سلام ب همراهای عزیز.توروخدا کمکم کنین حالم خیلی خرابه.من مشکلات زیادی تو یک سال عقد با همسرم داشتم.از وسواسش و عصبی شدنش و اهل رفت و امد نبودن و...خودمم ایرادای زیادی داشتم.هردو سعی در رفعش داشتیم.من بعد از حادثه ی منا ک پدرو مادرم اونجا بودن و استرس زیادی بهم وارد شد خیلی بهم ریختم.رفتم روانپزشک و قرص ارامبخش داد.فقر اهن و تیروییدم داشتم ک قرص میخورم.اون ی ماه خیلی اذیت شدم و پیش همسرم بودم و وقتی دلتنگی میکروم مدام میگفت بچه ننه و...که بعدش فقط تو خودم ریختم و داغون شدم.چندبار دعوا کردیم ولی حل شد.ایشون 15 سال تنها زندگی کرده و برای هر مهمونی خون ب دل من میکنه.چون یه طلاق داشته با خونواده خودشم رفتوامد نداره.همیشه بدقوله و دیر میرسه.جمعه خونه خالش دعوت داشتیم چون خیلی دور بود قرار شد زود راه بیفتیم.گف 5 میاد.من و پدرومادرمم حاضر نشستیم تا ی ربع ب 6 نیمد.مامان بابام گفتن دیر میشه زشته ما میریم شما بیاین.ایشون برا وسواسش باید برا هر نماز بره حموم و تازه میخواس بره حموم.بعد اومد و گلایه که چرا واینستادن و نرفتن.منم خیلی عصبی شدم گفتم چقد منتظر بمونن.ارزو ب دلم موند ی بار سر وقت برسی.توراه گلایه کرد که اهصاب نداری منم عذرخواهی کردم و از دلش دراوردم.تمام مدت اونجا با گوشیش کار میکرد.ولی قهر نبود.برگشتیم و همه چی اوکی بود.تا اینکه دیشب زنگ زد داد و بیداد که تو یه ادم بی اعصابی.پدرومادرت نباید میرفتن باید وتیمیستادن و...ودراخر گف باید جداشیم.کلی بهونه گرفت.مثلا هروقت میومد خونه ما اگه ی چیزی تو سفره نبود میگف دوغ ندارین.دفعه بهد ابلبمو ندارین و هی تکرار میکرد ک من ازش خواستم اینکارو نکنه.پریشب مادرش تو سفره ابلیمو نبود هی ب خالش گف چرا نخریدی و جلو جمع زشت بود.حالا میگه ببین ما چقد صمیمی هستیم تو سر ابلیمو بامن دعوا کردی.بهونه های الکی.من 4 روز رفتم پیشش موندم حتی دانشگاه نرفتم ک بهش برسم.بعد 4 روز وقتی منو اورد خونه مون اومد بالا.بابام رفته بود غذا بخره.بعد ی ربع گف من میرم.هرچی منو مامانم اصرار کردیم ک حالا ی ربع صبر کن باهم ناهار بخوریم گف نه کار دارم و نموند تا بابام بیاد.اونم بعد حدود یک و ماه و نیم ک اصلا خونه ما نیمده بود.کلا رفتو امد دوس نداره.من خسته شدم ولی اهل طلاق نیستم میترسم.اما اون تصمیمش جدیه.چی کار کنم؟ مشاورم نمیاد.از دیشبم دیگه هیچ تماسی نگرفته
علاقه مندی ها (Bookmarks)