سلام خانومها و اقايون خوبه تالار . راستش من تازه با اين سايت اشنا شدم ولي وقتي فهميدم كه يه عده ادم جمع ميشن اينجا تا هم مشكلشونو حل كنن و هم به هم كمك كنن واقعن لذت بردم و شما هم ميتونيد به خودتون افتخار كنيد چون كمك كردن به هم يكي از كاراييه كه خداوند واقعن دوست داره . اميدوارم منم بتونم جبران كنم . خب زياد سرتونو درد نيارم ميرم سره اصله مطلب ... آه
اول يه كوچولو خودمو بشناسونم بهتون . من پسري هستم 20ساله . دانشجو . كمي جدي . كمي مهربون . عاشقه خدا . نماز خون . مقتدر . محكمو قاطع . يه كوچولو غد هم هستم . يه كوچولو خوشگلم . توي دنيا جز خدا از هيچي نميترسم . با تمامه دخترايي كه رفتو امد دارم فوق العاده جديو سرد هستم به جز دختريو كه دوست دارم . وضعه ماليه خانوادم متوسطه . الان موقعيته ازدواجو ندارم . ميخوام شروع كنم به كار كردن (همزمان با اينكه درسمم ميخونم) كه لااقل تا سه چهار ساله ديگه خودمو از لحاظه مالي يه كوچولو به جايي برسونم . (دوستان اگه بعضي جاها از خودم تعريف كردم ببخشيد . از اين كار واقعا بدم مياد . فقط احساس كردم اينجا لازمه . براي شناخته بيشتر) در ضمن بايد بگم كه هر ادمي عيبو بديهايي هم داره اگه نگفتم دليل بر اين نيست كه ندارم . حالا ميخوام داستانمو براتون بگم . از دوستانه گل مخصوصن دختر خانوما (احساس ميكنم خانوما بهتر ميتونن راهنماييم كنن) خواهش ميكنم با دقت بخونيدو اگه نظري داريد حتمن بهم بگيد . مطمئنن چند تا عقل بهتر از يه عقل تصميم ميگيره .
من الان 2سالو چند ماهه كه عاشقه دخترخالمم . اندازه ي يه دنيا دوسش دارم . براش ميميرم . ماجرا از 2ساله پيش شروع شد كه من عاشقش شدمو تصميم گرفتم بعده يه دو سه ماهي موضوعو باهاش در ميون بذارم . البته اولاش فكر ميكردم اونم دوسم داره ولي... اون نداشت . با اجازتون دخترخالم يك سال از من بزرگتره . و به خاطره اين يك سال ما كلي با هم بحث داريم . البته بايد بگم كه من چند سال زودتر از سنم مرد شدم . و خدارو شكر خدا اونقدر بهم عقل داده كه ياد بگيرم توي زندگيم بجنگم . تلاش كنم .يه جورايي بزرگتر از سنمم .... خلاصه وقتي من قضيه رو بهش گفتم جز بهونه اوردنو نه گفتنو اينكه زوده و نميشه و هزار تا چيزه ديگه . من واقعن دوسش داشتمو دارم و حدوده يك سالو شيش ماه نازشو خريدم تا كم كم نرم شد . الان حدوده هفت ماهه كه رابطه داريم . الان با هم صميمي هستيم . يك عالمه با هم اسه مساي يواشكي داريم . بعضي شبا با هم چت ميكنيم . با هم ميريم بيرون (خيلي كم . ماهي يك بار) . چون اون نميتونه . بعضي وقتا بهش اسه مس نميدم دلش برام تنگ ميشه و كلي از دستم دلخور ميشه كه چرا دلم واسش تنگ نشده بود . شايد الان پيشه خودتون بگيد كه همه چي كه عاليه پس چرا من از شما راهنمايي خواستم
راستشو بخوايد اون منو اونقدري كه بايد و شايد دوست نداره ميخواد دوست داشته باشه ولي نميتونه .
حتي به خوده منم گفته كه كمكش كنم تا حسه عشق درونش به وجود بياد ولي من نميدونم چه جوري بايد عشقو درون يه دختر به وجود بيارم . من خيليييييييييييييييييييييي يييييي دوسش دارم اما اون نه چي كار كنم ؟ (راستي من فقطه فقط هدفم ازدواجه)
از هر كسي كه اين نوشته رو تا اخر خوند يه دنيا ممنونم اميدوارم خدا كمكش كنه . اگه نظري داشتيد راهنماييم كنيد . ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)