سلام... احتمالا خیلی از دوستان منو میشناسن... اولین بار که با همدردی آشنا شدم زمانی بود که به خاطر اختلافی که با شوهرم داشتم و تو خونه گریه میکردم تو سایت دنبال مطالبی بودم تا بتونم مشکلم رو حل کنم..
راستش من و شوهرم هر چند وقت یکبار مثل هر زن و شوهری ناراحتی بینمون سر موضوعات مختلف پیش میاد... قبلا تاپیکی باز کردم درمورد این که شوهرم نمیتونه منو درک کنه... هر چند به نتیجه دلخواه نرسید ولی با خوندن تاپیک های دیگر دوستان به این نتیجه رسیدم که خودم هم باید تلاشهایی برای حلب توجه شوهرم در خونه انجام بدم... تا حدی میتونم بگم موفق بودم.. روی بعضی رفتارهام دفت کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که نباید از شوهرم انتظار محبت به شیوه ای که من دوست دارم داشته باشم ...
خلاصه تا خونه هستم یه جورایی عادت کرده بودم به وضع... ولی الان چند روزیه اومدم شهر محل تحصیلم برای بعضی از کارهام و یکی دو روز دیگه برمیگردم..
حالا مشکل من تو این چند روز:
شوهرم ازم کارهاایی رو میخواد انحام بدم که اصلاااا تا حالا تو عمرم انجام ندادم.. مثلا ازم خواسته برای گرفتن وام مسکن از دانشگاه برم مشاور املاک های شهر تا بتونم کسی رو پیدا کنم که برای من قرارداد خونه اون هم بدون سند انجام بدن... درسته که با تلاش ممکنه جنین موردی گیز بیاد ولی اگر من مخالفت کنم و این کار را انجام ندم فکر میکنه من ادم ضعیفی هستم و از پس کارهام برنمیام.. در ضمن خودم هم یه جورایی قبول دارم الان به شدت به این وام نیاز داریم وباید تلاش خودمو بکنم.. باو کنید از روزی که اومدم اینجا تمام فکرم شده همین مساله.. از طرقی چون خوابگاه هم نگرقتم دارم یواشکی به خوابگاه رفت و امد میکنم... غذا هم ندارم... دوستام هم اگثرا نیستن... از صبح تاشب اتاق تنها هستم...
تو این وضعیت شوهرم تا زنک میزنه فقط در مورد اوضاع و اخبار کارها میپرسه و بس.. دیگه دارم خسته میشم... یه محبت کردن ساده را ازم دریغ میکنه.... میدونم نباید به روی خودم بیارم... اگر ببینه کم اوردم و بگم خسته شدم از بس رفتم بیرون مبگه خوب ولش کن اصلا نمیخواد کاری بکنی پاشو با خونه.. تازه اینو به لج میگه... امروز دیگه اشکمو دراورد.... من دیگه نمیونم اینجا تنها بمونم... ولی اون انتظار داره تا کارها انجام نشده بمونم....
اصلااا اگه خوب برخورد کنه باهام مشکلی ندارم... بابااااا ... من دلم میخواد شوهرم بهم بگه دلم برات تنگ شده... بهم بگه ناراخت نشو همه چیز درست میشه.... بهم بگه دوستت دارم... بگه میدونم سخته ولی یکم تحمل کن.... تازه امروز بهم گفت حالا یه دو روز مونده اونحا ببین داری چیکار میکنی...
تا حالا نشده وقتی ازش دورم یه ذرررررررررررررره احساسات به خرج بده... دیوونم میکنه....... من چیکار کنم؟ .... گاهی وقتا به خاطر مشغله این مساله یادم میره ولی هر از گاه دوباره مثل خوره میفته به جونم............
اصلا بلد نیست ابراز علاقه کنه...... اینکه تا کی بتونم اینجوری دووم بیارم نمیدونم... ولی خواهش میکنم بگید من چیکار کنم......... الان فقط تنهایی دارم گریه میکنم.... تا بهش زنگ میزنم خشک و خالی میگه سلام... منم میگم سلام...بعد میگه خوب چی شد؟ من براش تعریف میکنم بعدش میگه باشه خداحافظ...................... این شده کل زندگی ماااا
تو فکرمه پیش مشاور برم... مخصوصا الان که میخوایم تصمیم بگیریم که بچه به دنیا بیاریم... به نظرتون الان زمان مناسبیه برای بچه دار شدن؟
ما تفریبا مشکل دیگه ای با هم نداریم ولی این مساله داره منو اذبت میکنه خیلی داغونم...اگثرا رابطه جنسی مون هم بدون هیچ حرفیه... گاهی وقتا وسطاش اونقدرررر حس بدی بهم دست میده که دلم میخواد گریه کنم.... (مثل لال هاااا هیچی نمیگه)
گاهی فکر میکنم شوهرم فکر میکنه من هم مثل خودشم و نیازی به اینکه کسی نازمو بکشه و بهم محبت کنه ندارم.... اخه وقتی من کمی بهش محبت میکنم بدش میاد و میکه مگه من بچه ام... طرز فکرش اینه..... فکر میکنه بجه ها نیاز به محبت دارن....
وااااااای خدایا خودت کمک کن....
علاقه مندی ها (Bookmarks)