می دونم همسرم از این کار خوشحال میشه) اما ....
خلاصه بخوام بکنم اینه که من خودمو، روحیاتمو، و از اون طرف همسرمو کامل می شناسم؛ چیزی که اونو خوشحال میکنه رو، چیزی که ناراحتش می کنه رو و همه و همه رو می شناسم. اما توانایی انجامش رو دارم از دست می دم.
نسخه ای که شما می تونید برای من بپیچید چیه؟؟؟
دوباره به خاطر تایمی که برای خوندن این متن گذاشتید ازتون تشکر می کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)