سلام آقای بنده خدا ، آرامشتونو حفظ کنید و یکم زمان بگذارید و سعی کنید تا حداقل از اینجا به بعد مشکلی پیش نیاد(مادرتون زنگ بزنه حرفایی بزنه که بدتر شه خواهرتون زنگ بزنه و....)
میشه قضیه بالا رو اینطور تعریف کرد ؛ از زبون همسرتون(یادتون باشه قصد ما کمک به شماست)
خانمی هستم که 2سال عقدم ، یکسال منتظر بودم همسرم خدمت خود را کامل کند ، وقتی جواب مثبت دادم با این دیدگاه جواب دادم که خیلی از مردان موفق اول زندگی اوضاع مالی درسی نداشته اند بلکه جوهره ی کار داشته اند ، من هم معیارم مردی کاری و فعال بود به امید پیشرفت پله کانی، مردی که حمایتم کند ، مردی که آرامشم را تامین کند تا من آن آرامش را به او و خانه ام منتقل کنم
اما بعد از اتمام خدمت همسرم او ازین شاخه به آن شاخه میپرید محل کارش را عوض میکرد و از من توقع صبر داشت ، من هم ازو توقع صبر در کار و تلاش داشتم ، او هرروز یکجا استخدام میشد و من از نامزدی خسته شده بودم اما آینده ای هم در کنار او نمیدیدم
از طرفی همسرم اراده ای از خود نداشت و تمام کارهای ما زیر نظر خواهرش بود تا حدی که من به خواهرش اوستا میگویم ، تصمیم گرفتم برای اینکه حداقل به لحاظ مالی کمی جلو باشیم یک سرمایه کوچک که از بین نرود جمع کنم پس پول وام ازدواج همسرم را برداشتم و مقداری از خانواده ام قرض کردم و 2دانگ از خانه ای را که خالم میخواست بخره ، خریدم و بنام خودم کردم (دوست داشتم این خانه به نام همسرم باشد اما بخشی از هزینه اش را خانواده ام داده بودند و از طرفی از بنام زدن خانه به نام همسرم میترسیدم) تمام فراز و نشیبهای دوران عقد را تحمل کردم به امید اینکه برویم به خانه خودمان و زندگیمان درست شود اما در آخرین لحظه همسرم جلوی خانواده اش من و خانواده امو بدجوری خورد کرد ، انقدر دلمو زده که دیگه نمیخوام ادامه بدم
ببخشید زیاد شد ولی این زاویه رو هم ببینید
علاقه مندی ها (Bookmarks)