سلام دوستان، من اينجا تاپيك زياد داشتم كه متاسفانه تقريبا هيچكدوم تا اخر نرفت.
من و شوهرم مشكلات زيادى باهم داشتيم كه شكر خدا الان رابطه مون خييييلى بهتره، من به خيلى از كاراش خساسيت به خرج نميدم و بيخيالش شدم، اونم انگار ديگه از قهرو دعوا خسته شده و حالا ها حالاها بحث راه نميندازه. ضمن اينكه باباش يكم مريض احواله و همه درگير ايشونن و زندگيه ما امن و امان تره.

چيزى كه اذيتم ميكنه اينه كه شوهرم به بهونه مريضى باباش دقيقا ٩ صبح تا ١١ شب خونه مامانشه، با اينكه خال باباش بهتره الحمدالله و كمك لازم نداره زياد يه سره اونجاست، ظهرام مياد ناهار ميخوره و ميره،برا مغازشم شاكرد گرفته.
اول قرار بود يه پرستارى بگيرن واسه كمك كه مامانش راضى نشد، الان شوهرم داااايم اونجاست و مامانشم خيلى راضى هرجا ميشينه اينو تعريف ميكنه، تمام كار خونه و بيرون و هرچى كه بگى رو انداختن كردن شوهرم، براى ساده توين كارها ز ميزنه به شوهرم كه بيا اينجا كمك لازم دارم...

اصن انگار نه انگار مام هستيم، دايم همه فاميل جمعا خونه مادرشوهرم ، هزررررشب، بعضيا شبم اونجا ميخوابن...
من خيلً خوشحال ميشم ب باباش خدمت كنه اما الان ديگه دارم نگران ميشم:
اول اينكه باباش سرحالم كه بود ايشون همينطور وابسته بود و يه سره اونجا بىد
دوم اينكه الان اول زندگمونه، فقط ٥ماهه اومديم زير يه سقف شوهرم انقد از خونه فراريه، بعدش چى ميخواد بشه؟!
باورتون ميشه مامانشيما مسافرت هم كه ميرفتن اين ميرفت خونشون مينشست. يا هرجا ميرن پييييله ميكنه مام بريم، بدون اونام هيچ جا باهم نمياد نه مسافرتى نه...
مهمونيم بريم خونه فاميلان انقد تو خودشه و ماراحت كخ تموم شه زود بريم. هرجا هم كه ميريم قبل و بعدش بايد بره خونه مامانش، حتى مخوايم بريم پارك بايد اول بريم خونشون ب يه بهونه اى باز موقع برگشتم به به بهونه...

تو اين ٥ ماه امكاااان نداشته روزى نره خونه مامانش، هر انفاقى كه بيوفته بايد ايشون بره. در صورتيكه من زنم و بايد ىابسته باشم اما خيلى ووزا كار دارم و فقط ز ميزنم حال مامانمو ميپرسم.
واقعا بعضى وقتا كلافه ميشم
چكاو ميتونم بكنم